- در یک صبح دم تابستانی که هوا
به غبار زرد رنگ غریبی آلوده بود
و شهر
بوی سنگین هندوانه و شبدر خرد شده می داد
دو پیرمرد استخوانی که هر دو
موی سرشان را ناشیانه شانه کرده بودند
تنها و بی حواس و پابرهنه به ایوان ها آمدند!
آن ها بدون این که اسم خود را به یاد داشته باشند
یکی در ایوان طبقه ی اول
و دیگری در ایوان طبقه ی دوم یک ساختمان گنجشکی رنگ
دل تنگ نشستند!
آن ها سعی کردند با کشیدن موی سر به خصوص ریش خود
و روشن دیدن نوک بینی
به خاطرات سردرگم تقریبا کور گذشته فکر نکنند ...
اما برای هیچ کدامشان میسر نبود!
پیرمرد سرخ رنگی که در ایوان طبقه ی دوم نشسته بود
برای لحظه یی حس کرد پاهایش سنگین تر شده اند!
برای این که دهانش خشک نشود و پاهایش ورم نکند
گره انتهایی پاهایش را باز کرد و
هر دو پا را از نرده اویزان کرد
تا هوایی خورده باشند!
پیرمرد سبزی که در ایوان طبقه ی اول نشسته بود
غرق در حس ته نشین شده ی عشق
به تشییع جنازه پیره زنی که او را بدون تابوت می بردند
کمی فکر کرد ...
بعد چند بار با انگشت
روی زمین سخت ایوان
علامت + کشید چند بار انگشتانش
را در کف دست ها خواباند
و بعد برای آن که عرق سرد کف دستش خشک شود
آن را در هوا تکان داد!در آن لحظه بی آنکه خود ببیند!
دستش در هوا به نخی برخورد کرد !
او بنا به طبیعت همیشه گی
-که چوب کبریت ها را می جوید-
نخ را گرفتُ کشیدُ کشیدُ کشید ...
تا اولین خمیازه و سرگیجه که نشانه ی رسیدن شب بود
کارش به کشیدن گلوله کردن کاموای قرمز گذشت!
و هیچ وقت هم نفهمید
که پیره مرد سرخ رنگی در ایوان طبقه دوم
آرام
آرام
محو شده است!
"پنــــــــــاهــیِ نازنیـــــــــن"
داستان کوتاه"پیرمردهای کاموایی " از کتاب من و نازی