می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینمت برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینمت برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي كه از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي كه قلبهامان
مي كوفت سهمگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
دل است و راز درون آنچه هست در کف اوست
روا بود، اگر امشب، بهانه ای دارد
د ارد هواي تو امشب سلطان قلب من!
اين دل به ياد هوايت سلطان قلب من!
بهتر نيست اين تاپيك بره انجمن ادبيات؟؟؟
البته اون وقت بعضيا 8000 پستت بهشون اضافه ميشه!:ي
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)