چندروز پيش عموم بادخترش اومده بودن خونه ماقرار بود كه با پدر ومادر من برن خريد.منم تواتاقم داشتم درس ميخوندم كه صداي خداحافظيشون اومد.يكم بعد منم گفتم برم يه دوش بگيرم خلاصه بار وبنديلو جمع كردم رفتم كار كه تموم شد ديدم اي بابا حوله نياوردم.باخودم گفتم كسي خونه كه نيست ميرم از توكمدم ورش ميدارم.منم ل خ ت

اومدم بيرون رفتم تواتاقم يه دفعه يه صداي جيغ بنفشي تنمو لرزوند

.اين ور اون ورو نگاه كردم ديدم اه دختر عموم تو اتاقم داره كتاب ميخونه

منم خيلي حول شدم مثل مستربين چند بار اين ور اون ور دويدم آخرشم به جاي اينكه برگردم توحموم رفتم تودستشويي
