ديده را بگشود تا بيند كدام
جامه ي مرگ و فنا پوشيده بود
همسرش را با رقيبش خفته ديد !
ليك طفلش... جام را نوشيده بود ! ...
چون سپند از جاي جست و بي درنگ
مانده هاي جام را، خود سركشيد
طفل را بر دوش افكند و دويد
نعره ها از پرده ي دل بر كشيد
« واي !... مَردم ! مادري فرزند كُشت !
رحم بر چشمان گريانش كنيد !
طفل من نوشيده زهري هولناك
همتي! شايد كه درمانش كنيد ... »