چه شب نحسي! چرا صبح نمي شود؟ دستمال خيسي روي پيشاني ام مي چلانم. قطره ها سرازير نشده تبخير مي شوند و تب از پيشاني ميگريزد.
لبه ي تخت خواب مي نشينم پاها در تشت آب انگار چيزي مثل نسيم از كف پاها تا پشت ابروها مي دود. بعد خنك مي شوم . بعد داغ مي شوم تب و لرز.
نكند مي خواهم بميرم؟ من كه هنوز خودم را به جايي آويزان نكرده ام. بايدقبل از مرگ در چيزي چنگ بيندازم. بايد قبل از مردن ناخن هام را در خاك فرو ببرم
تا وقتي مرا به زور روي زمين مي كشند به يادگار شيارهايي بر زمين حفركرده باشم. بايد قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چيزي از خودم باقي نگذارم
چه كسي در آينده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگرجاي پاي مرا ديگران نبينند ، من ديگر نيستم، اما من نمي خواهم نباشم. نميخواهم آمده باشم و
رفته باشم و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و مي روند و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و
مي روند و هيچ غلطي نمي كنند، در تاريخ بي خاصيت باشم. نمي خواهم عضو خنثاي تاريخ بشريت باشم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور