يا ز ره بي وفا بيا ، يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
يا ز ره بي وفا بيا ، يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
"واكس ميزنم"
يك نفر از آن ميان
داد مي زند:
"زود جمع كن برو
اين بساط را از اين پياده رو!"
آي!
اي هزار پاي كوچك و قشنگ!
كاشكي تو لا اقل به پاي خود
كفش داشتي ...
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
گذشت ، گذشت ، گذشت ...
حالا
در این دوره
دیگه تابستون رو دوست ندارم
نه اینکه دوستش ندارم ، نه
نمی بینمش !
من فقط پاییز رو می بینم ...
توی این روزا دیگه آرزو نمی کنم ...
دیگه به تولد آرزوهام فکر نمی کنم
با گذشت هر دقیقه
هر ساعت
هر هفته
هر ماه و هر سال
فقط به چال کردن آرزوهام فکر می کنم ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
وقتی ، تو با منی ...
من را ، بودن را ، ... حس می کنم ...
و شکفتن را در زندگی ...
وقتی ، تو با منی ...
اندوه ، سایه اش را می دزدد
و ابر آشنایی ، در کوچه های غربت می بارد ...
وقتی ، تو با منی ... می خندم و بودن را ... باور می کنم ...
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت /// متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری /// مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت /// و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
سولئاریس
تو كه از دل من هر شب قرار رو ميبري
به من ب گو بدونم كه شب ها كجا لونه داري؟
يك سر مو در همه اعضاي من
نيست به فرمان من اي واي من
عاريتي بيش نبود اي دريغ
عقل من و هوش من و راي من
چند خورم سنگ حوادث كه نيست
مشت گلي بيش سراپاي من
ننهاده سر خود از پا
كه به چوگان تو هستم گو
صنما به تو دل دارد خو
نكند نكند به دري ديگر سو
سلام دوستان حال شما؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)