زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گرانقدرترست
هر چه حاصل کنی از دنیا
دستاوردست!
هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گرانقدرترست
هر چه حاصل کنی از دنیا
دستاوردست!
هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
amir_bykas عزيز مشاعره اينجوري نميشه دوست من.
پايان(Payan) نوشته:و اين نام شاعره.ابوسعيد ابوالخير
و شما نوشتي:
يعني اگه من آخر شعرا بنويسم سلام دوستان شما با ((ن)) مشاعره رو ادامه ميدي؟روشن از توروي جهان افاق ميبينم
عالم ازجازبه ات درهيجان ميبينم
قبل از اونم كه خودت با خودت مشاعره مي كردي.
لطفاً نظم تاپيك رو حفظ كن و تنها با حرف آخرين كلمه شعر قبلي شعر خودت رو شروع كن .
نفس بر آمد و كام از تو بر نمي آيد....فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد
...
Last edited by M A R S H A L L; 27-08-2007 at 18:16.
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا ساکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می اید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی امان
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان که تو منظور منی
یك چند به گیرو دار بگذشت مرا ...............یك چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد ......... بنگر كه چه روزگار بگذشت مرا
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
ای شب جدایی
که چون روزم سیاهی ، ای شب
کن شتابی آخر
ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟
نشان زلف دلبری
ز بخت من سیه تری
بلا و غم سراسری
تیره همچون آهی ، ای شب
کنی به هجر یار من
حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من
جانم از غم ، کاهی ای شب
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره ی تو حجت موجه ماست
تو تموم قصه هامو چه صبورانه شنیدی
اما حرفی که نگام گفت هرگز و هرگز ندیدی
پر کشیدی پر کشیدی برای همیشه رفتی
حرف آخرم بجا موند وقتی پشت شیشه رفتی
با تو از بازی تقدیر از زیاد و کم نگفتم
با تو از یه دنیا گفتم اما از خودم نگفتم
مثل آهو مي کشد گردن ولي رم مي کند
با رمـــــيدنهاي خــــود از عمر من کم ميکند
مي نهد بر شانه هاي خسته ام بار نگاه
بار سنگيني که پشت کوه را خم مي کند
گرچه مي ريزد شراب از چشم هاي مست او
کاسه صــــــبر مـــــرا لـــــبريز از غم مي کند
با رقيبان مي نشــــيند بـــاده نوشي مي کند
چون مرا مي بيند از غم چهره در هم مي کند
در عبور از لحظه هاي زندگي جز عشق نيست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم مي کند
سلام
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)