اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
تصویری شکست
خیالی از هم گسیخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون اید ؟
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
تا زهره و مه در اسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ مديد
من در عجبم ز مي فروشان كه ايشان
به زان كه فروشند چه خواهند خريد ...
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
تار غم پرده گسترده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ما ليدم به ديده استينم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)