تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 15 از 27 اولاول ... 511121314151617181925 ... آخرآخر
نمايش نتايج 141 به 150 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #141
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه و وزير

    پيرزن فقيرى بود که با پسر خود زندگى مى‌کرد. روزى پسر به مادر خود گفت: برو دختر پادشاه را براى من خواستگارى کن. پسر خيلى اصرار کرد و پيرزن ناچار به خواستگارى دختر پادشاه رفت. پادشاه به پيرزن گفت مردى در اين شهر است که سحر و حکمت مى‌داند. به پسرت بگو پيش او برود و از او سحر و حکمت بياموزد و بيايد به من هم ياد بدهد. آن وقت دخترم را به او مى‌دهم. پيرزن رفت و به پسر گفت. پسر به خانهٔ مرد ساحر رفت. دختر مرد ساحر تا پسر را ديد عاشقش شد. پسر به او گفت: آمده‌ام تا از پدرت سحر و حکمت بياموزم. دختر او را به حياط خانه برد و پذيرائى کرد.
    وسط اتاق، مرد ساحر گودالى کنده شده بود و در آن کارد و شمشير را طورى نصب کرده بودند که سرهاى آنها رو به بالا بود. نمدى هم روى دهانهٔ گودال انداخته بودند تا پيدا نباشد. هرکس روى نمد مى‌نشست به ته گودال مى‌افتاد و کاردها و شمشيرها به بدن او فرو مى‌رفتند و او را مى‌کشتند. پدر دختر به خانه آمد و وقتى فهميد پسر براى چه کارى آمده، او را روى نمد نشاند. پسر توى گودال افتاد. اما دختر قبلاً کارد و شمشيرها را برداشته بود و به جايشان چند بالش گذاشته بود. مرد ساحر به دخترش گفت: به نوکرمان بگو بيايد نعش اين پسر را بيرون بياورد و خاکش کند. بعد از خانه بيرون رفت. دختر، جوان را بيرون آورد و در سرداب پنهانش کرد. هر وقت پدرش در خانه نبود به او سحر و حکمت مى‌آموخت.
    پسر همه چيز را ياد گرفت. دختر به او گفت: با من ازدواج کن. پسر قبول کرد و به خانه‌ٔ خودش رفت. به مادر خود گفت: من به شکل اسبى درمى‌آيم. تو مرا به بازار ببر و بفروش. ولى افسارم را نفروش. هر مبلغى که براى افسار دادند قبول نکن وگرنه ديگر مرا نخواهى ديد پسر به شکل اسبى درآمد و پيرزن او را برد و فروخت و افسار او را نگاه داشت. پيرزن به خانه آمد و پسر او هم به دنبال او. پسر به شکل شترى درآمد و پيرزن آن را برد و فروخت و افسار آن را نگاه داشت. بعد پسر به شکل قاطرى درآمد، پيرزن آن را به بازار برد تا بفروشد. مرد ساحر آنها را ديد و فهميد که اين قاطر معمولى نيست. با پيرزن وارد معامله شد و در مقابل افسار هم حاضر شد. مبلغ زيادى بدهد. پيرزن طمع کرد و افسار را فروخت. مرد ساحر قاطر را به خانه برد و به دختر خود گفت: کارد را بياور مى‌خواهم سر اين قاطر را ببرم. دختر کارد را پنهان کرد و گفت کارد نيست.
    مرد ساحر، شمشير خواست، تير خواست، دختر باز همان جواب را داد. مرد خودش رفت دنبال کارد بگردد. دختر افسار قاطر را باز کرد و انداخت روى بام. افسار به يک کبوتر تبديل شد و پريد. مرد آمد، کبوتر را ديد و تبديل به يک شاهين شد و به دنبال کبوتر پرواز کرد. کوبتر رفت به طرف قصر پادشاه آنجا تبديل به دسته گل سرخى شد و خود را در يکى از اتاق‌ها انداخت. پادشاه دسته‌گل را ديد و برداشت. ساحر به شکل درويش درآمد و وارد قصر شد و به پادشاه اصرار کرد که آن دسته‌گل را به او بدهد. پادشاه از اصرار درويش عصبانى شد و دسته‌گل را به طرف او پرت کرد. دسته‌گل به مشتى ارزن تبديل شد. ساحر هم شد يک مرغ و چند جوجه و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. يک دانه از ارزن‌ها که در کفش پادشاه افتاده بود. به روباهى مبدل شد و مرغ و جوجه‌ها را خورد. پادشاه از تعجب خشکش زده بود. ناگهان روباه مبدل به يک جوان شد و گفت: من همان هستم که از دخترت خواستگارى کردم.
    پادشاه و وزير هم سحرها را از پسر ياد گرفتند. روزى وزير و پادشاه بار يگردش به صحرا رفتند. وزير پيشنهاد کرد که هر دو به صورت آهو درآيند. پادشاه قبول کرد. هر دو شدند آهو. بعد وزير خود را به شکل شاه درآورد و رفت به قصر.
    پادشاه هفت زن داشت. وزير با شش زن هميستر شد ولى هفتمين زن پادشاه فهميد که کاسه‌اى زير نيم‌کاسه است و حاضر به همخوابگى با او نشد. وزير دنبال راه و چاره‌اى مى‌گشت که دل زن را به‌دست آورد به صحرا رفت و دامى پهن کرد تا شايد با هديه کردن حيوانى که به دام مى‌افتد زن بر سر لطف بيايد.
    چند کبک در دام وزير افتادند. پادشاه حقيقى هم خود را به شکل کبک درآورد و در دام رفت و به کبک‌ها گفت که خود را به مردن بزنند تا صيد آنها را از دام بيرون بيندازند. وزير آمد ديد چند تا کبک به دام افتاده‌اند و مرده‌اند. پاى آنها را گرفت و از دام بيرون انداخت فقط يکى از آنها زنده بود او را به خانه‌ برد و در قفس گذاشت. اين کبک در حقيقت همان پادشاه بود. وزير که رفت کبک از زن پرسيد: اين مرد شوهر تو است؟ زن گفت: نه ولى نمى‌دانم چه‌کار کنم. کبک به او گفت: از او بخواه که به شکل مرغى که جوجه‌هايش دو تا دورش را گرفته‌اند درآيد، تا من هم روباه شوم و همهٔ آنها را بخورم وزير آمد. زن با ناز و عشوه وزير را فريفت. وزير به مرغ و جوجه‌هايش تبديل شد. کبک هم روباه شد و همهٔ آنها را خورد و بعد به شکل حقيقى خود يعنى پادشاه درآمد. در اين موقع پسر هم خواستگارانى نزد پادشاه فرستاد و قول او را يادآور شد.
    پادشاه هفت روز و هفت شب جشن عروسى برپا کرد و دختر خود را به آن جوان داد. دختر پادشاه و جوان به خانه رفتند. جوان به دنبال ساحر فرستاد و او را هم به خانهٔ خود آورد.

  2. #142
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه و هفت فرزندش

    پادشاهى بود هفت زن داشت اما هيچ‌کدام از آنها فرزندى نزائيده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مى‌تواند زن‌هاى او را معالجه کند. به شرط آنکه پس از آن يک نانِ هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود. اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش، هفت سيب قرمز به او داد تا هرکدام از سيب‌ها را به يکى از زن‌هاى خود بدهد، شش تا از زن‌ها سيب‌شاه را خوردند، زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد، دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود. کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هرکدام از زن‌ها يک پسر زائيد. اما زن هفتم پسرش از پائين‌تنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
    پسرها بزرگ شدند. روزى پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کن. پادشاه گفت: او ديوى است که هر سال، گله‌هاى مرا غارت مى‌کند. پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.
    رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مى‌کردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مى‌خواهيد به سلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورى‌که هيچ‌کدام زخمى نشوند، از يکديگر جدا کنيد. پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مى‌جنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچ‌ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعه‌اى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مى‌کردند.
    ديو، که بوى پسرها به مشام او خورد، به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو. من هم مى‌روم به هفت تو. اگر آدمى‌زاد سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مى‌آيند. گفت: باد مياد، باران مياد، شش نفر به جنگ ما مياد، ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ پيرزن گفت: شيرين. ديو گفت: بگذار داخل شوند پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانى هستند.
    خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شده‌اند. پسر هفتم پادشاه يعنى پسر يا خروسى پا وقتى خبر را شنيد از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد، کيسه‌اى زر را به او داد و رونه‌اش کرد. خروس‌پا، در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه‌اى ديو. پيرزن او را ديد گفت: باد مياد، باران مياد، خروس‌پا، به جنگ مياد! ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ جادوگر گفت: تلخ! ديو گفت: من به هفت تو مى‌روم. اگر سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. خرو‌س‌پا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد جاى پنهان شدنِ ديو را بگويد. بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا، با نصف بدن آدم آنها را نجات داده باشد. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
    گاو سفيدى که با گاو سياه مى‌جنگيد و خروس‌پا، آنها را از هم جدا کرده بود، از دور ديد که شش برادر چه کردند، آمد سر چاه، سنگ را با شاخ‌هاى خود کنار زد. خروس‌پا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. گاو برگشت در اين موقع درويشى آمد و به خروس‌پا گفت: من همان قوچ سفيد هستم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشم‌هايت را ببند و باز کن. خروس‌پا چشم‌هاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد. ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمى‌زاد شده است اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مى‌دويد. به شهر رفت و به‌طور ناشناس در جشنى که پادشاه به خاطر برگشتن شش پسر او برپا کرده بود شرکت کرد. شش برادر داشتند درباره‌ٔ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغ‌ها مى‌گفتند که خروس‌پا، طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخ‌هاى ديو را از خورجين خود درآورد. پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون سلطان پير شده بود پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي، اشک شادى باشد.

  3. #143
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پدر هفت دختر و پدر هفت پسر

    دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادر خود را اذيت مى‌کرد و به او مى‌گفت: پدر هفت تا ماده‌سگ. روزى پدر دخترها خيلى ناراحت شد. يکى از دختران وقتى پدر خود را ناراحت ديد علت را پرسيد. پدرش قضيه را به او گفت. دختر گفت: فردا در جواب عمويمان بگو که يک دختر از من و يک پسر از تو بيا بفرستيم سفر، ببينيم کدام بهتر نان در مى‌آورد. فرداى آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادر خود گفت. پدر هفت پسر که فکر مى‌کرد دخترها، بى‌دست و پا هستند قبول کرد.
    فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. بر سر سنگى نوشته شده بود: ”هرکس از اين راه برود برگشت دارد. آن يکى راه برگشت ندارد.“
    دختر از راه بى‌برگشت رفت و پسر از راهى که برگشت داشت. و قرار گذاشتند که يک سال ديگر همديگر را در همان‌جا ببينند.
    دختر رفت تا به شهرى رسيد. اسب خود را فروخت و يک دست لباس مردانه خريد و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگرى شد. استاد آهنگر پس از مدتى متوجه شد که ريخت شاگردش مثل دخترها است. قضيه را با مادر خود در ميان گاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت: اى حليم‌خان من مقدارى گل زير تشک شاگردت مى‌گذارم. اگر صبح گل‌ها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگين‌تر و توپر هستند. اگر گِل‌‌ها زياد خراب نشدند معلوم است که دختر است.
    سگِ آهنگر حرف‌هاى آن دو را شنيد و به دختر خبر رساند. او را راهنمائى کرد که شب روى تشک زياد غلت بزند تا گل‌ها خراب بشوند.
    دختر همين‌کار را کرد و صبح که مادر حليم گل‌ها را زير تشک درآورد، ديد همه آن خراب شده است.
    باز، پس از چند روز، آهنگر به مادر خود گفت که اين شاگرد من دختر است. مادر که اصرار پسر را ديد گفت: شاگردت را بردار و اول برو به کوه منجوق‌ها و بعد به کوه شمشير. اگر از منجوق‌ها خوشش آمد بدان‌که دختر است. اگر از شمشير خوشش آمد. بدانکه پسر است. باز هم سگ به دختر خبر رساند. و او را راهنمائى کرد که اصلاً به منجوق‌ها توجه نکند. دختر نيز همين‌کار را کرد و بيشتر توجه خود را به شمشيرها نشان داد.
    بار سوم به راهنمائى مادر قرار شد آهنگر و شاگردش به شنا بروند. اين‌بار نيز سگ تازى به کمک دختر آمد و آب را گل‌آلود کرد و سر آهنگر را گرم نمود و در اين بين دختر شنا کرد و لباس‌هاى خود را پوشيد. باز هم آهنگر چيزى دستگيرش نشد. مدتى گذشت تا اينکه دختر يادش افتاد که يک سال تمام شده و بايد با پسرعموى خود به خانه برگردد. از جا برخاست. دکان را بست و بر در دلکان نوشت:
    ”حليم‌خان دختر بودم، دختر رفتم. درست‌کار بودم، درست‌کار رفتم.“
    دختر رفت تا رسيد به دوراهى و ديد پسرعموى او نيامده. دنبال او گشت تا به شهرى رسيد و ديد پسرعموى او در ميان خاکسترهاى حمام مى‌خوابد و گدائى مى‌کند. دختر، پسرعموى خود را برداشت و براى او اسب و لباس خريد و به طرف شهر خودشان حرکت کردند. از آن طرف حليم‌خان وقتى نوشتهٔ دختر را خواند، مقدارى جنس خرازى خريد و مثل دوره‌گردها از اين شهر به آن شهر، افتاد به دنبال دختر.
    دختر و پسر به شهر خود رسيدند و هريک به خانهٔ خود رفتند. فردا دختر پدرش را فرستاد تا اسب او را از پسرعمو بگيرد، و نيز لباس‌هاى خود را پس بگيرد و بياورد.
    حليم‌خان آمد و آمد تا به شهر دختر رسيد. دختر که صداى حليم‌خان را شنيد او را به خانه برد. حليم‌خان و دختر با هم عروسى کردند.
    شعرهاى قصه:
    قولوقو لباخ ئيرى وى بونيو گردن‌بند ئيرى وى
    بارماغى اُوروک ئيرى وى آنااشاگرد قيزى قيز!
    ترجمه فارسى:
    دستاش جاى دستبنده گردنش جاى گردنبنده
    انگشتش جاى انگشتر مادر! شاگردم به دختر ما
    شعرهاى قصه:
    قيز گلايم، قيز گئتيدم حليم‌خان دوز گلديم، دوز گئتدم چله حليم‌خان
    ترجمه فارسى:
    حليم‌خان دختر بودم، دختر رفتم درست‌کار بودم، درست‌کار رفتم.

  4. #144
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پرى‌زاد

    پيرزنى بود، پسر کوچکى داشت. پسر بزرگ شد. روزى به مادر خود گفت: وقت آن است که زنى براى من انتخاب کني. پيرزن گفت: بهتر است پيش بزرگان بروى و از آنها کمک بخواهي. پسر از حرف مادر خود ناراحت شد و او را ترک کرد و به شهر ديگرى رفت و شاگرد مردى شد. مدتى گذشت. يک روز پسر به استاد خود گفت: اى استاد براى من همسرى پيدا کن. استاد گفت: از قضا امروز ”باز“ را پرواز مى‌دهند، بر سر هرکس بنشيند دختر شاه مال او مى‌شود.
    جوان با همان لباس‌هاى ژنده‌اى که به تن داشت، به ميدانگاه رفت. اقوام شاه ”باز“ را به پرواز درآوردند. ”باز“ پريد و رفت روى شانه جوان نشست. گفتند باز اشتباه کرده است. دوباره ”باز“ را پرواز دادند. اين‌بار هم بر روى شانهٔ جوان نشست. براى بار سوم هم همين‌طور شد. دختر شاه را به جوان دادند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. مدتى گذشت. يک روز دختر به پسر گفت: به شکار برو کبوترى براى من بياور. پسر اسباب شکار را برداشت و سوار بر اسب شد و رفت. اما دلش نيامد حيوانى يا پرنده‌اى را با تير بزند. با دست خود يک کبوتر گرفت و برد براى دختر. دختر جفت آن را هم خواست. پسر رفت و مدتى گندم روى زمين ريخت. کبوترها آمدند و مشغول خوردن شدند، پسر جفت ان کبوتر را گرفت و براى دختر بود.
    وزير که عاشق دختر بود، از اينکه جوان، شکارچى زبردستى از آب درآمده بود، به او حسودى‌‌اش مى‌شد. با خود گفت: بايد او را نابود کنم رفت پيش شاه و به او گفت: اسب پرى‌زادى هست که شايستهٔ رکاب شما است. بهتر است داماد خود را بفرستى تا آن را بياورد. شاه جوان را خواست و به او امر کرد که برود و اسب پرى‌زاد را بياورد.
    پسر رفت و با مشقت زياد اسب را پيدا کرد و براى پادشاه آورد. وزير کينه‌اش بيشتر شد. پيش شاه رفت و گفت که پسر را بفستد تا جفت تا به باغ پريان رسيد. جوى آبى روان بود. پسر چشمش به يک گوهر شب‌چراغ افتاد، آن را برداشت. جلوتر رفت باز يک گوهر شب‌جراغ ديگر ديد. رفت و رفت تا به درختى رسيد که سر بريده شده‌ٔ دخترى از شاخهٔ آن آويزان بود. قطره‌هاى خون از سر دختر به جوى مى‌ريخت و تبديل به گوهر شب‌چراغ مى‌شد. جوان براى اينکه راز آن را بفهمد گودالى کند و در آن پنهان شد. بعد از مدتى ديد ديوى از يک ابر پائين آمد و شيشهٔ روغنى را از زير درخت برداشت و به گردن دختر ماليد و سر را به آن چسباند. دختر زنده شد. مدتى ديو با دختر صحبت کرد بعد سر او را بريد و آن را از درخت آويزان کرد و رفت. پسر از گودال بيرون آمد. شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. دختر زنده شد و به جوان گفت: تو اينجا چه‌کار مى‌کني؟ از اينجا برو! جوان گفت: از ديو بپرس شيشهٔ عمر او کجاست. من تا تو را نجات ندهم نمى‌روم. بعد سر دختر را بريد و بر شاخهٔ درخت آويزان کرد و خودش توى گودال پنهان شد.
    ديو آمد، دختر را زنده کرد و خواست با او عشق‌بازى کند. دختر جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو عصبانى شد و به او سيلى زد ولى بعد دلش به رحم آمد و گفت: شيشه عمر من در آسمان هفتم در چنگ يک کبوتر است. ديو اينها را گفت و رفت. پسر دختر را زنده کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. جوان گفت: من شيشهٔ عمر او را مى‌آورم سپس لخت شد و خود را ميان پاهاى دختر انداخت. ديو از آسمان پائين آمد و جوان را ديد و گفت: اين جوان گستاخ را به‌سزاى عملش مى‌رسانم. او را گرفت و به آسمان برد. وقتى به آسمان اول رسيد گفت: از اينجا بيندازمت چه مى‌شود؟ جوان گفت: در کجا هستيم؟ ديو گفت: در آسمان اول. گفت من هنوز روى زانوهاى دختر هستم. ديو او را آسمان به آسمان بالا برد و در هر آسمان سؤال خود را تکرار کرد و جوان هم وانمود مى‌کرد که هنوز از بدن دختر جدا نشده، تا اينکه به آسمان هفتم رسيدند. جوان شيشهٔ عمر ديو را از کبوتر گرفت. ديو ترسيد جوان به ديو دستور داد که او را پيش دختر برگرداند، ديو ناچار اطاعت کرد و او را پيش دختر برد. جوان گفت: من و اين دختر را به قصر پادشاه ببر. ديو آن دو را به قصر برد و آنجا گفت: شيشهٔ عمرم را بده. جوان شيشهٔ عمر ديو را به‌دست دختر داد. دختر آن را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت.
    وزير از اينکه پسر سالم برگشته و يک دختر پرى‌زاد را هم با خود آورده، حسادت و کينه‌اش بيشتر شد. به پادشاه گفت که دامادش را به دنبال اشياء گران‌بهاء، به خانهٔ جادو بفرستد. پادشاه جوان را خواست و به او مأموريت داد تا به آنجا برود. جوان نزد دختر پرى‌زاد رفت و ماجرا را گفت. دختر او را راهنمائى کرد که: در خانهٔ جادو چهل دختر هستند. وقتى تو را ببينند از تو مى‌خواهند براى پادشاهشان ”شله“ بپزى و تو بايد اين‌کار را انجام دهي. هر کارى هم آنها کردند، تو نبايد لب زا لب باز کنى جوان رفت به خانهٔ جادو و همان کارهائى را که دختر گفته بود انجام داد. وقتى ”شاه“ را پخت. چهل دختر از او خواستند که کمى ”شله“ به آنها بدهد. ولى او گوش نمى‌کرد. يکى از خترها خيلى سماجت کرد. جوان کفگير داغ را به ‌دست او زد. دست دختر سوخت. گفت: تو مرا سوزاندى اما من تو را نمى‌سوزانم. بعد يک جفت کفش طلا به جوان داد. پسر کفش را برداشت و از آنجا به قصر رفت و آن را به ملک محمد پسر پادشاه داد. ملک جمشيد، پسر ديگر پادشاه، جفت کفش را خواست. جوان نزد دختر پرى‌زاد رفت و ماجرا را گفت. دختر پرى‌زاد گفت: به همان خانه مى‌روي، چهل دختر براى شنا وارد استخر مى‌شوند. تو در جائى پنهان شو و لباس همان دخترى که کفش طلا را به تو داد بردار وقتى آمد و لباس خود را خواست تو جفت کش را بخواه. وقتى او به پهلوى راست او قسم خورد، آن وقت لباسش را به او بده. پسر به خانهٔ جادو رفت. همهٔ چيزهائى که دختر به او گفته بود اتفاق افتاد. پسر کفش را گرفت. دختر به او گفت: تو بايد مرا از اينجا ببرى وگرنه کشته مى‌شوم. جوان او را با خود به خانه‌اش برد. کفش طلا را هم به شاهزاده داد. بعد دختر پرى‌زاد را به زنى گرفت.
    وزير که اين وضع را ديد، آن‌قدر زير گوش شاه خواند تا او راضى کرد که پسر را به آن دنيا بفرستد تا خبرى از نياکان او براى آنها بياورد. پادشاه جوان را خبر کرد و موضوع را به او گفت. جوان رفت پيش پرى‌زاد و امر شاه را با او در ميان گذاشت. پرى‌زاد گفت: من کمکت مى‌کنم. آنگاه آدمکى شبيه به جوان ساخت و لباس خود را بر تن او کرد. به جوان گفت: برو به پادشاه بگو دستور دهد تا هيزم‌ها را جمع کنند و آتش روشن کنند. آتش روشن شد. آنگاه پرى‌زاد آدمک را جاى جوان در آتش انداخت. هفت شبانه‌روز هيزم‌ها مى‌سوخت. صبح روز هفتم پرى‌زاد نامه‌اى را که از قبل آماده کرده بود زير خاکسترها پنهان کرد. او قبلاً از پدر خود دربارهٔ نياکان وزير و پادشاه چيزهائى شنيده بود و آن را در نامه نوشت. وزير نامه را زير خاکسترها ديد و خواند.
    فردا وزير از شاه خواهش کرد که دستور دهد تا در ميان هيزم جمع کنند و آتش روشن کنند. اين‌کار را کردند. وزير براى اينکه به آن دنيا برود طبق خواستهٔ نياکان خود عمل کند، داخل آتش شد. سوخت و از ميان رفت.

  5. #145
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پرندهٔ آبى

    پادشاهى بود که بچه‌دار نمى‌شد. روزى درويشى به در خانهٔ پادشاه آمد و سيبى به او داد و گفت: نيمى از سيب را خودت بخور و نيم ديگر را به همسرت بده خورد. وقتى همسرت زائيد، بچه ار تا شش ماه نبايد زمين بگذاري.
    پس از نه ماه زن پادشاه يک پسر زائيد اسم پسر را ”حسن يوسف“ گذاشتند. پادشاه دايه‌اى براى بچه گرفت که از او مواظبت کند. در جشن ختنه‌سوران بچه، که همهٔ شهر مشغول بزن و بکوب بودند، دايه ”تنگش“ گرفت و بچه را زمين گذاشت و رفت. وقتى برگشت ديد که بچه نيست.
    در شهر ديگرى پادشاهى بود که دخترى داشت. دختر از پنجرهٔ اتاق هر روز براى چهل پرنده‌ خود دانه مى‌ريخت. يک روز ديد که در ميان پرنده‌ها يک پرندهٔ آبى هست. دختر عاشق پرندهٔ آبى شد. موقعى‌که داشت دانه مى‌ريخت النگو از دست او افتاد. پرندهٔ آبى النگوى دختر را به منقار گرفت و پريد.
    دختر پادشاه مريض شد و هر چه طبيب آوردند و دوا دادند خوب نشد يک نفر پيشنهاد کرد که دختر را در حمام بگذارند و هر که براى شستشو مى‌آيد در عوض پول، قصه بگويد تا دختر سرش گرم بشود و کمتر غصه بخورد. در همان شهر مادرى با پسر کچل خود زندگى مى‌کرد. روزى مادر کچل گفت: تو هم برو و قصه‌اى ياد بگير بيا به من بگو تا به حمام بروم و براى دختر پادشاه تعريف کنم و خودم را هم بشويم. کچل از خانه بيرون آمد و ديد که چهل شتر با بار طلا مى‌گذارند. پريد روى يکى از آنها سوار شد. شترها به باغى رسيدند و بارهاشان را خالى کردند. کچل وارد اتاقى شد. قدرى خوراکى خورد و در گوشه‌اى پنهان شد. پس از مدتى ديد چهل پرنده به همراه يک پرندهٔ آبى آمدند. چهل پرنده پيراهن در آوردند و به‌صورت چهل دختر زيبا شدند و در استخر شنا کردند. پرندهٔ آبى هم وارد اتاق شد. پيراهن خود را درآورد و شد يک پسر رعنا. سپس النگوئى از جيب خود درآورد و در کنار جانماز گذاشت و دعا کرد: ”خدايا صاحب اين النگو را به من برسان!“ سپس النگو را برداشت، پيراهن پوشيد و با بقيهٔ پرنده‌ها پر زد و رفت. کچل نزد مادر خود رفت و آنچه را که ديده بود گفت. وقتى مادر او در حمام براى دختر پادشاه قصه را مى‌گفت به انجائى رسيد که يک پرندهٔ آبى بود. دختر پادشاه غش کرد.
    کنيزها مادر کچل را زدند و او را بيرون کردند.
    وقتى به هوش آمد. سراغ مادر کچل و خود کچل را گرفت. رفتند و آنها را پيدا کردند. خود کچل همهٔ چيزهائى را که ديده بود براى دختر تعريف کرد.
    قرار بر اين شد که هر وقت شترها آمدند، کچل دختر را خبر کند تا با هم به آن باغ بروند. پس از مدتى شترها پيداشان شد. کچل و دختر به همراه شترها به باغ رفتند. وقتى پرندهٔ آبى پيراهن خود را درآورد و مشغول دعا شد. کچل از جائى‌که پنهان شده بود درآمد و گفت: اگر من صاحب النگو را بياورم به من چه مى‌دهي؟جوان گفت: ”از مال دنيا بى‌نيازت مى‌کنم.“
    کچل، دختر را صدا کرد. دختر و پسر زن و شوهر شدند. پس از مدتى دختر حامله شد.
    پسر به او گفت: اين چهل پرنده عاشق من هستند. اگر بچه به دنيا بيايد و گريه کند و چهل پرنه بفهمند هم تو را مى‌کشند و هم بچه را. پس بهتر است راه بيفتيم. بر سر ديوار هر خانه‌اى که من نشستم تو برو و بگو که: ”شما را به جان ”حسن يوسف“ بگذاريد من چند روزى اينجا بمانم.“
    پرندهٔ آبى پريد و دختر پياده به دنبال او روان شد. تا اينکه پرندهٔ آبى بر سر ديوار خانه‌اى نشست. دختر در زد و آنچه پسر به او ياد داده بود گفت. خبر به خانم خانه رسيد. خانم که همان مادر حسن يوسف بود، اجازه داد دختر وارد شود. پس از چند روز دختر زائيد. خانم کنيزى را فرستاد که نزد زائو بخوابد. نيمه‌هاى شب کنيز شنيد که کسى به شيشه زد و گفت: هما جان، شاه ولى خوب است؟ مادرم آمد و بچه را بغل کرد؟ دختر جواب داد: شاه ولى خوب است. اما مادرت نيامد.
    کنيز فردا همه چيز را براى خانم خود تعريف کرد. خانم گفت: حتماً پسرم ”حسن يوسف“ برگشته شب خودش کنار زائو خوابيد و غذاهاى خوبى هم تهيه کرد و بچه را خوب تر و خشک کرد. نيمه‌هاى شب باز همان صدا تکرار شد. مادر نمى‌خواست بگذارد حسن يوسف برود. قرار بر اين شد که تنورى بسازند و راه فرارى هم براى او بگذارند و آتشى در آن روشن کنند.
    فردا مادر دستور داد تنور را آماده کنند. پرندهٔ آبى هم با چهل پرندهٔ ديگر آمدند و سر ديوار نشستند. پرندهٔ آبى گفت: مى‌خواهم خودم را آتش بزنم. پرنده‌ها گفتند: نه نزن. پرندهٔ آبى گفت: نه مى‌زنم.
    پرنده‌ها گفتند: اگر تو به آتش بزنى ما هم مى‌زنيم. پرندهٔ آبى پريد توى تنور و از سوراخى که گذاشته بودند فرار کرد. چهل پرنده در آتش سوختند. حسن يوسف پيراهن پرندهٔ آبى را از تن درآورد. آنها به خوشى زندگى کردند.

  6. #146
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پرنده سفید

    يکى بود يکى نبود. پادشاهى بود که زن او نمى‌توانست فرزندى براى او بزايد؛ يعنى بچه‌ها پيش از به دنيا آمدن مى‌مردند. دوا و درمان و جادو جنبل هيچ اثرى در اين زن نداشت. آخرين بار که زن آبستن شد. شاه او را به خانهٔ پدرش فرستاد که بيشتر از او پرستارى و مواظبت کنند. زن در خانهٔ پدر خود پسرى زائيد. شاه شادى‌ها کرد و براى اين زن پيغام فرستاد که هم‌چنان در خانهٔ پدرش بماند تا بچه از چشم بد دور باشد. از طرف ديگر بشنويد که اين پادشاه، وزير خبيث و نابکارى داشت که روز و شب نقشه مى‌چيد تا پادشاه را بکشد و خودش به‌جاى او به تخت پادشاهى بنشيند. اين وزير وقتى شنيد که پادشاه داراى پسر شده است، ناراحت شد. زيرا دانست که اگر پادشاه را هم بکشد. باز مى‌تواند به مراد خود برسد. زيرا پسر او به جاى او خواهد نشست. با اين وجود در تصميم خود راسخ ماند و در فکر نابود کردن پادشاه بود. تا اينکه يک روز با همدستان خود به قصر پادشاه يورش برد و او را کشت و خود بر تخت پادشاهى نشست.
    روز ديگر عده‌اى را نزد زن پادشاه فرستاد. يک نامهٔ تقلبى هم از قول شاه نوشت و به آنها داد که برايش ببرند. نامه به اين مضمون بود، من بيمار هستم، فوراً حرکت کنيد. آنان به نزد زن پادشاه آمدند. او پس از خواندن نامهٔ سوار کجاوه شده و با قاصدها به راه افتاد. آمدند و آمدند. و براى رفع خستگي، هنگام غروب در دامنهٔ کوهى اتراق کردند. وقتى‌که شب به نيمه رسيد، سردستهٔ قاصدها از جا برخاست و به چادر زن پادشاه رفت. وزير به او سپرده بود که زن و پسر پادشاه را در طول راه از بين ببرد. و ارد چادر شد و دست زن را گرفت. زن شاه از حرکات او به افکارش پى برد و گفت: مگر تو کى هستى که جرأت مى‌کنى به زن پادشاه جسارت کني؟
    سردسته خنديد و گفت:
    چه پادشاهي، کدام زن پادشاه؟ همسر شما خيلى وقت است که به آن دنيا تشريف برده‌اند. حالا ديگر به‌جاى شوهر شما، وزير پادشاه شده است. ما هم دستور او آمده‌ايم که هم شما و هم فرزند شما را بکشيم و به نزد همسرت به گورستان بفرستيم.
    وقتى‌که زن اين حرف‌ها را شنيد. بچه را بغل کرد و از چادر بيرون آمد و گريخت. سردستهٔ قراول‌ها داد کشيد و ديگران را بيدار کرد که او را تعقيب کنند. آنان به دنبال زن دويدند. زن شاه ديد که قراول‌ها دارند مى‌رسند، يک نگاه به آسمان و يک نگاه به زمين کرد و بچه را به دره‌اى انداخت. آنها از راه رسيدند و زن شاه را کشتند، اما ديگر به درون دره نرفتند. زيرا فکر کردند که بچه هم به سنگ و صخره برخورد کرده و از بين رفته است.
    اينها را در حال رفتن بگذاريم تا به شما از برادر شاه قبلى خبر بدهم.
    پادشاه قبل يک برادر داشت. در همين روزها که اين وقايع اتفاق افتاد، او در سير و سفر بود. بعد از بازگشت، وقتى‌که اوضاع را به اين منوال ديده دانست که او را هم خواهند کشت. تعدادى از هواداران او را همراه خود کرد و همگى به کوه زدند. پادشاه از موضوع باخبر شد و قشونى به تعقيب او فرستاد، اما مأمورين نتوانستند او را دستگير کنند. پس از آن هم نه با او صلح کردند. و نه توانستند او را نابود کنند. هر ترفند و تمهيدى هم که به‌کار بستند فايده‌اى نداشت.
    برادر شاه قبلي، رفته رفته به نيروهاى او اضافه شد و قدرت گرفت. روزى سپاهيان او به همان کوهى رسيدند که لشکريان وزير، زن برادر خود را در آنجا کشته بودند يکى از آنان به دره آمد و ديد، يک پسربچه در جلو لانهٔ شيرى به بازى مشغول است. او را برداشت و به نزد برادر شاه آورد. برادر شاه ديد که بر بازوى بچه يک بازوبند هست. نوشتهٔ روى بازوبند را خواند و فهميد که اين بچه، پسر برادر او و همان بچه‌اى است که مادر او قبل از کشته شدن به دره‌اش افکنده بود. چون او از پستان سلطان جنگل شير نوشيده و باليده بود، آنان نام او را شيرزاد نهادند. به راستى که اين شيرزاد مثل يک بچه شير بود. خلاصه، شيرزاد از طفوليت در روى اسب قد کشيد و بزرگ شد. تيراندازى و شمشيربازى هم به‌خوبى ياد گرفت. وقتى‌که به سن چهارده، پانزده سالگى رسيد، ديگر براى خودش يک پهلوان توانائى شد.
    از زمانى‌که اين خبر در همه‌جا پخش شده که پسر پادشاه پيدا شده و در اردوگاه عمويش به‌سر مى‌برد؛ کسان ديگرى به آنان پيوستند و نيروى آنان بيش از پيش فزونى گرفت. شاه ديد که کار دارد خراب مى‌شود. هر چه فکر کرد که در مقابل پسر و برادر شاه چه حيله‌اى به‌کار بزند، فکرش به‌جائى نرسيد تا اينکه حيله‌اى به‌کار بست و پس از مدتى براى دختر زيبايش، در جائى خوش آب‌وهوا، خانهٔ ييلاقى ساخت و او را به آنجا نقل مکان داد. ناگفته نماند که اين دختر زيبا هم مثل پدرش در حيله‌گيرى دست شيطان را از پشت بسته بود.
    روزى از روزها، شيرزاد به تنهائى به گشت و گذار آمده بود گشت و گشت تا آمد به کنار همين خانه‌اى رسيد که در داخل ديوارهاى قلعه‌اى بنا شده بود. خيلى گرسنه بود. پرنده‌اى در هوا ديد و تيرى به چلّهٔ کمان گذاشت و پرنده را زد پرندهٔ تيرخورده چرخ‌زنان رفت و به داخل خانه افتاد. شيرزاد پيش آمد و کمندى افکند. و از ديوار قلعه بالا رفت و ديد دخترى در جلو ايوان کلاه‌ فرنگى نشسته است که به ماه مى‌گويد نبين، به خورشيد مى‌گويد نخند تا من چهره بنمايم.
    دختر تا شيرزاد را ديد، فوراً آمد و در را گشود و او را به خانه دعوت کرد. شيرزاد به خانه آمد. از طرفى هم دختر قاصدى به نزد پدر فرستاد که، هر چه زودتر بيايد. شيرزاد مشغول خوردن غذا بود، که از پنجره اتاق به بيرون نگاه کرد و ديد درياى لشکر در حال آمدن است. در يک آن همه چيز را فهميد. به طرف دختر برگشت و با يک ضربه شمشير او را به جهنم فرستاد. بعد، از ديوار به بيرون پريد. سوار بر اسب شد و پشت به بازوى قلعه کرد و مشغول کارزار شد. شيرزاد تنها بود و قواى دشمن درياى بيکران. او را محاصره کردند. شيرزاد ديگر از توان افتاده بود. چيزى نمانده بود به حسابش برسند و کارش را تمام کنند، که يکباره صدائى شنيد: برادرزاده! نترس که آمدم.
    شيرزاد تا صداى عمويش را شناخت. چشمانش روشن‌تر شد و بازويش قدرت گرفت و خود را به درياى لشکر زد. جنگ چنان مغلوبه شد که چشم روزگار تا به حال چنين جنگى نديده بود. تعداد زيادى از قشون شاه کشته و تعدادى هم اسير شد. پادشاه را هم کشتند و شهر را تسخير کردند. شيرزاد پادشاهى را به عمويش داد و خود زندگى شيرين و لذتبخشى را آغاز کرد.
    پادشاه يعنى عموى شيرزاد، دو پسر داشت. اما او شيرزاد را از دو پسر خود بيشتر دوست مى‌داشت. به اين دليل پسران شاه به وسوسه افتادند و از اين رفتار شاه ناراحت شدند. پادشاه اين حالت آنان را احساس کرد و يک روز هر سه نفر آنها را به حضور خواست و گفت: پسران من، شما هر سه نفر پسران من هستيد. اما من کسى را بيش از همه دوست دارم که مرد دليرى باشد. شما کدامتان دلير هستيد؟
    هرکدام از آنان به خود اشاره کردند. پادشاه اين حالت آنها را ديد و گفت: مثل اينکه همه خودتان را دلير و شجاع به حساب مى‌آوريد؟ اگر چنين است، پس يک شرط با شما مى‌بندم. اگر کسى رفت و از جائى‌که تا به حال پاى اسب من به آنجا نرسيده. يک چيزى براى من آورد که من تاکنون چنين چيزى را نديده باشم، او آدم دلاورى مى‌تواند باشد. پسر بزرگ شاه، بى‌درنگ پا پيش نهاد و زمين ادب بوسيد و آماده ايستاد. شاه که چنين ديد به او خرج سفر داد و روانه‌اش کرد.
    پسر شاه سوار بر اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت، روز را به شب رساند و شب را به روز به اين سان، دو ماه طى طريق کرد. يک روز از جائى عبور مى‌کرد که يکباره اسبش خره‌اى (شيهه) کشيد. اسب را نگه داشت و ديد کنار درختى يک تکهٔ بزرگ ”ياقوت“ هست. از اسب پياده شد و با خود فکر کرد که، اگر پدرم از اينجا عبور کرده بود، حتماً اين ياقوت را برمى‌داشت و مى‌برد. ياقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و به طرف شهر آمد. بعد از مدتى خبر آوردند که پسر بزرگ پادشاه در حال آمدن است. شاه فرمان داده به پيشواز او بروند. پسر شاه آمد. فرداى آن روز، ديوان شاهى برقرار شد و هرکس با لباس رسمى در جاى خود نشست. آنگاه پسر شاه ياقوتى را که آورده بود در خوانچه‌اى گذاشت و به حضور شاه آورد. پادشاه پيشانى پسر خود را بوسيد و کليدى به او داد و گفت: در زير کوهى که در کنار شهر واقع شده، يک غار هست. در آن غار من چهل اتاق دارم. اين ياقوت سرخ را ببر و در يازدهمين اتاق بگذار.
    پسر شاه رفت و در آن غار، در يازدهمين اتاق را باز کرد و ديد، آن اتاق پر است از ياقوت‌هائى که مثل ياقوت خود او است.
    نوبت به پسر دوم شاه رسيد. او هم پس از آنکه مدت سه ماه راه سپرد، به يک جنگل رسيد. که در اينجا ميوه‌هاى خوبى هست. نزديک درخت‌ها آمد و خواست چندتائى از آنها را بخورد، اما متوجه شد که آنها همه از طلا هستند. يک خورجين از آنها پر کرد و برگشت و آمد. شاه پيشانى او را هم بوسيد و گفت: اينها را ببر و در بيست و يکمين اتاق غار بگذار.
    پسر، خورجين را برد و در آنجا گذاشت و ديد که اين اتاق پر از ميوه‌هاى طلائى که مثلِ آن را آورده بود. نوبت به شيرزاد رسيد. او در برابر شاه زمين ادب بوسيد و گفت: عمو اجازه بدهيد که با اسب شما به اين سفر بروم.
    پادشاه فرمان داد که اسب خودش را به شيرزاد بدهند. شيرزاد اسب او را سوار شد و به راه افتاد. مسافتى که آمد لگام اسب را رها کرد تا خود به هر کجا که مى‌خواهد برود. اسب به هيچ سمتى نگاه نمى‌کرد و به راه خود مى‌رفت. همين‌طور او شش ماه تمام راه سپرد در هفتمين ماه، يک دفعه در جائى ايستاد و پس از شيهه‌اى که کشيد، پا بر زمين کوبيد. سپس به عقب نگاه کرد و باز شيهه کشيد و تنه‌ خود را کمى جمع کرد. شيرزاد فهميد که اسب، جلوتر از اينجا نرفته و پا به آنسوتر نگذاشته است. لگام‌ او را گرفت و دهنه آن را کشيد و هى کرد و آرام آرام او را پيش راند. مسافتى رفته بود که يکباره ديد چيزى در روى زمين مى‌سوزد. اسب را نگه داشت و پياده شد و ديد چراغى است که به خودى خود مى‌سوزد و روشنائى مى‌پراکند. چراغ را برداشت و نگاه کرد. در بدنهٔ چراغ نوشته شده بود: ”اى کسى که اين چراغ را پيدا خواهى کرد، از اين چراغ در دنيا دو عدد وجود دارد.“ شيرزاد فکر کرد که، شايد عمويم لنگهٔ اين را پيدا کرده باشد! به خود گفت تا زمانى‌که لنگهٔ ديگر اين چراغ را پيدا نکنم بر نخواهم گشت. تنگ اسب را محکم‌تر بست. سوار شد و به راه افتاد.
    همه جا را گشت و از پا درآورد و بالاخره آمد به شهرى رسيد. در کاروانسرائى منزل گرفت و ماند، تا چند روزى به استراحت بپردازد. کاروانسرادار يک مسافر ديگر را نيز، شب به اتاق او فرستاد. شيرزاد ديد که اين هم اتاقى يک چراغ از خورجين خود درآورد و روشن کرد. شيرزاد با دقت نگاه کرد، ديد اين چراغ دست شبيه چراغى است که خودش پيدا کرده است.
    شيرزاد با او سر دوستى باز کرد. سرگذشت خودش را براى او گفت و بعد، چراغ را از او خواست. هم‌اتاقى او گفت: من چراغ را به او خواهم داد. اما تو در عوض بايد به من چيزى بدهي.
    شيرزاد گفت: هر چه بخواهى مى‌دهم.
    مرد گفت: از اينجا تا قلعه ديوها، يک ماه راه هست. آنها در آنجا کبوترهاى خوبى نگهدارى مى‌کنند. اگر بروى آنجا و بتوانى يک جفت کبوتر نر و ماده براى من بياوري، من هم اين چراغ را به تو مى‌دهم.
    شيرزاد شرط را قبول کرد و راه را از او پرسيد. فردا صبح زود از جا برخاست و خداحافظى کرد و به راه افتاد. دره‌ها و تپه‌ها را درنورديد، دشت‌ها را پشت‌ سر گذاشت، تا آمد به همان قلعه رسيد در کنار قلعه، از دامنهٔ کوهى مى‌گذشت که صدائى شنيد. به پيرامون خود نگاه کرد و ديد يک پرندهٔ سفيد روى کوه، نشسته است و او را صدا مى‌زند.
    شيرزاد ايستاد. پرنده گفت: آن مرد تو را به‌سوى مرگ فرستاده است. اين ديوها کبوترهاى خود را از پدرهاى خود هم بيشتر دوست دارند. تو بايد بگذارى تا شب از نيمه بگذرد و آنها بخوابند، آنگاه به داخل قلعه بروي.
    شيرزاد از اسب پياده شد و ماند تا شب از نيمه گذشت. خودش را به ديوار قلعه رساند. در اين هنگام باز صداى پرندهٔ سفيد را شنيد که مى‌گفت: شيرزاد، طمع نبايد بکني. بيش از يک جفت نبايد برداري...
    شيرزاد از آنسوى ديوار پائين رفت، در آنجا سينه‌خيز تا نزد کبوترها رفت. وقتى به کبوترها رسيد، ديد عجب پرندگان زيبائى هستند. آن‌قدر زيبا که آدم دلش مى‌خواهد ساعت‌ها بنشيند و آنها را تماشا کند. يک جفت از آنها را گرفت. اما نتوانست بر خواهش دلش مسلط شود و يک جفت ديگرى هم گرفت. اما مثل اينکه کبوترها منظور همين لحظه بودند. چرا که سر و صدائى برپا کردند که نگو و نپرس. از شدت سر و صدا، ديوها از خواب بيدار شدند و شيرزاد را گرفتند.
    شيرزاد تمام احوال و سرگذشت خود را براى آنها تعريف کرد. ديوها گفتند: ما يک جفت از اين کبوترها را به تو خواهيم داد اما به يک شرط در اين نزديکى‌ها منطقه‌اى هست که ديوها ديگر در آنجا ساکن هستند. آنها انگورهاى خوبى به بار مى‌آورند. تو بايد به آنجا بروى و يک سبد انگور براى ما بياورى تا ما جفت کبوتر به تو بدهيم.
    شيرزاد سوار بر اسب شد و رو به آن سوى راند. رفت و رفت تا به ولايت ديوها رسيد. از اسب پياده شد و خواست در پشت درختچه‌اى پناه بگيرد که صدائى شنيد. به طرف صدا برگشت و پرندهٔ سفيد را در بالاى سر خود ديد پرنده گفت: شيرزاد به حرف من گوش نکردى و به مصيبت افتادي. حالا اين‌بار درست گوش‌هايت را باز کن و حرف مرا بشنو. من به تو مى‌گويم طمع نکنى و به‌جاى يک سبد انگور، دو سبد برنداري.....
    شيرزاد در آنجا ماند تا نيمهٔ شب شد و نزديک ديوار قلعه آمد و کمند را به روى بارو انداخت. از کمند بالا رفت و خود را به آن طرف ديوار رساند. بعد، سينه‌خيز به طرف انبار انگورها رفت، در انبار، سبدهاى انگور در هر طرف چيده شده بود. کمى فکر کرد و گفت: بگذار اول خودم مقدارى بخورم، بعد هم يک سبد پُر با خودم مى‌برم، نشست کنار سبد يک سبد انگور به‌ کجاى پهلوانى مثل شيرزاد خواهد رسيد؟ يک، دو، سه، پنج سبد را به راحتى خورد و خالى کرد اما همين‌که آمد آخرين خوشه را از سبد پنجم بردارد، دوباره سبد پرا از انگور شد. شيرزاد به ديد چشمانش باور نکرد. سبد ديگرى را پيش کشيد و شروع به خوردن کرد و باز اين سبد هم از غيب پر از انگور شد. شيرزاد از اين واقعه تعجب کرد و جا خورد. با اين حال سبد پرى را برداشت که بياورد، اما گفت: اى دل غافل، من که تا اينجا آمده‌ام بهتر نيست که از اين انگورهاى خوب و خوش خوراک، سبدى هم براى عمويم ببرم. باز طمع کرد و سبد دوم را هم برداشت تا دست او به سبد دوم خورد، يکباره همه سبدهاى انگور فرياد کشيدند. لحظه‌اى بعد، ديوها آمدند و شيرزاد را گرفتند. او تمام داستان خود را براى آنها تعريف کرد. فرمانده ديوها، که يک ديو تنومند بود، گفت: در اين نزديکى‌ها ديو سفيدى مسکن دارد. او دخترى دارد که من عاشق او هستم. اگر تو بروى و آن دختر را براى من بياوري، من هم يک سبد انگور به تو مى‌دهم.
    شيرزاد سوار بر اسب شد و در حالى‌که از ناراحتى به خود دشنام مى‌داد، راه ولايت ديو سفيد را در پيش گرفت. هنوز مسافتى مانده بود به آنجا برسد که باز پرندهٔ سفيد در بالاى سر او به پرواز درآمد و گفت: اى آدم طمع‌کار، تو اين‌بار ديگر به‌سوى مرگ مى‌روي. با اين‌ حال به حرف‌هاى من گوش بده. دختر ديو سفيد الآن در خواب هفت روزه‌اش به‌سر مى‌برد. او در هر ماه هفت روز به خواب مى‌رود و در اين هفت روز از چهل گيس او به چهار ميخ کشيده مى‌شود. ممکن نيست که تو او را بتوانى باز کني. مگر اينکه به سر طويلهٔ ديو سفيد بروي، در آنجا او اسبى دارد که به چهل و چهار ميخ کشيده شده است و هيچ پرنده‌اى هم حتى در نزديکى آن نمى‌تواند پر بزند. تو آن اسب را بايد باز کنى و سوار شوي، تا آن وقت بتوانى دختر را از روى زمين برکنى و بلند کني. اگر اولين‌بار نتواني، او را از چهار ميخ رها کني، تا زانو سنگ خواهى شد، اگر دومين‌بار نتوانى تا کمر و اگر سومين بار نتوانستى سراپا سنگ مى‌شوى و در آنجا مى‌ماني.
    شيرزاد آمد و به مکان ديو سفيد رسيد. بى‌معطلى به سر طويله رفت. همان‌گونه که پرنده گفته بود، ديد اسبى در اينجا بسته شده که مثل يک اژدها است. شيرزاد خودش را آماده کرد و مانند شاهينى که به روى دُرّاج مى‌پرد، دو پا را بر زمين زد و به روى کمرگاه اسب پريد. بعد لگام را به‌دست گرفت و دهنه را کشيد، شمشير را از نيام بيرون آورد و بندها را از هم گسست. اسب وقتى که بندهاى خود را گسيخته ديد، خواست سوارش را آزار بدهد و بر زمينش بکوبد، اما هر چه تقلا کرد، ديد که اين سوار مثل سواران ديگر نيست! شيرزاد اسب را به طرف دختر راند. به نزد دختر رسيد. ديد عجب دخترى که از زيبائى مثل دُرناهاى مغان است. خم ششد و دست به کمر او انداخت و زور آورد ه بلندش کند، اما نتوانست و تا زانوانش سنگ شد. بار ديگر دست به کمرش انداخت و تقلا کرد. دختر کمى از جلويش تکان خورد، اما بالا نيامد و شيرزاد تا کمراه بدل به سنگ شد. بعد دهنهٔ اسب را محکم کشيد و گفت: سوگند مى‌خورم که اگر اين دفعه نتوانم تو را بلند کنم، کمر اسب را خواهم شکست.
    باز هم دست به کمرگاه دختر برد و به خود فشار آورد و او را از زمين بلند کرد و به ترک گرفت. اسب را به شلاق بست و حرکت کرد. نيمى از پيکرش هم که سنگ شده بود، به حالت قبلى‌اش درآمد. همين‌طور که با سرعت مى‌آمد، از پشت سر، صداهاى عجيب و غريبى مى‌شنيد. آى بگيريدش. نگذاريد فرار کند، آي... شيرزاد بى‌اينکه به پشت سر خود نگاه کند، اسب مى‌راند. بعد از دقايقي، صداها خاموش شد. شيرزاد همچنان اسب را به شلاق بسته بود و پيش مى‌تاخت. در اين حال، باز پرندهٔ سفيد ظاهر شد و گفت: شيرزاد به من گوش بده به زمان بيدار شدن اين دختر، يک ساعت مانده است. وقتى‌که بيدار شود، چنان فريادى خواهد کشيد که کوه و دشت به لرزه خواهد افتاد و پردهٔ گوش‌ها تحمل اين صدا را نخواهد آورد. پس بهتر است که از اسب پياده شوى و گودالى بکني، تا در آنجا بتوانى پنهان شوي. ببين، باز دارم به تو مى‌گويم! تا زمانى‌که او به شير مادرش قسم نخورده است، تو را گودال نبايد بيرون بيائي.
    شيرزاد از اسب پياده شد و دختر را به درختى بست همان‌گونه که پرنده گفته بود. گودال عميقى در زمين کند و در آن پنهان شد. پس از ساعتى دختر بيدار شد و چنان نعره‌اى زد که شيرزاد در عمق آن گودال به لرزه افتاد و موهايش سيخ سيخ شد.
    شيرزاد با خود گفت: ”عجب دختر زيائي، کاش زنم مى‌شد. اما اگر بخواهد بعد از هر خواب هفت ساعته، اين‌طورى فرياد بزند، ديگر در شهر آدم گوش‌دارى نخواهد ماند.“
    دختر به پيرامون خويش نگاه کرد و کسى را نديد. شروع کرد به زارى ردن و التماس: هي... تو کى هستي؟ از آنجا بيرو بيا و مرا از اين درخت باز کن. من ديگر به تو تعلق دارم. به هر چه که مى‌خواهى قسم مى‌خورم.
    شيرزاد تا زمانى‌که او به شير مادرش سوگند نخورد، از گودال بيرون نيامد. سر آخر، دختر قسم خورد و شيرزاد آمد و او را از درخت باز کرد و به ترک اسب خود گرفت و به راه افتاد. در راه هوا منقلب شد و باد تندى شروع به ورزيدن کرد. چنانکه شيرزاد حس کرد که اگر پياده نشوند و در جائى پناه نگيرند، باد امانش را خواهد بريد.
    او حس کرد که ديگر راه چاره‌اى نيست. به اطراف خود چشم چرخاند و ديد يک قلعه در آن نزديکى هست. اسب را به طرف قلعه راند، اما وقتى‌که خواست از اسب پياده شود، پرندهٔ سفيد ظاهر شد و با حمله‌هاى پى‌درپى و با نوک زدن‌هاى خود، مانع از پياده شدن شيرزاد شد. بالاخره اسب رميد و پرنده سفيد هم به دنبال او پريده آنقدر کفل اسب را با منقار کوبيد که اسب را عاصى کرد. بيچاره شيرزاد به ناگزير، در اين قيامت توفان، در حدود دو ساعت اسب تازاند. تا آخر، توفان ساکت شد و پرنده سفيد هم اوج گرفت و رفت.
    آنان به آرامى در راه مى‌رفتند که ديدند، در مزرعهٔ نزدکي، اسب بسيار زيبائى با يراق طلائى در حال چرخيدن است. اسب زيبا مثل پوست تخم‌مرغ سفيد بود. دختر گفت: شيرزاد، اگر مى‌توانستيم اين اسب را بگويم، سوارش مى‌شدم تا هم تو راحت شوى و هم من.
    هنوز حرف دختر تمام نشده بود که اسب شيهه‌اى کشيد و به آنان نزديک شد. شيرزاد تا خواست لگام او را بگيرد، پرندهٔ سفيد مثل آذرخشى از هوا پائين آمد و با منقار به ‌دست شيرزاد زد و اسب را هم تازاند. شيرزاد از اين حرکت پرندهٔ سفيد ناراحت شد. اما دندان به چگر گرفت و هيچ نگفت. همه جا آمدند تا به قلعهٔ گروه اول ديوها نزديک شدند. پرندهٔ سفيد بال بال‌زنان آمد و گفت: لحظه‌اى درنگ کن شيرزاد. مى‌بينم که، تو هم اين دختر را دوست دارى و هم او تو را. پس، بردن اين دختر و دادنش به ديوها، دور از مردى و مردانگى است.
    پرندهٔ سفيد افسونى خواند و شبيه آن دختر شد و به شيرزاد گفت: دختر را در اينجا بگذار و به‌جاى او مرا ببر و به ديوها تحويل بده.
    شيرزاد دختر را در بيرون قلعه به انتظار گذاشت. پرنده را که ديگر به شکل آن دختر درآمده بود، برد و به ديوها تحويل داد و از آنان يک سبد انگور گرفت. از آنجا برگشت و دختر را سوار کرد و به راه افتادند. آمدند تا به ولايت گروه دوم ديوها رسيدند. در يک آن باز پرندهٔ سفيد خودش را به آنان رساند و گفت: صبر کن شيرزاد، به‌جاى انگور مرا ببر و به آنها تحويل بده!
    شيرزاد از حيرت کارهاى اين پرنده مات و مبهوت ماند. خلاصه اين‌بار هم به عوض سبد انگور، او را برد و به ديوها تحويل داد و يک جفت کبوتر را از آنها گرفت، دوباره به راه افتادند و رفتند تا رسيدند به کاروانسراها و آن شخصى که صاحب چراغ بود. در اينجا هم پرنده را به‌جاى کبوتر به آن مرد تحويل داد و چراغ را گرفت و حرکت کردند و به سمت ولايت عمويش رفتند و رفتند تا به شهر خودشان رسيدند، اما همينکه از دروازه شهر وارد شدند، ديدند پيرمردى در کناره راه ايستاده است. پيرمرد به آنان گفت: پس تا حالا کجا بوديد. بايد زودتر مى‌آمديد!
    شيرزاد دوباره نگاه کرد و ديد، او همان پرندهٔ سفيد است. خلاصه، عمويش از آمدن آنان آگاه شد و به پيشواز آنها آمد. او به چيزهائى که شيرزاد آورده بود، چشم انداخت و پيشانى او را بوسيد و گفت: پسرجان، اين تو هستى که شجاع و دليري!
    دختر را براى شيرزاد عقد کردند و چهل شبانه‌روز جشن گرفتند. شب عروسي، وقتى شيرزاد به اتاق رفت ديد که پرندهٔ سفيد هم با او وارد اتاق شد، شيرزاد مانعش شد، اما پرنده گفت: نخير، به هيچ‌وجه نمى‌شود! من هم امشب بايد در اينجا بخوابم.
    شيرزاد هر چه گفت، او نپذيرفت و تا صبح در کنار آنان خوابيد فردا صبح، شيرزاد از خواب برخاست و نزد عموى خود رفت و از رفتار و کردار پرندهٔ سفيد به او شکايت کرد و از شاه خواست که پرنده را از مملکت بيرون کند. عمو دانست که پرندهٔ سفيد چقدر به او يارى رسانده است. به اين دليل به شيرزاد گفت: بيا و از اين تصميم بگذر، اما او قبلو نکرد. سر آخر خود پرنده را به حضور خواست و موضوع را به او گفت پرندهٔ سفيد گفت: از شيرزاد بپرسيد که، آيا من به او بدى کرده‌ام؟ شيرزاد ابرو درهم کشيد و گفت: او مرا نگذاشت از توفان و بوران بگريزم و در جائى پناه بگيرم. همچنين آن اسب يراق طلائى را نگذاشت صاحب شوم. ديشب هم که آن‌طور...
    پرندهٔ سفيد آهى کشيد و گفت: در توفان به خاطر اين نگذاشتم پياده شوى که آن توفان، پدر اين دختر بود تا هر وقت که تو روى اسب بودي. او نمى‌توانست کارى بکند. او مى‌خواست به آن وسيله تو را به زمين بيندازد و بعد نابودت کند. پرنده به دختر نگاه کرد و پرسيد: ”دخترجان، اين‌طور است يا نه؟“
    دختر گفت: بلي، اين‌طور است. پرنده به حرفش ادامه داد: اگر نگذاشتم آن اسب يراق طلائى را بگيري، دليل آن اين بود که آن اسب عموى اين دختر بود اگر دست تو به ان اسب مى‌رسيد، بر زمين‌ات مى‌کوبيد و نابودت مى‌کرد. او رو به دختر کرد و پرسيد: ”دخترجان اين‌طور است يا نه؟“ دختر گفت: بلي، درست است. پرندهٔ سفيد باز به گفته‌هايش ادامه داد: ديشب هم به اين دليل در اتاق شما خوابيدم که برادر اين دختر به شکل مار سياهى درآمده و رد اتاق تو پنهان شده بود تا تو را هلاک کند. شب که تو درخواب بودي، من آن مار را کشتم، اين هم مرده‌اش.
    اين را گفت و نعش يک مار سياه را به زمين پرت کرد و از دختر پرسيد: دخترجان، درست است يا نه؟ دختر گفت: بلي، درست است پرندهٔ سفيد آهى کشيد و گفت: در پيشانى من نوشته شده بود که من بايد در عمرم به يک نفر کمک کنم. آن وقت، اگر او واقعاً مرد بود، زن او بشوم وگرنه بميرم حالا ديگر عمر من تمام شده است و الآن خواهم مرد.
    پرنده اين را گفت و جان به جان‌آفرين تسليم کرد و بدل به سنگ شد. همهٔ حاضران به خاطر او گريه کردند. ولى از گريه چه حاصل! خواست پرنده اين بود تا خود فدا شود.

  7. #147
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پرندهٔ طلائى

    وزى، روزگارى پيرمرد و پيرزن فقيرى در آسياب خرابه‌اى زندگى مى‌کردند.
    سال‌هاى سال بود که پيرمرد پرنده مى‌گرفت مى‌برد بازار مى‌فروخت و از اين راه زندگى فقيرانه‌اش را مى‌گذراند.
    روزى از روزها، وقتى رفت دامش را جمع کند، ديد پرندهٔ طلائيِ قشنگى افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توى توبره‌اش که يک دفعه قفلِ زبان پرنده واشد و گفت: ”اى مرد! من چند تا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهى به تو مى‌دهم“.
    پيرمرد گفت: ”اى پرندهٔ طلائي! من آرزو دارم از زندگى در اين آسياب خراب خلاص شوم و با زنم در خانهٔ خوبى زندگى کنم“.
    پرندهٔ طلائى گفت: ”آزادم کن تا تو را به آرزويت برسانم“.
    پيرمرد پرندهٔ طلائى را آزاد کرد.
    پرندهٔ طلائى پيرمرد و پيرزن را برد به خانهٔ قشنگى که در کنار جنگلى قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراک در آن مهيا بود.
    پرندهٔ طلائى گفت: ”اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبى و خوشى زندگى کنيد“.
    بعد، يکى از پرهاش را داد به آنها. گفت: ”هر وقت با من کارى داشتيد، اين پر را آتش بزنيد تا فوراً حاضر شوم“.
    و خداحافظى کرد و پر زد و رفت.
    پيرزن و پيرمرد خيلى خوشحال شدند که بخت با آنها يارى کرد و زندگيشان از اين‌رو به آن‌رو شد. ديگر هيچ غم و غصه‌اى نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مى‌شدند. با هم گشتى مى‌زدند. بعد مى‌آمدند مى‌نشستند تو ايوان. سماور را آتش مى‌کردند. صبحانه مى‌خوردند و باز در ميان سبزه و گل‌ها گشت مى‌زدند و وقت مى‌گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسى کارى داشتند و نه کسى با آنها کارى داشت.
    دو سالى گذشت. يک روز پيرزن به پيرمرد گفت: ”تا کى بايد تک و تنها در گوشهٔ اين جنگلِ سوت و کور زندگى کنيم؟“
    پيرمرد گفت: ”زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مَشَقتى صبح را به شب مى‌رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مى‌آمد يک وجب زمين خشک پيدا نمى‌شد که روى آن بنشينيم و مجبور بوديم با کاسه و کوزه از زير پايمان آب جمع کنيم و بريزيم بيرون“.
    پيرزن گفت: ”نخير! اين‌طور هم که تو مى‌گوئى نيست. آدميزاد قابل ترقى است و نبايد قانع باشد. فورى پرندهٔ طلائى را حاضر کن که فکرى به حال ما بکند واِلّا در اين بَرّ بيابان و بين اين همه جک و جانور دِق مى‌کنم“.
    پيرمرد وقتى ديد گوش زنش به اين حرف‌ها بدهکار نيست و هر چه به او مى‌گويد فايده‌اى ندارد، رفت پر را آورد و آتش زد.
    پرندهٔ طلائى فى‌الفور حاضر شد و گفت: ”چه خبر شده؟“
    پيرمرد گفت: ”از اين زن بپرس“.
    پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، ما در اينجا خيلى ناراحتيم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده‌اى دور و بَرِ ما نيست که با او خوش و بِش کنيم. ما را ببر به شهر که اين آخر عمرى مثل آدميزاد زندگى کنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا که مرديم و از ما سؤال و جواب کردند، پيش خداى خودمان رو سفيد بشويم“.
    پرندهٔ طلائى گفت: ”اشکالى ندارد. اينجا را همين‌طور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
    پرنده آنها را به شهرى برد و عمارت بزرگى در اختيارشان گذاشت که از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد در آن وجود داشت.
    پيرزن تا چشمش به چنين دَم و دستگاهى افتاد ذوق‌زده شد و به پيرمرد گفت: ”ديدى هى مى‌گفتم آدميزاد نبايد قانع باشد و تو همه‌اش مخالفت مى‌کردى و نِق مى‌زدي. حالا اينجا براى خودت کيف کن“.
    پرندهٔ طلائى گفت: ”کار ديگرى با من نداريد؟“
    گفتند: ”نه! برو به سلامت“.
    پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد، خداحافظى کرد و رفت.
    پيرمرد و پيرزن زندگى تازه‌شان را شروع کردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مى‌زدند. شب‌ها به مهمانى مى‌رفتند و خوش و خرّم زندگى مى‌کردند.
    يکى دو سال بعد، پيرزن به شوهرش گفت: ”اى پيرمرد! حالا که اين پرندهٔ طلائى در خدمت ما هست و هر چه از او بخواهيم برامان آماده مى‌کند، چرا به اين زندگى قانع باشيم؟“
    پيرمرد گفت: ”تو را به خدا دست از سرم وردار و اينقدر ناشکرى نکن که آخرش بيچاره مى‌شويم“.
    پيرزن گفت: ”دنيا ارزش اين حرف‌ها را ندارد. يالا برو پر را آتش بزن که حوصله‌ام از دست اين زندگى سر رفته“.
    خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روى ناچارى رفت پر را آورد و آتش زد.
    پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”ديگه چه خبر شده؟“
    پيرمرد گفت: ”نمى‌دانم. از اين پيرزن بپرس“.
    پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى ما از اين وضع خيلى ناراحتيم“.
    پرنده پرسيد: ”چه مشکلى داريد؟“
    پيرزن جواب داد: ”دلم مى‌خواهد شوهرم را حاکم اين شهر بکنى و من هم بشوم ملکه“.
    پرندهٔ طلائى گفت: ”اينجا را همين‌طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد“.
    پرنده از روى هوا و آنها از روى زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصرى که در آن وزير و خزانه‌دار و کلفت و کنيز و جلّاد دست به سينه آمادهٔ خدمت بودند.
    پرنده گفت: ”از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر کارى با من نداريد ديگر برم“.
    گفتند: ”برو به خير و به سلامت“.
    پرندهٔ طلائى باز هم يکى از پرهاش را به آنها داد و خداحافظى کرد و رفت.
    پيرزن و پيرمرد در مدتى که حاکم و ملکهٔ شهر بودند آنقدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلى مردم را فراموش کردند.
    پيرزن وقتى به حمام مى‌رفت به‌جاى آب تنش را با شير مى‌شست و بعد مى‌گرفت در آفتاب مى‌خوابيد که چين و چروک پوستش صاف بشود.
    يک روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توى آفتاب. در اين موقع تکه ابرى در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.
    پيرزن عصبانى شد. شوهرش را صدا زد و گفت: ”اى ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟“
    پيرمرد گفت: ”من از کجا بدانم“.
    پيرزن گفت: ”يالا برو پر را بيار آتش بزن که با پرندهٔ طلائى کار دارم“.
    پيرمرد گفت: ”اين دفعه چه خيالى داري؟“
    پيرزن داد کشيد: ”لُغَز نخوان پيرمرد. زود کارى را که مى‌گويم بکن واِلّا پوستم نرم نمى‌شود“.
    پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.
    پرندهٔ طلائى حاضر شد و گفت: ”اين دفعه چه مى‌خواهيد؟“
    پيرمرد گفت: ”نمى‌دانم. از اين پيرزن بپرس“.
    پيرزن گفت: ”اى پرندهٔ طلائى، جلو آفتاب نشسته بودم که اين تکه ابر آمد و سايه‌اش را انداخت رو من. مى‌خواهم فرمان زمين و آسمان را بدى به من که بتوانم به همه چيز امر و نهى کنم“.
    پرنده طلائى گفت: ”اينجا را همين‌طور بگذاريد و دنبال من بيائيد“.
    پرنده از جلو و آن دو به‌دنبال او راه افتادند. وقتى از شهر رفتند بيرون، يک دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندى آمد و به‌قدرى خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمى‌ديد.
    پيرزن و پيرمرد دستِ هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه‌اى که قبلاً در آن زندگى مى‌کردند.
    پيرمرد آهى از ته دل کشيد و به زنش گفت: ”اى فلان فلان شده! ما را برگرداندى جاى اولمان. حالا برو کاسه‌اى پيدا کن و آب کف آسياب را بريز بيرون که بنشينم زمين و خستگى درکنم“.

  8. #148
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر بازرگان

    در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مى‌کرد که ثروت بى‌حساب داشت ولى خداوند جز يک پسر، اولاد ديگرى به او اعطاء نکرده بود. از قضاى روزگار، اين پسر بسيار نااهل و بى‌عار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مى‌کرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر او به او نصيحت مى‌کرد و به راه راست دلالتش مى‌نمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمى‌رفت. مرد بازرگان، هميشه به دوستان و رفقاى خود مى‌گفت: مى‌ترسم اين پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود.
    روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائى‌که چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شب‌ها، پسر را روبه‌روى خود نشاند و پس از نصايح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى يک طناب بردار و يک سر آن را به اين چنگک سقف ببند و سر ديگر آن را به گردنت محکم کن و يک چهارپايه هم زير پايت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپايه را پرت مى‌کني، به اين ترتيب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مى‌شوي؛ چون اين مردن بهترين مردن‌ها است.
    پسر که به سخنان پدر گوش مى‌داد قاه ‌قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من ديوانه شده؛ زيرا هيچ آدم عاقلى خودکشى نمى‌کند.
    سال‌ها از اين قضيه گذشت. مرد بازرگان از دنيا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گرديد و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگير به ته ديگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد.
    بعد از آن به فروختن اثاثيه منزل دست زد. يک روز فرش‌ها را فروخت و روز ديگر رختخواب‌هاى زيادى را به سمسارى داد و مبل و پرده‌ها را به کهنه‌فروش فروخت.
    يک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم ديگر چيزى باقى نماند است. آن وقت به ياد کنيزها و غلام سياه‌ها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و يک دست رختخواب و چند عدد ديگ و باديه‌مسي.
    يک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مى‌خواهيم در فلان باغ جمع بشويم مشروط بر اينکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل هميشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، ديد آه در بساط ندارد پيش مادرش رفت و بنا کرد گريه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چيزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پيش دوستانم سرشکسته و خجالت‌زده خواهم شد.
    از آن جائى‌که مادر بيچاره نمى‌توانست ناراحتى يگانه فرزندش را ببيند، مقدارى اثاثيهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج ميهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت.
    صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جيب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد. در وسط راه خسته شد. سفره‌بندى خوراکى‌ها را زمين گذاشت و خودش زير سايه درختى نشست تا قدرى خستگر در کند و دوباره به راه بيفتد که ناگاه سگ قوى‌هيگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را ميان سفره‌بندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همينکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دويدن را گذاشت. پسر بازرگان که چنين ديد سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دويد نتوانست به آن حيوان که از ترس جانش به سرعت مى‌دويد برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گريان به باغ رفت و جريان غذا و سگ را براى آنها تعريف کرد.
    رفيقان ظاهرى و کاسه‌ليس، بنا کردند به خنديدن و آن بيچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مى‌گفند و نيش‌زبانى به او مى‌زدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکم‌هاى خود را سير کردند، ولى حتى يک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغل‌دوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از اين عمل آنها بيشتر ناراحت شد و دلش خيلى به درد آمد و اشکش جارى شد. وقتى رفقايش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجه‌مرده، با صداى بلند گريه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با اين دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اينها دادم. امروز که مى‌بينند ديگر چيزى در بساط ندارم. اينگونه با من رفتار مى‌کنند. ديگر اين زندگي، به چه درد من مى‌خورد. افسوس يک وقت چشمانم باز شد که فايده‌اى ندارد. يک مرتبه با ياد نصيحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشي. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اين‌طور تشخيص داده است، من که تا امروز به نصيحت‌هاى بى‌غرضانه پدرم گوش ندادم، اما در اين دم آخر به اين نصيحت او گوش مى‌کنم.
    شب که شد به خانه برگشت به آن اتاقى که پدرش نشان داده بود رفت و ريسمانى فراهم کرد و به چنگک بست و يکسر ديگر آن را به دور گردنش پيچيد و روى چهارپايه رفت و با پاى خود چهارپايه را انداخت. سنگينى بدنش فشار آورد و چنگک از جا کنده شد و يک تکه بزرگ گل و گچ هم از پشت سر آن بر زمين ريخت. ناگهان سيل اشرفى طلا از سقف سرازير و ميان اتاق پخش شد. پسر بازرگان که مرگ را در يک قدمى خود مى‌ديد با مشاهده ريزش سکه‌هاى طلا از سقف اتاق چشمانش گرد شد و يک مرتبه به ياد دستورى که پدرش داده بود افتاد و دانست که تا چه اندازه به فکر او بوده و او را واقعاً دوست داشته است که اين گنج را در اين مکان براى روز مباداى او پنهان کرده است.
    فوراً صد عدد از اشرفى‌ها را برداشت و به سراغ مادر خود رفت و گفت مادرجان اين پول را بگير و برو شام شبى فراهم کن که خداوند، کار ما را درست کرد و از بدبختى نجات يافتيم.
    روز ديگر پسر بازرگان ابتدا فرستاد کنيزها و غلام‌ها را که فروخته بود، پس گرفت و مبلغى هم علاوه بر بهاء آنها به خريدار داد تا راضى شود. سپس به بازار رفت و اثاثيه و لوازم خانه خريد آنگاه به حجرهٔ پدرى رفت و به تجارت مشغول شد.
    رفقاى ريائى که از دور و بر او پراکنده شده بودند، چون باز بوى کباب به مشام آنها رسيد، يکى يکى از دور مراقب دادوستد پسر بازرگان شدند.
    روزى يکى از آنها از جلوى حجره جوان مى‌گذشت که پسر بازرگان او را به اسم صدا زد و گفت: رفيق چرا از من دورى مى‌کنى و احوال مرا نمى‌پرسي؟ مگر من همان رفيق قديمى و دوست چندين ساله شما نيستم. آن دوست بعد از آنکه وضع دادوستد جوان را ديد، فهميد که باز کار و بارش رونق گرفته و مى‌شود از او استفاده کرد. به ديگران خبر داد و سر و کله يکى يکى آنها پيدا شد. باز بساط سور و سرور فراهم گرديد و جوان بازرگان مخصوصاً سر کيسه را شل کرد و بى‌حساب براى آنها به ولخرجى دست زد.
    يک روز جمعه قرار گذاشتند، در همان باغ خارج شهر جمع شوند و ناهار هم به عهده جوان بازرگان باشد.
    اين مرتبه جوان بازرگان صبر کرد تا ظهر شد آن وقت بدون اينکه چيزى تهيه کند، دست خالى به طرف باغ روانه شد. رفقا که او را دست خالى ديدند علت را پرسيدند. جوان گفت: امروز وقتى مشغول کوبيدن گوشت بوديم موشى از سوراخ بيرون آمد و گوشتکوب را به دندان گرفت و به سوراخ برد، دوباره برگشت و هر چه آماده کرده بوديم برداشت و رفت. به همين جهت من نتوانستم چيزى براى شما بياورم.
    يکى از رفقا گفت: اين رفيق ما راست مى‌گويد. يک روز هم در منزل ما چنين اتفاقى افتاد. اينکه چيزى نيست روزى ما مشغول کوبيدن گوشت در هاون سنگى بوديم که موش آمد و هاون را با تمام گوشت‌هاى درون آن به دندان گرفت و به سوراخ برد.
    خلاصه هر يک از دوستان براى اينکه سخنان جوان بازرگان را تصديق کرده باشند، مثالى از موش‌هاى گستاخ که ديگ و هاون را به سوراخ کشيده بودند، نقل کردند.
    بازرگان جوان وقتى حرف‌هاى آنها تمام شد، قاه قاه بناى خنديدن را گذاشت و گفت: خوب دوستان عزير، پس چرا آن روزى که من دستم از مال دنيا تهى بود. وقتى به شما گفتم سگى آمد و تمام خوراکى‌ها را برداشت و برد باور نکرديد ولى امروز که مى‌بينيد دوباره صاحب پول و مال شده‌ام تملّق مى‌گوئيد و هر کدام براى اينکه دروغ مرا تکذيب نکرده باشيد. مثلى مى‌آوريد. نه دوستان ظاهرى و رفيقان ريائي، من از همه شماها متنفرم و ديگر با شما کارى ندارم و اين حرف‌هائى هم که زدم براى امتحان شما بود. من ديگر آن آدم احمق و ولخرج اولى نيستم و هيچ‌وقت فريب شما مردمان کاسه‌ليس و سورچران را نخواهم خورد و از اين ساعت از شما جدا مى‌شوم و بعد از اين هم مايل نيستم روزى شما را ببينم، خداحافظ.
    جوان برخاست و به سرعت از باغ بيرون آمد، در حالى‌که آن عده همگى بهت و حيرت فرو رفته بودند و نمى‌دانستند چه‌طور شده که آن جوان ولخرج و احمق يک دفعه عاقل و فهميده شده است.
    رفته رفته کار جوان بازرگان بر اثر پشتکار و فعاليت بالا گرفت؛ تا جائى‌که ملک‌التّجار شهر اصفهان شد و تا آخر عمر به خوشى و سعادت زندگى کرد.

  9. #149
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر پادشاه و پيرزن

    مردى بود، يک پسر و يک دختر داشت. زن او هم مرده بود. روزها پسر و دختر به مکتب مى‌رفتند. مکتب‌دار زن بداخلاقى بود. روزى ملاى مکتب به بچه‌ها گفت: اگر در خانه کارى داريد بياوريد من برايتان انجام دهم. بچه‌ها شب به پدرشان گفتند. و هم مقدارى رخت و لباس چرک را داد تا ملا بشويد. ملا رخت‌ها را گرفت، مقدارى نمک روى آنها ريخت و جلوى بچه‌ها آنها را روى تنور تکاند. نمک‌ها در آتش مى‌ريختند و صدا مى‌دادند. ملا به بچه‌ها گفت: به پدرتان بگوئيد زن بگيرد تا لباس‌هايش اين‌قدر شپش نگذارد. بچه‌ها گفتند: کسى زن پدر ما نمى‌شود. ملا گفت: من مى‌شوم. شب بچه‌ها به پدرشان گفتند و پدر هم با ملا عروسى کرد. ملا که حالا زن‌بابا شده بود با بچه‌ها بداخلاقى مى‌کرد و مى‌خواست آنها را بکشد.
    روزى يک ديزى آبگوشت به آنها داد تا ببرند خانهٔ عمه‌اشان و در تنور او بپزند. در بين راه کلاغى به آنها گفت: اگر ديزى را به من بدهيد، من يک چيز خوب بهتان مى‌گويم. پسر گفت: اول بگو، بعد ديزى را مى‌دهيم. کلاغ گفت: زن‌بابا مى‌خواهد شما را بکشد... قار قار... بهتر است شما ديگر به خانه‌اتان نرويد. پسر و دختر راه صحرا را گرفتند و رفتند و رفتند. کم کم پسر تشنه‌اش شد، خواست از چشمه‌اى آب بخورد. خواهرش گفت: نخور که آهو مى‌شوي. به چشمهٔ دوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد دختر گفت: نخور که آهو مى‌شوي. رفتند و رفتند تا به چشمهٔ سوم رسيدند، پسر خواست آب بخورد. دختر گفت: بخور ولى کم بخور. پسر دهان به آب چشمه گذاشت و چون خيلى تشنه‌اش بود، آب زياد يخورد و شد يک آهو. دختر ناراحت شد. ولى فايده‌اى نداشت. ديد يک درخت پسته آنجا است. از درخت پسته بالا رفت. يک پسته شکست تا بخورد، ديد يک زنجير طلا در آن است. از درخت پائين آمد و زنجير را به گردن آهو انداخت. پستهٔ ديگرى شکست. يک پيراهن در آن بود. همين‌طور هر چه پسته مى‌شکست لباسي، النگوئي، طلائي، چيزى در آن بود. دختر لباس‌ها را پوشيد و زر و زيورها را هم به دست و گردن خود انداخت.
    پسر پادشاه آمد سر چشمه اسب خود را آب بدهد. ديد اسب آب نمى‌خورد. هر چه سعى کرد اسب آب بخورد نخورد. به آب نگاه کرد ديد عکس يک دختر افتاده توى آب. روى درخت را نگاه کرد و به دختر گفت: بيا پائين تا اسب من آب بخورد. دختر گفت: نمى‌آيم پسر پادشاه رفت پيش پيرزنى و از او خواست که دختر را پائين بياورد. پيرزن ديگى برداشت و رفت سرچشمه. ديگ را وارونه توى آب کرد که مثلاً آن را پر کند. چند بار اين‌کار را تکرار کرد. دختر از بالاى درخت به او گفت: ديگ را از آن طرف توى آب کن. پيرزن برعکس کرد. دختر از درخت پائين آمد تا به پيرزن ياد بدهد، پسر پادشاه جلو آمد و او را بر ترک اسب خود سوار کرد و با پيرزن و آهو به قصر برد. دو روز بعد با دختر عروسى کرد.
    مدتى گذشت. پسر پادشاه قصد سفر کرد و به دختر گفت که سفر او يک سال طول مى‌کشد. روز بعد شاهزاده به سفر رفت. چند روز مانده بود از سفر برگردد، پيرزن به دختر گفت: بيا آب گرم کنم خودت را بشور تا تميز شوي. دختر قبول کرد. پيرزن يک تکه بزرگ نمک گذاشت روى دهانهٔ چاه و روى آن يک گليم انداخت. دختر لخت شد و روى گليم نشست. پيرزن آب گرم روى دختر مى‌ريخت، کم‌کم نمک آب شد و دختر به ته چاه افتاد. دختر که باردار بود روز بعد يک پسر زائيد. پيرزن رفت و دختر خود را که ترشيده بود آورد و به‌جاى زن شاهزاده نشاند.
    شاهزاده از سفر برگشت. از زن خود پرسيد: چرا دست‌هايت آن‌قدر دراز شده؟ دختر گفت: از بس به ديوار کشيدم. پسر پادشاه گفت: چرا چشم‌هايت گود افتاده؟ دختر گفت: بس که از دورى تو گريه کردم. پسر پادشاه حرف‌هاى او را باور کرد و دلش به حال او سوخت. يک روز زن به پسر پادشاه گفت: خوب است اين آهو را بکشيم. شاهزاده قبول کرد.
    صبح قصاب را به خانه آوردند تا آهو را بکشد. آهو گفت: بگذاريد کمى آب بخورم و بيايم. رفت سر چاه و گفت: خواهر، خواهر. دختر از ته چاه گفت: جان خواهر. آهو گفت: قصاب آورده‌اند مرا بکشند. دختر گفت: ”الهى قصاب کور شود“ قصاب کور شد. يک قصاب ديگر آوردند. باز آهو اجازه گرفت آب بخورد. رفت سر چاه و همان حرف‌ها را زد. دختر گفت: الهى دست و پاى قصاب بشکند. دست و پاى قصاب شکست. سومين قصاب را آوردند. اين‌بار وقتى آهو اجازه گرفت که آب بخورد، شاهزاده به دنبالش رفت و ديد که آهو سر چاه کسى را صدا مى‌زند و يک نفر هم از ته چاه جواب او را مى‌دهد. رفت سر توى چاه کرد و گفت: تو کى هستي؟ دختر ماجرا را گفت. شاهزاده رفت ته چاه و زن و بچه‌اش را بيرون آورد.
    فردا، شاهزاده ديگى را پر از آب جوش کرد و انگشتر خود را توى آن انداخت و به دو تا دختر گفت: هر کس انگشتر را در بياورد مال خودش باشد. زن (دختر پيرزن) از بيرون، به خانه آمد. گفت: گرسنه هستم. پيرزن گفت: خواهرت پلو فرستاده برو بخور. پسر رفت پلو بخورد، ديد دست خواهرش لاى پلو است. رفت و به مادر خود گفت. مادرش گفت: خفه شو. بعد با سيخى پسر را زد و کشت. شوهر پيرزن از سر کار به خانه برگشت و غذا خواست. پيرزن گفت: از خانهٔ دخترت پلو آورده‌اند، برو بخور. مرد رفت و ديد دست دخترش از ظرف پلو بيرون افتاده. رفت به پيرزن گفت. پيرزن گفت: خفه شو مردک نفهم! دخترت حالا زن شاهزاده است. سيخ را برداشت و شوهر خود را هم کشت. بعد خودش آمد و ظرف پلو را ديد و فهميد که هر چه پسر و شوهر خود گفته بودند راست بوده است. از غصه خودش را توى تنور انداخت و سوزاند. شاهزاده و زنش هم سال‌ها به خوشى زندگى کردند.

  10. #150
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پسر تاجر و کوسه

    يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. تاجرى بود که مال وخواستهٔ بسيار داشت و فقط يک پسر يکى يکدانه و رود يگانه داشت. يک روز به پسر خود نصيحت کرد که اين ثروت و مال و منالى که به تو مى‌رسد. مى‌دانم که قدرش را آن‌طور که بايد و شايد نمى‌دانى و همه‌اش را تلف مى‌کني. جوان هستى و عيب جوانى همين‌جور چيزها است. اگر تمام مالت را از کف دادى و خرج کردى و ديگر چيزى برايت باقى نماند و خواستى خانه‌ات را هم بفروشي، پيش از فروش آن يکبار پلهٔ ايوان آن را خراب کن و دو مرتبه بساز آن‌وقت بفروش. اگر هم خواستى رفيق بگيرى يک رفيق کوسه بگير. پدر پير شده بود و عاقبت يک روز ناخوش شد و چند روزى تو رختخواب خوابيد و بعد هم مرد و پسر مشغول عيش و عشرت و بذل و بخشش شد. رفيق‌هاى رنگ وارنگ پيدا کرد و هر چه داشت خرجشان کرد و تمام آن مال و ثروت را به باد داد و تلف کرد. رفيق‌ها هم وقتى ديدند پسر ديگر چيزى ندارد از دور و برش پراکنده شدند و ولش کردند و رفتند.
    پسر بى‌چيز و تنگدست شد. وقتى‌که تنگدستى به او زور آورد به فکر فروختن خانه افتاد اما وصيت پدر به يادش آمد و مطابق وصيت او اول پلهٔ ايوان را خراب کرد تا دوباره بسازد و به هر مرارتى بود پله را سخت و فهميد که سفارش پدر براى خراب کردن و دوباره ساختن، اين بوده که بداند پدرش در راه جمع کردن اين مال و ساختن اين خانه و مرتب کردن زندگى چقدر خون دل خورده و چه مرارت‌ها و زحمت‌هائى کشيده و او به چه آسانى و سهل‌انگارى همه را از دست داده است؟!... دوباره دست به‌کار کسب و تجارت شد و به خاطر اينکه کسى از او بدحسابى نديده بود جنس بهش دادند و نقد و نسيه پولش را گرفتند و کمکش کردند تا کم‌کم اوضاع او روبه‌راه شد. اين‌بار وقتى خواست رفيق بگيرد. رفت و رفيق کوسه‌اى گرفت. بعد از مدتى شنيد دختر پادشاه يک شهرى صد تومان مى‌گيرد و عکس خود را توى آب نشان مى‌دهد. پسر تاجر دلش مى‌خواست برود و او هم عکس دختر را توى آب ببيند.
    به رفيق کوسه خود گفت: ”بيا برويم ما هم نفرى صد تومان بدهيم و عکس اين دختر را ببينيم، رفيق او گفت: ”معلوم است هنوز بچه‌اى و عاقل نشده‌اي، اينکه پول دادن نمى‌خواهد تو کار نداشته باش بگذار من ترتيب آن را مى‌دهم؛ منتهى هر چه گفتم تو گوش بده و همان‌کار را بکن.“ پسر تاجر گفت: ”خيلى خوب“ و دنبال کوسه راه افتاد و دوتائى با هم رفتند يک گوسفندى خريدند. بعد گوسفند را بردند توى مى‌دانى که جلو قصر دختر بود و دوتائى با هم رفتند يک گوسفندى خريدند. بعد گوسفند را بردند توى ميدانى که جلو قصر دختر بود و دختر مى‌ايستاد تا عکس او توى آب بيفتد و بنا کردند به زدن گوسفند بى‌زبان و آن حيوان زبان‌بسته هم بناى بع‌بع و ناله را گذاشت.
    دختر از صداى بع‌بع بره به ستوه آمد و سر از ايوان قصر بيرون کرده ديد دو نفر دهاتى افتاده‌اند به جان يک گوسفندى و حالا نزن کى بزن!؟ دختر داد زد چرا او را مى‌زنيد! رفيق کوسه به پسر تاجر يواشکى گفت: ”خوب تماشا کن“ آن‌وقت با صداى بلند جواب داد ”به کسى چه؟ مى‌خواهيم بره‌مان را بکشيم و بخوريم؛“ دختر سرش را به آسمان بلند کرد و گردن خودش را نشان داد و چند بار مثل کسى که بخواهد چيزى را ببرد انگشت خود را روى گلوش کشيد و گفت: ”معلوم مى‌شه گوسفند سر بريدن بلد نيستيد کارد اينجاش بکشيد.“ کوسه زير لب به پسر تاجر گفت: ”گردن او را نگاه کن! خوب ببين“ بعد، سر گوسفند را بريد و نوبت پوست کندن او شد. باز کوسه با چوب افتاد به لاش گوسفند و شروع کرد به زدن لش گوسفند. دختر، سر خود را از قصر بيرون آورد و گفت: ”چرا اين را مى‌زنيد؟“ کوسه گفت: مى‌خواهيم پوست آن را بکنيم“ دختر پيش خود گفت: ”چه احمق‌هائى هستند. اين جورى که پوست گوسفند را نمى‌کنند، بعد، پاى خودش را بالا آورد و مچ پاش را نشان داد و گفت: ”اينجاش را سوراخ کنيد و با نى يا با دهن فوت کنيد تا باد برود زير پوست آن“ کوسه باز به رفيق خود اشاره کرد و گفت: ”پاى بلورى او را هم نگاه کن.“ پوست گوسفند را که کندند باز کوسه بنا کرد به زدن چوب روى گوشت‌ها... باز دختر سر خود را از قصر بيرون کرد و گفت: ”احمق‌ها! اينکه راهش نيست شکم او را پاره کنيد و شکمبه آن را بيرون بياوريد“ کوسه گفت: ”ما نمى‌دانيم شکم کجا است!“ دختر ناچار شد شکم خودش را نشان بدهد و بگويد اينجا را شکم مى‌گويند. آنها هم سرى نگاه کردند.
    عاقبت آنقدر ساده‌لوحى‌بازى درآوردند تا دختر دستور داد گوسفند را بردارند و بيايند توى قصر و به کنيزها هم دستور داد تا آن ‌را براشان بپزند و بياورند تا بخورند. موقع خوردن غذا کوسه و پسر تاجر لقمه را در چشم و گوش همديگر مى‌گذاشتند. دختر مجبور شد خودش لقمه دهن پسر کند و به کنيز خود هم دستور دهد. لقمه دهن کوسه بگذارد. کم‌کم شب شد و کوسه و رفيق او التماس کردند که، غريب هستيم و جائى نداريم که برويم بخوابيم. دختر هم دستور داد رختخواب بيندازيد تا آن دو نفر بخوابند. البته کوسه پيش پيش به پسر تاجر ياد داده بود که هر دفعه‌اى چه‌کار بکند. رختخواب که آوردند کوسه سر خود را زمين گذاشت و پاهاى خود را هوا کرد و بنا کرد به ديوار کوفتن. پسر تاجر هم لحاف را انداخت روى سر خود و راست توى تشک ايستاد دختر آمد گفت: ”چرا همچين مى‌کنيد؟“ گفتند: ”ما رسممان اين است. مگر جور ديگر هم مى‌خوابند؟“ دختر مجبور شد پسر تاجر را که شکل او مقبول‌تر و خوش‌چشم و ابروتر بود پهلوى خودش بخواباند و کوسه را هم پهلوى نديمه‌اش. خلاصه خوابيدند تا اذان صبح شد. هر دوتائى بلند شدند و رفتند روى بام و بناى اذان گفتن را گذاشتند که دختر دستپاچه شد و گفت: ”چرا سر و صدا راه مى‌اندازيد؟“ گفتند: ”ما عادت داريم“ دختر با هزار زحمت، آنها را از پشت‌بام پائين آورد و به هر کدام صد تومان داد تا راضى شدند که اذان گفته از قصر خارج بشوند.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •