8. Shadow's Dance
The terror comes at the end of the day
When all my strength has withered away
The flow of time has touch so cold
Its freezing me as I grow old
I pass into another sleepless night
to carry on this endless fight
To reach the stars and find peace of mind
But I am lost I stumble like behind
Struggle on all in vanity
Struggle on lose my sanity
Here they come again (madness)
At the end of the day I lie
In darkness I start to sweat
As anguish embrace my soul
I'm crying at twelve a clock
The shadows starts to dance
I'm spinning I see them
Whirl in the shadows dance
IT RILLS ME
Oh my god I feel so alone
This nightmare wears me to the bone
Nowhere to run? nowhere to hide
The terror twists me from inside
Everynight it's all the same
the shadows play their wicked game
Just when I think I've scaped the pain
The shadows rise and come again
My sins are haunting me over and over again
I am on my knees praying for morning to come
But the night is long, seems that it will never end
when the sun won't come and chase all the shadows away
Then at last the first sun ray
Marks the begining of another day
I look around all the shadows are gone
And for a while I am left alone
But I know I will never be free
Cause the shadows are living inside of me
And everyday when the night draws near
I start to tremble and shiver with fear
Struggle on all in vanity
Struggle on lose my sanity
Here they come again (help me)
At the end of the day I lie...
8.رقص سایه
وحشت در پایان روز فرا میرسد
وقتی تمام توان از دست می رود
جریان زمان آن قدر سرد است
که همچنان که بزرگ می شوم منجمدم می سازد
من وارد شب بی خوابی دیگری می شوم
تا به نبرد بی پایان
دستیابی به ستاره ها و یافتن آرامش خاطر بپردازم
اما من گمشده ام من در پشت این ها مانده ام
برای همه این ها بیهوده تلاش میکنم
برای از دست ندادن شعورم تلاش می کنم
آن ها دوباره آمده اند(دیوانگی)
در پایا ن روز دراز می کشم
در تاریکی عرق می ریزم
هنگامی که دلتنگی روحم را فرا می گیرد
در ساعت دوازده در حال اشک ریختنم
سایه ها شروع به رقصیدن می کنند
در حال چرخیدن آن ها را می بینم
که در رقص سایه ها تاب می خورند
مرا جاری می سازند
اه خدایا خیلی احساس تنهایی می کنم
این کابوس مرا تا استخوان دربر می گیرد
آیا هیچ جایی برای فرار کردن نیست؟
هیچ جایی برای پنهان شدن؟
وحشت مرا از درون پیچ و تاب می دهد
هر شب همین داستان است
سایه ها بازی شیطانی شان را از سر می گیرند
درست وقتی که فکر میکنم از درد گریخته ام
سایه ها بر میخیزند و دوباره می آیند
گناهان من دوباره مرا به چنگ می آورند
من زانو زده ام و برای رسیدن صبح دعا می کنم
اما شب دراز است و انگار که هرگز پایانی نخواهد داشت
وقتی که خورشید نخواهد آمد و سایه ها را دنبال نخواهد کرد
سپس اولین شعاع خورشید
آغاز روز دیگری را نشان می دهد
به اطرافم می نگرم،همه ی سایه ها رفته اند
و برای مدتی تنها شده ام
اما می دانم که هرگزرها نخواهم بود!
زیرا که سایه ها در درون من زندگی می کنند
و هر روز وقتی که شب فرا می رسد
شروع می کنم به لرزیدن از ترس
برای همه این ها بیهوده تلاش میکنم
برای از دست ندادن شعورم تلاش می کنم
آن ها دوباره آمده اند(کمکم کنید)
در پایان روز دراز می کشم...
ترجمه:Silencer (mohammad