بابا .امروز من مردمو زنده شدم ... سووتس نیست که اخر بدبختیه
حالا سووتی ما
عززان من امروز داشتم با یکی از عزیزترین دوستانم صحبت (چت ) میکردم. که مادر گراممون . زنگیدند که پسر جان فل فور بدوبور سر زمین (شالیزار ) که ببین زمین به چیزی نیاز نداشته باشه ... اینجا کسی نیست به من بگه پسر مگه تو مرض داری ..تو که تا حالا تو زمین کار نکردی مگه مجبوری؟>(اقا ما خودمون تا حالا زمین داشتیم روش کار نمی کردیم . عموها کار میکردند و ما نصف محصولو میگرفتیم ... تما بعد از اینکه پدر بزرگم فوت کردند . زمین ما هم به ارث خودمون رسید بد بختیاش شد مال ما ...
خولاصه . ما این چت هرو بی خیال شدیم .و دوییدم که بریم سر زمین . همین اول راه . کله یمبارک شترق خورد به میلهی اونینگ )Awning) همون پرده ایی که جلوی مغازه می زارن افتاب نزنه تو مخ ادمیزاد... خورد به این مغزم تکون خورد ... (قدم 185 هستش )
بعدش یه دست رو کله یمبارک دیگری بدو بد و رفتم ماشین بیگرم برم در یک دهات . اقا حالا ماشین کی بیاد ک ینیاد . حالا خوبه همیشه پر بودنا . اما حالا مگس پر نمیزد.. منم الاف توی افتاب ... شدم سیاه برزنگی

بعد از 1 ساعت تخت زیر افتاب موندن هی ماشینا اومدن و واینستادن ..منخواستم برم خونه که ... دیدم یه راننده میگه داداش کجا می ری ؟ منم گفتم فلان دهات ... گفت بیا بالا .منم سوار شدم ...
ساعت 1:30 شدو من هنوز ناهار نخورده بودم. تازشم صبحانه هم نخورده بودم ... شد قوز بالا قوز

اقا من رسیدم به اول روستا حالا یه 2 کیلومتر پیاده روی داشت ..من بدبختم بدو بدو رفتم تا مثلا به زمین برسم ... اخرشم رسیدم. افتاب مستقیما تو مغزم می خورد ... منم عین مجنونا تلو تلو خوران پیش می رفتم تا رسیدم به زمینمون . زمین ما دوقسمته و برای رفتن از قسمتی به قسمت دیگه باید از رووی مرز رد بشیم . مرز برامدگی هایی هست که در امتداد زمین کشاورزی کشیده میشه تا زمین ها از هم تفکیک بشن ... که معمولا از گل استفاده میشه برای ساختن مرز و پهناش هم شاید 30 سانتی متر در بهترین شکل و 20 سانت و کمتر در بدترین شکل هستند .
اقا ما هم شیک و پیک کرده . با همون لباسم گفتم که من که نمی خوام برم تو زین یه نیگاه می کنم اگه ابش خوبه خوب میرم خونه .. رفتم روی مرز .. اولاش خوب بود . گلش سفت و کلفت بود . بعد که همینجور شروع کردم به جلو رفتن . دیدم انگار دارم نشست می کنم

دارم می رم تو گل

بعد اومدم بودوم که برسم به اونور زمین .. نگو که هر چی من جلوتر می رفتم . گل مرز تازه تر و نازک تره ... اقا منم دیگه شده بودم رقاص بس که اینورو انورز شدم تا نیوفتم تو زمین هایی که دور منو گرفتن و تا زانو پر از گل و اب هستن (نشا شده بودند) . اقا رسیدم به جایی که مرز کاملا نرم بوود .. زرت دیدم دارم میرم تو گل . امدم پامود ر ارم . وااااااااااای نگو تعادلمو از دست دادمو پای راستم با کفش نایک عزیزم که تازه خریده بودمش رفت تو گل ...گفتم خدا رو شکر

به خیر گذشت ..گلش سفته . همینچوری می رم از تو زمین تا اونور دیگه 5 متر بیشتر نبود ... اقا چشتون روز بد نبینه . تا اون پامو بلند کردم (چپ رو) گذاشتم تو زمیت .....یه صدای فرتی اومدو پام تا زانو رفت تو گل ...

کپ زدم . شلوارم با کفشام همه زرتی شدن پر گل ... از اونور در حالی که من بدبخت در حال تلاش برای بقا و نجات یافتن از این وضع بودم (هرچی این پامو بلند می کردم زرت اونیکی بیشتر می رفت تو گل

. .. چند تا کشاورز (جوون ) با خودشون می گفتن . این شاسگولو . بچه مایه دار نیگاه با چه شلوار و لباسی اومده تو زمین .. لباس کارش از لباس مهمونی ما بهتره

منم در اون حال دیوانه شده بودم. ... حالا شتلپ شتلووپ . کفشم پر اب و گل و شلوار من تا زانو گلی ... من با این وضع 2 کیلوترو رفتم تا رسیدم به سر روستا و بعدش سوار ماشین شدمو با همون وضع اومدم . ... اقا پیاده شدن همانا . ملت ما رو میخ کردن همانا . امکان نداشت یم یرد نشه این شلوار مارو نبینهو یه نیشخند نزنه

به هر بدبختی بببود
ما به خانه رسیدیم ... حالا ..منم دیگه کف کرده بودم ..مردم از تشنگی .یکسره رفتم سراغ یخچال ..تا یه چیزیبخورم ... دیدم تو یه کاسه یه مایع نسبتا غللیظ بگی نگی زرد رنگ هست . منم فکر کردم این اب همووون کمپوتیه دیشب نخوردمو گذاشته بودم کنار ..فکر کردم مادرم ریخته تو کاسه خراب نشه اومدم نوش جان کنم .... منم همشو سرکشیدم

فکر میکنید چیو خوذدم . ..روغننننننننننننننننننننن ننن مایع

.حالم حسابی بهم خورد ... نمی دونستم چجوری باید این لامصب چربیشو از بین ببرم . خلاصه بعد از 2 ساعت تمام جنگ و راهنمایی ها یپزشکی مادر عزیزم و خوردن مغز مگس و جگر سوسک مریخیو گورخر فضاییو ... اینا . تا حدی .حالمان خوبید و چربیش رفت .. حالا من دیگه داشتم میمیردم از گشنگی ساعت شده بود 5 ... مادرم استانبولی پولا درست کرده بود ... منم شروع کردم مثل قحطی زده های اتیوپی خوردن

. تا اینکه دیدم یه چی از گلووم پایین نمیره .گفتم لامصب عجب ته دیگ سفتیه وو هی زور می زنم نمی ره لامصب نه بیرون میومد نه می رفت تو ... من هم اخرین زورمو زدم ... رفت . اخییییییییییییش . بعدش مادر م گفت حسین جان مواظب استخونا باش

..گوشتا استخونم دارن

گفتم استخووووووووووون ؟!!! من استخون ندیدم که . گیر اووردی مارو ؟ گفتم منظورت ته دیگاست که سفت هستن ؟ مادرم چشاش شد این هوا

گفت ته دیگ چیه . برنج امروز اصلا ته دیگ نداشت که .... تا اینو گفت هوری دلم ریخت ..من استخونا رو همه رو قووورت داده بودم ... خدا به دادم برسه ... به چه بدبختب قورت دادم . خدا کنه موقع خروج این بدبختیو نداشتهباشم وو معده ی عزیز ترتیبشو بده ...
من موندم با بد بیاری های امروزم ؟///// چه کنم که دیگه اخربد بیاری بود امروز

حالا اگه این سووتی نبود ..چون من گفتم اینجا . پی شد سووتی ...
حالم گرفته شده می باشه