كودك از پشت الفاظ
تا علفهاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علفها فنا شد.
(اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مينشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشكهاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شكشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه ميبرد.
كودك ار سهم شاداب خود دور ميشد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخههاي هلو روي پيراهنش ريخت