ني حديث راه پر خون مي كند
قصه هاي عشق مجنون مي كند
مولوي
سلام فرانك خانوم
حال شما؟
از بقيه چه خبر؟ نيستن
محمد
مژگان خانوم
آفتاب خانوم؟
ني حديث راه پر خون مي كند
قصه هاي عشق مجنون مي كند
مولوي
سلام فرانك خانوم
حال شما؟
از بقيه چه خبر؟ نيستن
محمد
مژگان خانوم
آفتاب خانوم؟
دست لرزانش به سوي آب رفت ؛
گَرد بي رنگي ميان جام ريخت
قطعه هاي گرم و شفاف عرق
از رخ آن ديو خون آشام ريخت ؛
« بايد امشب ، بي تزلزل ، بي دريغ
كار يك تن زين دو تن يكسر شود
يا مرا همسر بماند بي رقيب
يا رقيب سفله بي همسر شود »
پس به آرامي به بستر بازگشت
سر نهان در زير بالاپوش كرد
ديده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدايي را كه آمد، گوش كرد ...
ساعتي بگذشت و كس پنداشتي
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد ...
جان ميان بستر از جسمش گريخت
لرزه بر آن قلب بي پروا فتاد
سلام ممنون
مژگان و محمد گاهی می یان مشاعره
از افتاب خبری ندارم
شما خوبی ؟
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید
گل وصلت فراموشم نگردد
مگر خار از سر گورم بروید
سلام من خوبم
شما بهتری
اونا خیلی توپن
![]()
دردی که بهر جان رهی آفریده اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
....................
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
رازی درون سینه ی من میسوخت
میخواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ی بوته ی هیچ نمیروید
...
دل و دين كه به يغما بردي
زده ايي ره من از هر سو
نشنـاسم سـر خـود از پـا
که به چوگان تو هستم گو
دكتر جواد نوربخش
سلام به همه
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
سلام
دریغا لاله این شوره زارم
ندارم همدمی جز درد و داغی
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)