دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری
یاد
نغمه ی همدردارمغان فرشته
خفته
بی سنگرشعرستروندر میکده
هر جا دلم بخواهد
نظاره
به مهتابی که بر...
سه شب
سگها و گرگها
فراموشفریادمشعل خاموشاندوه
قصه ای از شب
مرداب
برای دخترکم لاله و...
زمستان
گزارش
جرقه
لحظه
روشنی
گرگ هار
بیمار
فسانه
داوری
آب و آتش
پاسخ
سرود پناهنده
لحظه ی دیدار
پرنده ای در دوزخ
پند
آواز کرک
چاووشی
هستن
باغ من
منظومه ی شکار
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
...........................
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره میکشانی ام
فراتر از ستاره مینشانی ام
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
...
نگاهت ،
تکرار مکرر بهار ست وُُ
خنده ات ،
شکفتنِ غنچه هاي محجّبه .
نه ؛
مرا حرفي نيست .
هر چه مي خواهي بکن .
بگذار اين بار هم کار ها باب ميل تو باشد .
مي خواهي بروي
وُ مرا انيس رنج دوريت
وُ همنشين حسرت ديدارت گرداني ؟
باشد ، برو ، خدانگهدار
سفر بخير
برو
و رمه ي نگاهت
وُ نسيم عطرت را نيز با خود ببر .
و حتا آن لبان لعلينت را
که من ، هر بار براي بوسيدنشان
مسير پر از اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و چانه ات را
به آرامي _
و ُ وسواس مي پيمودم
و ُ ناگاه بي آنکه تو بداني
به يورشي
به تسخير خويش در مي آوردمشان .
نـــه ، تو هم فرقي نداري اين تفاوت نگاته
اين فقط چشماته امـا وسعت غم ها رو داره
شیدای آن شاعرم
که چون شانه به نظم کشد گیسوی تورا
هر کجا باشم به رویایت رنگ کهربایی می زنم
ای که مهرت کیمیاست در کهربای دلم
قلب بگشای
برای من که مویم از جدایی رنگ عزا دارد...
هوا تر است به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگرچه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را زیاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
در این دنیای جان فرسا من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را نمی دانم نمی دانم ....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)