تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 15 از 24 اولاول ... 5111213141516171819 ... آخرآخر
نمايش نتايج 141 به 150 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #141
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 126

    يكي از افسرها حرف سرهنگ باقري را بريد و گفت:
    - معذرت مي خوام جناب سرهنگ، يك ساعت قبل يكي از تريلرها وارد خاك تركيه شده و دومين تريلر داخل سالن ترانزيته.
    پيوس كلافه مشت در كف دست ديگر كوبيد و گفت:
    - لعنتي... از اين بدتر نميشه.


    سرهنگ باقري منتظر دستور نماند، گوشي را برداشت و دستور توقف ارزيابي را صادر كرد و بلافاصله به اتفاق پيوس و سردار بهروان به سالن ارزيابي رفت.

    كار بازرسي و ارزيابي تمام و تريلر آماده خروج از سالن و ورود به خاك تركيه بود. همتي، مامور ارزيابي به محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا كوبيد.
    - جناب سرهنگ!
    - بار بازرسي شده؟
    - بله قربان. كاملا.
    - مي خوام يه بار ديگه بررسي كنيد.... تريلر به منطقه جرثقيل.
    دستور سرهنگ باقري اطاعت شد و دقايقي بعد همه در منطقه جرثقيل حاضر بودند.
    سنگ پس از بررسي كامل و دقيق با استفاده از جرثقيل بالا رفت و حد فاصل دو متري كف تريلر، معلق نگه داشته شد.
    همتي اولين كسي بود كه سنگ را وارسي كرد، بلافاصله بيرون آمد و گفت:
    - فقط چندتا ترك سطحي و معمولي كه احتمال ميدم در اثر انفجارهاي معدن باشه.... ولي بهتره خودتون نگاه كنيد. شايد من اشتباه مي كنم.
    سردار بهروان و پيوس زير سنگ قرار گرفتند و چشمان تيزبين سردار خطوط شكاف را دنبال كرد و با اطمينان خاصي گفت:
    - بايد برشش بديم.
    دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بي قرار و نا آرام به سنگ چندتني غول پيكر دوخته شد.
    با پايان يافتن كار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس در سينه ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزني بالغ بر يك تن داشت.
    سرهنگ باقري به نشانه موفقيت دست پيوس و سردار را به گرمي فشرد و اين موفقيت بزرگ را به آن دو تبريك گفت و افزود:
    - الساعه ترتيب سه تاي ديگه رو مي دم.
    سردار ناآرام گفت:
    - پس تريلري كه خارج شده چي مي شه؟
    - فكر نمي كنم از پاركينگ گمرك تركيه خارج شده باشه.... الآن تماس مي گيرم. مطمئن باشيد برگردوندنش كاري نداره، پليس تركيه با ما همكاري مي كنه.

    ساعتي بعد تمام محموله جاسازي شده كه چيزي بالغ بر هشت تن بود، كشف و از سنگها خارج و ضبط گرديد.
    مواد به طرز ماهرانه اي در دل سنگها جاسازي شده بود. اگر گوش شنواي كيان و تلفن به موقع غزاله نبود، اين مواد بدون هيچ دردسري از مرز ايران عبور مي كرد.




  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #142
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    هشت تن موااااد؟؟؟
    اي نا مردااااا
    جاي دمپايي خالي.... آخه من با اون باند قاچاق دارم....ميدوني كه

  4. 2 کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #143
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 127

    به نظر عجول و سراسيمه مي رسيد. در حاليكه توجهي به اطراف نداشت، تند و پرشتاب اوراقي را كه به نظر اسناد مهمي مي رسيد، درون كيف سامسونت خود قرار مي داد كه صداي آرام كيان ميخكوبش كرد:
    - جايي مي خواي بري؟
    - تو!!!.... هنوز زنده اي!؟....
    - مي بيني كه!
    - آره... مي بينم!
    سر اسلحه كيان سينه ولي خان را نشانه رفت.
    - حالا مي خوام عاقل باشي و كاري نكني كه مجبور بشم از اين به اصطلاح تو (خوشگله) استفاده كنم.
    - فعلا كه دور دست شماست.... سرگرد.
    نيشخند كيان، ولي خان را جري كرد.

    اما كيان اهميت نداد و گفت:
    - خيلي خب... حالا آروم و بي صدا راه مي افتي.
    - كجا!؟
    - دلت براي ايران تنگ نشده؟ نمي خواي يه سر به خونت بزني آقا بابك؟
    برق تعجب چشمان ولي خان را بَراق كرد.

    در چهره كيان خيره ماند.
    كيان ابرويي بالا داد و گغت:
    - تعجب كردي... ما مدتهاست كه مي دونيم تو كي هستي.

    بهروز خرمي معروف به شيرخان و بابك خرمي معروف به ولي خان.....
    سالهاست كه در لباس مردم بلوچ و با لهجه اين مردم، عده اي رو دور خودتون جمع كرديد و محموله هاي بزرگ رو در ايران حمل و توزيع مي كنيد.
    مي دوني شيرخان براي چي حكم اعدام گرفت؟...

    به دليل كشتن چند تن از سربازان و افراد نيروي انتظامي و حمل مقدار قابل توجهي مواد مخدر....
    ما هيچ مدركي دال بر همكاري اون با شبكه بزرگي كه فعلا تو رياستش رو به عهده داري نداشتيم، اما حالا پرونده شما دو تا خيلي سنگينه.
    - تو مي خواي با من چي كار كني؟
    - خودت خوب مي دوني.
    - چطور مي خواي من رو با خودت به ايران ببري!؟
    - همين طور كه تو من رو اينجا آوردي.
    - تو تنهايي، ولي من افراد زيادي دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازي!
    - تو نمي خواد به فكر جون من باشي.
    - مي تونيم با هم معامله كنيم.
    - گوش ميدم.
    - كمكت مي كنم برگردي ايران. هرچقدر هم كه بخواي بهت ميدم.... تومان يا دلار، هركدوم بيشتر باب ميلته.
    - و بعد!
    - بعدي در كار نيست... تو اصلا من رو نديدي.
    كيان پوزخندي زد و با كنايه گفت:
    - شتر ديدي نديدي ديگه!!!
    ولي خان در حاليكه با زيركي دستهاي خود را پايين مي آورد گفت:
    - آفرين.
    كيان ابروانش را درهم كشيد و با عصبانيت فرياد زد:
    - ديگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روي سرت... اگه به سرت بزنه و ديوونه بازي دربياري، مهلتت نميدم.... حالا راه بيفت.


    ولي خان با اكراه و اجباري كه كيان به او تكليف مي كرد، دستها را بالا برد و با قدمهاي پرترديد به طرف در راه افتاد.

    نزديك ميز كه رسيد ايستاد و گفت:
    - پس كيفم چي ميشه؟... مداركم؟
    كافي بود كيان يك آن روي برگرداند و فرصتي مغتنم در اختيار ولي خان قرار دهد كه اين كار را هم كرد و ولي خان با همين غفلت كوچك آتشدان قليان را برداشت و به سمت او پرتاب كرد.

    آتشدان به سر كيان برخورد كرد و او را براي لحظه اي گيج و منگ ساخت و قبل از آنكه به خود بيايد با مشت محكم ولي خان به سمت ديوار سكندري خورد.
    در گيري آغاز شد. كيان كه غافلگير شده بود با ضربات محكم ولي خان كما بيش از پاي درمي آمد، لازم بود به هر نحوي شده، جلوي ضربات او را بگيرد.
    بالاخره در يك فرصت كوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زير فك ولي خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگين بود كه ولي خان گيج و منگ وادار به عقب نشيني كرد. اكنون نوبت كيان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بكشد.
    مبارزه تن به تن بين آن دو دقايقي به طول انجاميد و بالاخره ولي خان با ضربه سنگين پاي كيان نقش بر زمين شد.
    كيان براي طناب پيچ كردن او تعلل نكرد. دستها و پاهاي او را بست و پس از وارسي اطراف و اطمينان از نبودن از افراد ولي خان، او را به دوش انداخت و با سامسونيت بيرون زد.



  6. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #144
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 128

    سرعت وانت به قدري زياد بود كه ولي خان پس از يكي دو دست انداز چشم باز كرد و به محض هوشياري خود را در قيد و بند طناب ديد، گفت:
    - ديوونه نشو.... كاري مي كنم كه تا آخر عمر فقط بخوري و بخوابي. بذار برم.
    - خفه شو.... هيچ حوصله شنيدن اراجيف تو رو ندارم.
    ولي خان به زحمت سرش را جلو كشيد و چشم به آمپر بنزين دوخت و با نيشخند گفت:
    - با اين بنزين تا كجا مي خواي بري؟
    - مطمئن باش تو يكي رو به مقصد مي رسونه.
    - احمق نباش ... هرآن بچه ها برمي گردن خونه، من نباشم خاك افغانستان رو به توبره مي كشن.... گيرشون بيفتي خدا مي دونه چه بلايي سرت ميارن.
    - مي دونم چه بلايي سرم ميارن... سيگارشون رو به جاي زير سيگاري روي سينه ام خاموش مي كنن و با شلاقشون نوازشم ميدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ... مي بيني، من شما رو خوب مي شناسم.
    - اگه مي شناسي از خر شيطون بيا پايين.
    - خر شيطون؟!!!! تا حالا نديدمش، ولي مثل اينكه تو حسابي ازش سواري مي گيري.
    و پس از مكثي عصبانيتش را در كلامش خالي كرد.
    - حالا خفه شو... صدات اذيتم مي كنه.
    هامون با وسعت و بزرگي خود چون دشتي تشنه مقابل ديدگانش ظاهر شد.

    دشتي صاف همچون كف دست، نه براي خشكي اين درياچه تشنه، كه براي نزديكي به مرز ايران.
    لبخندي از روي رضايت زد و گفت:
    - ديگه چيزي نمونده. به زودي تقاص تمام گناهات رو پس ميدي.
    ولي خان با ديدن سرزمين هامون نااميد گفت:
    - مي تونستي زندگي روبراهي براي خودت درست كني. اشتباه كردي.
    كيان پوزخندي زد، ولي قبل از آنكه جوابي بدهد وانت به ريپ زدن افتاد و دقاقي بعد كاملا متوقف شد.
    استارت زدن بيهوده بود. بنزيني در باك وجود نداشت. در حاليكه مشغول باز كردن طنابهاي پيچيده شده دور بدن ولي خان بود، گفت:
    - از اينجا به بعد پياده مي ريم. هشدار نمي دم... خيال فرار به سرت بزنه، معطل نمي كنم.
    ساعتها راه پيمايي در آفتابي كه درست بر فرق سرشان مي تابيد، كاري سخت و طاقت فرسا بود.

    عرق از سر و روي هردويشان سرازير شده بود.
    كيان در حال پاك كردن عرقهاي صورتش بود كه صداي موتور ماشيني شنيد.
    بي درنگ اسلحه را پشت گردن ولي خان گرفت و گفت:
    - حواست رو جمع كن.
    - ديدي گفتم نمي توني فرار كني.
    كيان ضربه اي به كتف ولي خان زد و با عصبانيت گفت:
    - گفتم خفه شو.
    اسلحه را مسلح كرد. ولي خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از يافتن هرگونه اميدي با ضربه اي كه پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمين شد.

  8. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #145
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خیلی کتاب قشنگیه من خوندم ...ولی بازم دستت درد نکنه سارا جان مامی

  10. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #146
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    خیلی کتاب قشنگیه من خوندم ...ولی بازم دستت درد نکنه سارا جان مامی
    خواهش میکنم عزیزم
    فقط به عشق شماهاست که با کلی گرفتاری این رمان و تند تند میذارم

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #147
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    گرفتاريها فداي سرت....
    مارو عخشه

  14. 2 کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #148
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 129

    در آن دشت صاف جايي براي پنهان كردن ولي خان نبود.
    او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتي جلوتر وانتي پارك شده بود و پسر جواني آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشين بود.
    نگاهش تمام جوانب را سنجيد، سپس آرام و با احتياط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر مي رسيد.
    كيان آرام و بي صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حيرت زده جوان ايستاد و در حاليكه اسلحه اش را به سمت سينه او نشانه رفته بود، گفت :
    - اينجا چي كار مي كني؟
    - نَنَنَزن... هرچي بخواي بهت ميدم.
    - كي هستي و اينجا چي كار مي كني؟
    - كاسبم به خدا... دنبال يه لقمه نونم.
    - ميون اين برهوت دنبال نون مي گردي!؟
    - مسافر مي برم... افغاني جابجا مي كنم آقا.
    - اسلحه داري؟
    - نه بخدا.
    - منتظر مسافري؟
    - ها.
    كيان سر اسلحه اش را پايين آورد و با لحن ملايمي پرسيد.
    - به نظر مياد ايراني باشي.
    - ها بخدا... بچه زابلم.
    - پس بايد عاقل باشي....
    كيان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :
    - من بايد هرطور شده برم ايران.
    جوانك در حاليكه سايه مرگ را كمي دورتر مي ديد، با خيالي آسوده گفت :
    - تا يكي دو ساعت ديگه مسافرهام مي رسن... صبر داشته باش با اونا مي برمت.
    - من نمي تونم صبر كنم، بايد همين الان راه بيفتي.
    - الان خطرناكه، گشتي زياده... ببينَنِمون آبكشيم.
    - چاره اي نيست راه مي افتيم.
    - نميشه اصرار نكن. تمام سرمايه ام همين ماشينه... مي خواي بيچارم كني؟
    كيان پشيمان از لحن مهرباني كه به خود گرفته بود، گفت :
    - مجبورم نكن طوري كه نمي خوام باهات رفتار كنم.
    - فكر مي كني اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بي انصاف! گشتي ها پدرم رو در ميارن.
    - با من كل كل نكن بچه، من يه افسرم و يه زندوني دارم كه بايد ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب مي كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پيدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نيستن. مطمئن باش هردومون رو مي فرستن اون دنيا.
    - چرا از اول نگفتي، نوكرتم به مولا... پس كو زندوني؟
    با رد و بدل شدن يكي دو جمله، عليمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كيان با شنيدن صداي موتور ماشيني كه از دوردستها به گوش مي رسيد، با لحظه اي ترديد گوش ايستاد و سپس سراسيمه خود را پشت وانت انداخت و فرياد زد.
    - يالا... يالا رسيدن بجنب.
    عليمراد پا را روي گاز فشرد و در زمان كوتاهي مقابل جسم ولي خان ترمز كرد.
    كيان به سرعت جسم بي هوش و سنگين ولي خان را به عقب وانت انداخت، اما گويي فرصت فرار را از دست داده بود زيرا رگبار گلوله هاي افراد ولي خان در فضا طنين انداز شد.
    از اين رو با فرياد، عليمراد را خطاب كرد :
    - برو، گازش رو بگير. يالا.
    وانت از جا كنده شد و كيان در حال دويدن از وانت بالا رفت. بدين ترتيب تعقيب و گريزي پرالتهاب آغاز شد.
    گلوله در جواب گلوله و عليمراد براي اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ويراژ مي داد.
    موقعيت آنان نسبت به كيان برتري داشت و كيان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
    وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پايين و چپ و راست متمايل مي شد كه كيان احساس مي كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
    بايد راه چاره اي مي جست و از دست اشرار خلاصي مي يافت.

    با اين فكر خشاب پري روي اسلحه اش گذاشت و نيم خيز شد و باراني از گلوله بر سر آنها ريخت.


  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #149
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 130

    مردي كه نيم تنه اش بيرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمي و چون سنگيني بدنش به سمت بيرون بود از وانت به بيرون پرتاب شد.
    با اين وضعيت كمي از فشار روي كيان برداشته شد.
    اگر دقت عمل بيشتري به خرج مي داد، به زودي مي توانست از شر ديگري هم خلاص شود. سينه خيز خود را به شيشه كابين نزديك كرد و فرياد زد :
    - مي توني تندتر بري؟
    - ديگه از اين تندتر نميره.
    - پس حداقل يه جايي سنگر بگير.
    - تو اين دشت صاف سنگرم كجا بود!
    كيان كه غافل از ولي خان بود، رو به جلو با عليمراد حرف مي زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پاي او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگير شد.
    از ولي خان با دستهاي بسته كار زيادي ساخته نبود، اما برخاستن او ميان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
    اين فرصت كوتاه براي تسلط كيان كافي بود. پاي ولي خان را گرفت و او را با يك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتي كه براي اشرار غيرقابل تصور بود در يك نشانه گيري دقيق جفت لاستيكهاي جلوي وانت تعقيب كننده را هدف قرار داد.
    وانت با يكي دو ويراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گرديد و در گوشه اي ثابت ماند.
    عليمراد با يك نگاه در آيينه نفس راحتي كشيد و مسافتي جلوتر متوقف شد.
    كيان خسته و عرق ريزان بود. براي مهار ولي خان او را به ميله هاي كابين جلو، محكم گره زد و با خيالي آسوده در كابين جلو نشست.

    نفس عميقي كشيد و لبخندي به روي عليمراد پاشيد و گفت :
    - اگه اشتباه نكنم، به شماها ميگن شوتي.
    - ها، بله.
    - پس شوتش كن رفيق.
    - محكم بشن كه رفتيم.
    وانت با سرعت سرسام آوري هامون را مي بلعيد و هرچه جلوتر مي رفت بوي وطن از فاصله نزديكتري به مشام مي رسيد، اما به جاي شعف، سنگيني غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كيان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و براي رسيدن به خاك وطن با او لحظه شماري مي كرد، افسوس كه....
    غرق در افكار خود بود كه صداي عليمراد او را به خود آورد.
    - اينم از خاك ايران خودمان.
    كيان نگاهي به اطراف انداخت. لبخندي تلخ روي لبش نشست. سر از شيشه كابين بيرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدايا شكرت) ريه هايش را از هواي تازه پر ساخت و گفت :
    - هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي...
    حرف كيان تمام نشده بود كه عليمراد با وحشت فرياد زد :
    - يا بسم ا... پيداشون شد.
    و دنده اي به ماشين داد و بر سرعتش افزود.

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #150
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 131

    كيان به خيال اينكه افراد ولي خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهي در آيينه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نيروي انتظامي، با خيال راحت نفسي كسيد و گفت:
    - گشتي ها هستن.
    - ها ديگه بدبخت شدم.
    - فرار نكن. نگه دار.
    - مي خواي بيچاره ام كني. ماشينم رو مي گيرن مي خوابونن خودم هم ميرم زندان.
    كيان صدايش را بالا برد.
    - من نمي ذارم. نگه دار.
    اما عليمراد ترسيده بود پا را در پدال گاز فشرد.

    فرياد كيان در صداي رگبار گلوله اي كه از تيربار پشت پاترول گشت شليك مي شد، گم شد.
    عليمراد جوان بود و بي تجربه، سراسيمه و وحشت زده به نظر مي رسيد.

    كيان فرمان را به دست گرفت و پايش را بالا برد و آن سوي دنده از بالاي ران عليمراد روي پدال ترمز فشرد.
    وانت ويراژي رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورين به سرعت باد آنها را محاصره كردند.
    با محاصره وانت، وقت هيچ عكس العملي براي كيان باقي نماند، از اين رو با دستهاي بالا، به اتفاق عليمراد و با اشاره مامورين پياده شد.
    كيان به مجرد رويارويي با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفي بزند، اما قنداق اسلحه او روي شكمش فرود آمد. بي اراده از درد ناله اي كرد و روي زمين زانو زد.
    صداي يكي از سربازان وظيفه بلند شد.
    - سركار استوار، اينجا رو... يه نفر اينجا طناب پيچه.
    استوار احمدي پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت.

    نگاهش در چهره رنگ پريده و هراسان ولي خان خيره ماند. گفت:
    - كي هستي ها؟ چرا بسته بنديت كردن بنده خدا؟
    ولي خان قصد نيرنگ داشت. قيافه مظلومي به خود گرفت و با لهجه اصلي خود گفت:
    - اينا از اشرارن، خيلي خطرناكن... من بيچاره رو دزديدن، به جاش پول بگيرن.
    استوار احمدي نيم نگاهي به عليمراد انداخت.

    قيافه او به همه چيز مي خورد جز اينكه با جسارت قادر به آدم ربايي باشد.
    هيكل نحيف و رنگ باخته او نشان مي داد جربزه خلاف سنگين ندارد.
    نگاهش به كيان خيره ماند. از بالاي وانت جست زد و غضبناك گفت:
    - آدم ربايي مي كني هان؟
    - دروغ ميگه... اسمش ولي خان، و يكي از بزرگترين قاچاقچيان اين منطقه است.
    - و جنابعالي!؟
    - سرگرد زادمهر.
    استوار احمدي سرتاپاي او را برانداز كرد و گفت:
    - يه مرد با لباس افغاني! ... با اين چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داري باور كنم؟
    - من حدود بيست و پنج روز قبل توسط اين مرد ربوده شدم... دستور خاصي در اين مورد دريافت نكردي؟
    استوار احمدي با تعجب انگشت سبابه به سمت كيان نشانه رفت و گفت:
    - بايد باور كنم كه خودتي. يعني شما همون سرگرد زادمهري كه توسط اشرار ربوده شده؟
    - مي توني بعدا مدرك بخواي، ولي فعلا مي تونم خودم رو تسليمت كنم.
    استوار احمدي براي اطلاع رساني به مركز درنگ نكرد.

    بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زياد كيان را به داخل پاترول هدايت كرد.
    ولي خان دستبند زده به اتومبيل گشت انتقال يافت و عليمراد نيز با دستهاي بسته كنار پاترول سر به زير داشت كه كيان وساطت كرد و گفت:
    - عليمراد به گردنم خيلي حق داره.... بذاريد بره. البته بعدا از ايشون سپاسگزاري ويژه خواهد شد.
    استوار احمدي كه پس از مدتها تعقيب و گريز توانسته بود يكي از شوتي ها را به قلاب بيندازد، دلخور گفت:
    - ولي اين مارمولك حقشه كه بره زندان.
    - باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگيرش كردي، حالا كه جرمي مرتكب نشده.
    - اين هم به خاطر گل روي جناب سرگرد... ولي دفعه ديگه بگيرمت نمي ذارم قِصِر در بري.



  20. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •