شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
سلام فرانک.
مرسی خوبم. شما خوبید؟
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
سلام فرانک.
مرسی خوبم. شما خوبید؟
يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش
يك نفر سبز ، چنان سبز ، كه از سرسبزيش
ميتوان پل زد از احساس خدا تا دل خويش ،
شراب ارغواني چارهي رخسار زردم نيست
بنازم سيلي گردون که چهرم ارغواني کرد
هنوز از آبشار ديده دامان رشک دريا بود
که ما را سينهي آتشفشان آتشفشاني کرد
چه بود ار باز ميگشتي به روز من توانائي
که خود ديدي چها با روزگارم ناتواني کرد
در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،
تا بود نسخه عطري دل سودازده را
از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
من عهد کرده ام که ببوسم لب کسی
یک غنچه شکفته شاداب می دهید
حرفی نزن که خسته ام از هرچه صحبت است
چشمی برای دیدن یک خواب می دهید
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
پس از من شاعری اید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت
منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
تو دلت بوسه ميخواد من ميدونم اما لبت
سر هر جمله دلش ميخواد يه اما بذاره
بي تو دنيا نميارزه تو با من باش و بذار
همهي دنيا منو هميشه تنها بذاره
من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بكنم
اگه زندگي برام چشم تماشا بذاره
مرسی جلال جان
خوبم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)