عجب اوضاعی شد! دوستان ویرایش کنید لطفا
محمد چه خبر؟ نبودی
عجب اوضاعی شد! دوستان ویرایش کنید لطفا
محمد چه خبر؟ نبودی
نه طبق سپهر و آن قرصه ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترين نواله باد
دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
خوبی جلالی
رفته بودم مرخصی
Last edited by mohammad99; 15-08-2007 at 23:49.
به خاطر تشریف فرمایی محمد ادامه دادیم!
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغ شب خواندی و رفتی
تو اشک سرد زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی ،آی تو می آیی، آی تو می آیی، وای تو می آیی
ز باغ قصه به دشت خاک
ز راه شیری پر مهتاب
تو می باری چون گل باران
به جان نیلوفر مرداب
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی، وای تو می آیی ،آی تو می آیی، وای تو می آی
خوش گذشت؟
ياد باد آنكه زما وقت سفر ياد نكرد
به نگاهي دل غمديده ما شاد نكرد
دم به دم افسانه میخواند
در کنار گوشمان باد
نغمه های عاشقی را
باد و باران یادمان داد
می توانستم چو لبخند
بر لبانت جان بگیرم
یا بلغزم همچو اشکی
کنج لبهایت بمیرم
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستی ام از حضور تو
گل کند همچون بهاران
نه تنها شد ايوان و قصرش به باد
که کس دخمه نيزش ندارد به ياد
همان مرحلهست اين بيابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بهش خیلی احتیاج داشتم.بد نبود.شما چه خبر ما نبودیم خوش میگزشت؟
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
Last edited by gazall; 16-08-2007 at 00:13.
نگهت آتشین سخنت دلنشین
شکوه هستی بود پیام ز رخسار تو
چو نسیم سحر بگشا بال و پر
بیا که روشن شود دلم ز دیدار تو
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
وقتي دل سودايي مي رفت به بستانها
بي خويشتنم كردي بوي گل وريحانها
آتشی ز کاروان جدا مانده
این نشان ز کاروان به جا مانده
یک جهان شرار تنها
مانده در میان صحرا
به درد خود سوزد
به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران
فتنه و بلای طوفان
فنای او خواهد
به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم برجا ماندم
با این گرمی جان در ره مانده حیران
این غم خود به کجا ببرم؟
با این جان لرزان
با این پای لغزان
ره به کجا ز بلا ببرم؟
می سوزم با بی پروایی
می لرزم بر خود از این تنهایی
آتشی خو هستی سوزم
شعله جانی بزم افروزم
بی پناهی محفل آرا
بی نصیبی تیره روزم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)