می خواهم
چشمهایت را
لبانت را
دریغ اشان نکن از من
چشمانت جز من چاره ای ندارند
چاره ای ندارند
می خواهم
چشمهایت را
لبانت را
دریغ اشان نکن از من
چشمانت جز من چاره ای ندارند
چاره ای ندارند
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی خواستن و له له زدن
عشق یعنی سوختن و پر پر زدن
عشق یعنی سال های عمر سخت
عشق یعنی زهر شیرین ، بخت تلخ
عشق یعنی با " خدا یا " ساختن
عشق یعنی چون همیشه باختن
عشق یعنی حسرت شب های گرم
عشق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی یک بیابان خاطره
عشق یعنی چار دیوار بی پنجره
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخر خط بهشت
عشق یعنی گم شدن در لحظه ها
عشق یعنی آبیه بی انتها
عشق یعنی یک سوال بی جواب
عشق یعنی راه رفتن توی خواب
Last edited by iranzerozone; 27-07-2008 at 16:28.
تو کیستی ،که من اینگونه، بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته، روی گردابم!
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟
تو را کدام خدا؟
تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟
تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشئه دویده ست از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند،
سرود می خوانند!
چه آ رزوی محالی است زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو:
به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر!
به من بگو که برو در دهان شیر بمیر!
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف!
ستاره ها را از آسمان بیار به زیر!
تو را به هر چه تو گویی ،به دوستی سوگند
هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.
که صبر، راه درازی به مرگ پیوسته است.
تو آرزوی بلندی و، دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته است.
همه ی وجود تو مهر است و جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است.
(فریدون مشیری)
Last edited by iranzerozone; 27-07-2008 at 16:26.
باور نکن تنهاییت را،من در تو پنهانم تو در من
از من به من نزدیکتر تو، از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهاییت را،ما یک دل و یک درد داریم
ما در عبور از کوچه ی عشق، بر دوش هم سر میگذاریم
دل تاب تنهایی ندارد، باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی، من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی، حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز، با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر، با من بیا تا کعبه ی دل
باور نکن تنهاییت را، من با تو ام منزل به منزل
نگاه می کنم به چشمانت...
و میبینم که در امتداد آن کوچه باران خورده...
در کنج تاریک تنهاییت ...
شمع روشن کرده ای...
باران می بارد...
و چشمانت خیس می شوند...
نگاه می کنم به چشمان باران خورده ات...
نگاهت به شمعیست که زیر باران ...
خاموش می شود !!!
...اما
اعجاز ما همين است :
ما عشق را به مدرسه برديم
در امتداد راهرويي کوتاه
در آن کتابخانهء کوچک
تا باز اين کتاب قديمي را
که از کتابخانه امانت گرفته ايم
- يعني همين کتاب اشارات را -
با هم يکي دو لحظه بخوانيم
ما بي صدا مطالعه مي کرديم
اما کتاب را ورق مي زديم
تنها
گاهي به هم نگاهي ...
ناگاه
انگشتهاي (( هيس ! ))
مارا
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغاي چشمهاي من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعايت نکرده بود ! ...
قيصر امين پور
در اخرين لحظه ديدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو يا بي تو بهاريست
همان لبخندي كه توان را
از من مي ربود بر لبانت
زينت بست.
و به ارامي از من فاصله
گرفتي بي هيچ كلامي.
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود مي گفتم :اي كاش اين قامت
نحيف لحظه اي فقط لحظه اي مي انديشيد كه
اسمان بهاري يعني ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهاني
و اين جمله ،جمله اي
بود بدتر از هر خواهش
براي ماندن و تمنايي
بود براي با او بودن.
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق ،
که نامی خوشتر از اینت ندانم .
وگر،هر لحظه، رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست.
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از تست .
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کورۀ غم آزمودی
دلت آخر به سر گردانیم سوخت
نگاهم را به زیبائی گشودی
بسی گفتند : دل از عشق بر گیر !
که : نیرنگ است و افسون است وجادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما نوش داروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدائی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد ،
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد :
مرا مهر تو در دل جاودانی است .
وگر عمرم به ناکامی سر آید ؛
ترا دارم که ، مرگم زندگانی است!
(فریدون مشیری)
خدا می خواست در چشمان من زیبا ترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی
نمی گنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی
تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسی ترین منظومه مولانا ترین باشی
مقدر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی
خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی
خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمی بردم که واویلا ترین باشی
در صبح آشنایی شیرینمان، تراگفتم که مرد عشق نئی، باورت نبوددر این غروب تلخ جدایی، هنوز هممی خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود!می خواستی به خاطر سوگندهای خویشدر بزم عشق بر سر من جام نشکنیمی خواستی به پاس صفای سرشک مناین گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی!پنداشتی که کوره ی سوزان عشق مندور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟پنداشتی که یاد تو، این یاد دلنوازدر تنگنای سینه فراموش می شود؟تو رفته ای که بی من، تنها سفر کنیمن مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنمتو رفته ای که عشق من از سر به در کنیمن مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم!روزی که پیک مرگ مرا می برد به گورمن شب چراغ عشق تو را نیز می برم!عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست.خورشید جاودانی دنیای دیگرم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)