سعی کن
با همه چیز کنار بیایی
فرار نکن
زمین به شکل احمقانه ای گرد است
رسول یونان
سعی کن
با همه چیز کنار بیایی
فرار نکن
زمین به شکل احمقانه ای گرد است
رسول یونان
این دنیا
آن نیست که ما می خواستیم
سراسر خون است و آتش
یک جهنم واقعی است
و این آوازها و آهنگ ها
یعنی زندگی ما
چیزی نیست
جز یک کنسرت غم انگیز در جهنم
رسول یونان
دست هایم را می نهم
بر جای خالی تو…
جز این بگو چه کنم؟
یارتا یاران
دیگر به چیزی نمی اندیشم
در این سیاره پرت
نمی شود رستگار شد
امید
آمدنت بود که نیامدی
بگذار
عاشقا نه هایم را باد ببرد
چرا که…
تو هرگز وجود نداشته ای
رسول یونان
وقتی کنار خوابهای تو بیدار می شوم
وقتی حوالی کوچه راه خانه را گم می کنم
انگار در لحظه
همین دم رفتن
عقربه های ساعت از کار افتاده اند
خورشید که در کتاب ها نوشته بودند:
"روشن و فروزان است"
کنجی
گوشه ی دنجی پشت ابر
پلک بسته و من
کنار پرده ی چشم انتظار روزها
زانو زدم بر دفتر و کاغذ و کلمه!
نگو راه ما همان بی راهه هایی بود
که آن را هم میانبر زدیم
نگو خانه همان کلبه ی خراب
آن زاویه ی سترون لب سوخته بود
بی نور , بی شکاف , بی وزن...
پرده ها را کشیده بودیم
دور چراغی که قرار بود تا سحر چشم از چشمانمان بر ندارد
نگو اشتباه کردیم
زندگی این زمزمه های لکنت گرفته
و این جوهر بریده بریده نیست!
ابتدای نگاه را به انتهای واژه بخشیدم...
در هیاهوی پرشتاب روزها وثانیه ها
در شکست بی صدا و مدام قلبم
خواستم اوج را در آخرین قله ی زمان
کف دستانت بکارم
رویش سبز نفس هایت همه جا جوانه زند
و خلقت هستی با ابتدای نوازش همراه شود.
برایت همه ی نرگس ها را تمنا کردم
همه ی لاله ها را به دامن دوختم
تا بیایی و در رنگارنگی خاک
همسایه ام شوی.
نگاهم کردی
و ناپیدا کران دشت هم گندمزار شد.
همیشه انتهای قصه ها زیبا نیست
اگر تو نخواهی
و معراج آنسوتر از افق چشمانت
که شور جاده را در خود زنده نگاه بدارد.
می خواستم دریا فقط در دامن تو باشد
و موج لبخند کوبنده ی ویرانگرت.
سکوت می آید
تا واژه های متوالی
به انحلال دیدگانت بروند..
خواستم نشانی از تو بخواهم
باد آمد و رد پایت در شن ها گم شد
نگاه را به انحنای راه سپردم
آنجا که گندم ها خوشه بسته بودند.
برايت سرخوشي روزها را سرمشق مي کنم
قول مي دهي که دگر از سرمستي هاي شبانه ات
شعري ننويسي؟
سکوت کن...
من واژه را از ته خيابان هاي دود زده
و تنفس اکسيژن سربي
به قداست پرستيدن چشمانت
قسم داده ام به تکرار
من نگاه را از سوسوي هر لحظه ي عابران
از شهوت شراب خورده ي مردان مست
و سخاوت بي روزي روزها
نشانده ام کنار پنجره اي پرده پوش
پرواز را به پَر پُر نياز دستانت
و قله را در افق بي آخر بودنمان.
بيا اين سرمشق را يکبار ديگر
از نو بنويسيم
من تو را بي بهانه تکرار مي کنم
تو زندگي را بي دغدغه انکار
چه خوب است كه هيچ چيز هرگز
بي نقص نيست
هميشه مي توان اميد داشت
قفل بسته ي در
زنگ زده باشد
طناب دور گردنت
پوسيده باشد
و سياهچاله ي اسارتت
شكافي داشته باشد براي ورود نور
يك دنياي ناقص را
هميشه بيشتر از يك بهشت متعالي
مي توان دوست داشت!
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم
رسول یونان
بدون هیچ پرسشی
جواب سلامش را دادم
اما افسوس
هنگام رفتن
خدانگهدارش را هم از من
دریغ کرد ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)