آمده ايم زير قول و قرارهايمان بزنيم
و برويم
و برسيم
به همه ی جاهايی که با هم نرسيديم
و بنويسيم
از قشنگ ترين اشتباهی که می شد مرتکب شويم
و نشديم !
آمده ايم زير قول و قرارهايمان بزنيم
و برويم
و برسيم
به همه ی جاهايی که با هم نرسيديم
و بنويسيم
از قشنگ ترين اشتباهی که می شد مرتکب شويم
و نشديم !
بين اين مردمِ سـردرگمِ سرماخورده
دلم از سردي رفتار خودم جا خورده
هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه،
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده
مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده
و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
*
كوچه ها را همه گشتم پي تو نامعلوم !
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!
بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده
تو حرفت را بزن …چکار داری که باران نمی بارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
دست خودشان نیست
به شرط چاقو به دنیا آمده اند
و تا پیراهنت را سیاه نبینند…
باور نمی کنند چیزی از دست داده باشی
به اینجا که رسیدی
آینه ها به تو پشت می کنند
به هم می خورد آرایش گام هایت
برمی گردی
چیزی از قدم هایت به یاد زمین نمانده است
به کوله پشتی ات دست می بری
جز مشتی خاکستر به چنگ نمی آوری
جایی پا گذاشته ای
که به جای نام
داغ بر پیشانی کودکان می گذارند
تنها منم
که داغ کودکی ام را به دلم گذاشته اند.
من با دستهای خودم تنهام
و زندگی
خسیس تر از بقال سر کوچه شماست که بگذارد
دوباره در آغوشم سفر کنی
که خوشبختی آه . . .
امروز هم دیروزهای حسرتی ست که فردا می خورم
چقدر محبت که در دلم معطل ماند
كم ناز كن! كه بعد از اين، ديگر نميخرم
از خوابهاي خود دگر، بي تو نميپرم
كوه يخ تن تو را چون خط استوا
با گرمي تن خودم از ياد ميبرم
هرگز نميرسد به آب اين چاه چشم تو
پر ميكشم و ميروم، من يك كبوترم
تا كلبه ي بهار من، راهي نمانده است
ميخواهم از خزان تو، مستانه بگذرم
بادام تلخ چشم تو ارزاني خودت
چيزي ز خاطرات تو، با خود نميبرم
قفلي زدم به قلب خود،. اين بار بي كليد
ممنوع شد ورود تو، در شهر باورم
تو می توانی
قفس ساخته از تار و پود احساسم را
ویران کنی
بگریزی
بی نهایت را نشانه کنی
بال بگشایی
آسمان به آسمان
اوج بگیری
تا دو بال چشمم را بسوزانی
تو می توانی
نگاهت را
در پس حصار نامهربانی
در بند زنجیرش کنی
تو می توانی
گوشهایم را در حسرت
قطره ای از « آه » بخشکانی
می توانی جوانه ی غرورم را
زیر گام هایت پرپر کنی
اما من
آنقدر « تو » شده ام
که نمی توانم
قلبم را
با خانه تکانی خاطراتت
ویران کنم.
نمي گذارندم دست هاي شاخه شكن
به قدر ِ سهم ِ تو سيبي كنار بگذارم
تو باز عقربه ات مانده روي دلتنگي
كه من براي تو شادي شمار بگذارم
قلم تراش كه دارم، دلم نمي آيد
كه بر غرور ِ كسي يادگار بگذارم
بر غم ِ اين همه سنگ و بر غم ِ اين همه دست
بيا براي تو سيبي كنار بگذارم
کِی دل از مستی ِ چشمان تو بی خواب نشد
یا کِی از دستِ تو دل غرقه به خوناب نشد
گرچه کِشتیم به دل بذر امیدت اما
هرگز این مزرعه از لعل ِ تو سیراب نشد
رنگِ رخسار به گلگونه چه می آرایی
کی گل از شرم ِ رُخَت واله و بی تاب نشد؟
پرتو ِ صبح چه زیباست ولیکن هرگز
جلوه انگیزتر از سایه ی مهتاب نشد
ذوق ِ مخموری و مستی ز ازل چشم ِ تو داشت
ورنه کس بی نِگهَت مستِ می ِ ناب نشد
ا. اسدی
تو ماه را
بیشتر از همه دوست می داشتی
و حالا ماه هر شب
تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجره ها پاک نمی شود
رسول یونان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)