تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 144 از 212 اولاول ... 4494134140141142143144145146147148154194 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,431 به 1,440 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1431
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    لطف خداوند
    روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
    مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
    فرشته گفت: اين سه امتياز.
    مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
    فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
    مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
    فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
    مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
    فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!

  2. 3 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1432
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض دروغ هاي مادرم



    داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:

    "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

    زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

    مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

    "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.




    قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

    شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

    "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


    به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

    "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


    بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

    "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


    درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

    "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.


    درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

    "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

    و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.




    مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

    "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


    وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

    این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

    این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

    مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

    ترجمه:جليل كيان مهر



  4. 4 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1433
    داره خودمونی میشه EssiRam's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    محل سكونت
    .:تهران:.
    پست ها
    27

    پيش فرض

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسیدآرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
    مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکردهظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارندچون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.آرایشگر گفت: نه بابا!آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است.خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

  6. 2 کاربر از EssiRam بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1434
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    80

    پيش فرض

    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه
    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
    اصالت به ميان ابر ها رفت.
    هوس به مرکز زمين راه افتاد.
    دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
    آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار...
    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
    ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشست.
    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام دارم ميام.
    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
    صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
    شاخه ی درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود
    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت.
    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
    و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...


  8. 2 کاربر از M*S*D بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1435
    داره خودمونی میشه EssiRam's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    محل سكونت
    .:تهران:.
    پست ها
    27

    پيش فرض

    چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد و گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند...
    مرد میانسالی با لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دست داشت، شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و...
    هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
    شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
    فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.
    تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت... ماهی را پس بده... من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم.... چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
    من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.
    او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
    و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
    چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!!!

  10. 4 کاربر از EssiRam بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1436
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    هر اتفاقي مي افتد به نفع ماست



    توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
    كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
    يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند
    ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
    شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
    و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟
    فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت:
    من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
    شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد
    وچه جمله اي به او پند ميدهد؟
    همه وزيران را صدا زد وگفت
    وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
    وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
    ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
    دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل
    كشور جمع كنند و بياوند
    وزيران هم رفتند و آوردند
    شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي
    بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
    هر كسي به چيزي گفت
    باز هم شاه خوشش نيامد

    تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
    گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
    پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
    همه خنديدند و گفتند تو و جمله
    اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
    خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را
    راضي كند كه وارد دربار شود
    شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
    پير مرد گفت
    جمله من اينست
    "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
    شاه به فكر رفت
    و خيلي از اين جمله استقبال كرد
    و جايزه را به پير مرد داد
    پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
    شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
    تو سر من كلاه گذاشتي
    پير مرد گفت نه پسرم
    به نفع تو هم شد
    چون تو بهترين جمله جهان را يافتي


    پس از اين حرف پير مرد رفت
    شاه خيلي خوشحال بود
    كه بهترين جمله جهان را دارد
    و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
    از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد
    ميگفت
    هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند
    كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    تا اينكه يه روز
    پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان
    چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
    شاه ناراحت شد و درد مند
    وزيرش به او گفت
    هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
    شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو
    ميگوئي كه به نفع ما شده
    به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان
    بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند

    چند روزي گذشت

    يك روز پادشاه به شكار رفت
    و در جنگل گم شد
    تنهاي تنها بود
    ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند
    و مي خواستند او را بخورند
    شاه را بستند و او را لخت كردند
    اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه
    خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
    ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
    پس او را ول كردند تا برود

    شاه به دربار باز گشت
    و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
    وزير آمد نزد شاه و گفت
    با من چه كار داري؟
    شاه به وزير خنديد و گفت
    اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود
    من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي
    اين چه نفعي است
    شاه اين راگفت واو را مسخره كرد

    وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
    شاه گفت چطور؟
    وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
    ولي آنجا من نبودم
    اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
    پس به نفع من هم بوده است
    وزير اين را گفت و رفت

    ~~~~~~~~~
    نكته اخلاقي
    هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست

    اگر اين جمله را قبول داشته باشيد

    و آن را با ور كنيد

    ميفهميد كه چه ميگويم

    من به اين جمله ايمان 100% دارم

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1437
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    عشق مارمولک

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
    شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.
    دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
    چه اتفاقي افتاده؟
    مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.
    چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
    متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
    تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟
    همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!
    مرد شديدا منقلب شد.
    ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
    اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي توانيم عاشق شويم اگر سعي کنيم
    .

  14. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1438
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    175

    پيش فرض

    آنکه شنيد ، آنکه نشنيد
    مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
    به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او
    درميان بگذارد.
    به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
    دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است
    ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
    « ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر
    نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا
    بالاخره جواب بدهد. »
    آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي
    نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
    سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
    « عزيزم ، شام چي داريم؟ » جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت
    آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و
    به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت
    و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ »
    و همسرش گفت:
    « مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!
    حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
    مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان
    باشد...

  16. 6 کاربر از Mehr.Iman بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1439
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز
    پادشاهی را شنیدم بکشتن اسیری اشارت کرد(دستور داد) بیچاره در آن حالت نومیدی پادشاه را به دشنام دادن گرفت و شروع به بد گفتن کرد و گفت : هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
    وقت ضرورت چو نماند گزیر -------------------- دست بگیرد سر شمشیر تیز
    پادشاه پرسید که او چه میگوید ؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت : ای خداوند همی گوید : و الکاظمین الغیظ والعافین عن الناس.
    پادشاه را رحمت آمد و از خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت : شأن ما را نشاید در محضر پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این پادشاه را دشنام داد و ناسزا گفت.پادشاه روی از این سخن در هم آورد و گفت : آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا از این راست که تو گفتی ، که روی آن در مصلحتی بود و شأن این سخن تو از بدسرشتی . و خردمندان گفته اند : دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز.
    به تخلیص از گلستان سعدی

  18. 2 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1440
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشيرزن کيست؟
    استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به سنگ توهين کن.
    شاگرد گفت: اما چرا بايد اين کار را بکنم.سنگ پاسخ نمي دهد.
    استاد گفت: خوب پس با شمشيرت به آن حمله کن.
    شاگرد پاسخ داد: اين کار را هم نمي کنم. شمشيرم مي شکند.و اگر با دست هايم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمي مي شوند, و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند. من اين را نپرسيدم. بهترين شمشيرزن کيست؟
    استاد پاسخ داد: بهترين شمشيرزن به آن سنگ مي ماند, بي آنکه شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد, نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند.

  20. 4 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •