بخشودني نيستم
مي دانم
و پذيرفته ام
كه ديروز هميشه
بهتر از امروز است!
بخشودني نيستم
مي دانم
و پذيرفته ام
كه ديروز هميشه
بهتر از امروز است!
غافلگير شدن شعورت
دستت را به صورتم كوبيد
فراموش كن
درد . . . مثل كِرم توي سرم كوتاه و بلند ميشود . . .
جلو ميرود . . .
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده
اتفاقاً من معتقدم تو انسان با شعوري هستي
سخت ترین لحظات زندگیمو میگذرونم .
فردا در این باره خواهم نوشت .
با دلی بی آهنگ
و دستهایی که ذره ای ریتم ندارند
بزرگترین سمفونی جهان را نوشتن
ناباورانه است
سرو ناز سیدی
و جه روزهایی بود
که من کسی راندیدم
برم پر ادم بود
حالا بماند انسان بود یا نبود
و با تمام وجود خویش
اشکهای خویش را
برای روزگار پر درد خویش نثار روزگار
بی هیاهو و بی لذت خویش کردم
و تنها لذتم در همین گریه ماند و بس
حالا بیا و از من بشنو
زندگی را دلتنگ نیستم که
هیچ است
و برایش اشک نمیریزم
که نابود باد
که برایم جز درد
هیچ به ارمغان نیاورد
برای من گریه هایی از سقوط کافی است
و انگار یک غروب که
ایینه های تمام لحظه های با تو بودن را
خواهد شکست
و سکوت مرگبار مرا اغاز خواهد کرد
و انجاست که خواهم فهمید
شکست خوردن
هم ساده و هم سخت تر از پیروزی است
مردم نميدانند پشت چهره من ـ
يكمرد خشماگين درد آلوده خفته است
مردم ز لبخندم نميخوانند حرفي
تا آنكه دانند ـ
بس گريه ها در خنده تلخم نهفته است
وز دولت باران اشكم ـ
گلهاي غم در جان غمگينم شكفته است
در هر غروب
داستانِ غربتم را تکرار می کنم
و غروب از گريه های بی صدایِ دلم سرخ می شود
يک روز عاقبت
من غروب می کنم
آن وقت
غروب
غريب می شود
به عیادت صمیمیّت
در بیمارستان دل رفتم
بر روی در نوشته بود
خطر مرگ!
مبتلا به میکروب غربت
از پشت شیشه نگاهش کردم
چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود
دانستم که روز وداع نزدیک است
مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم
به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند
چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند
گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم
گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟
بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش
گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار
گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی
گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط
گاه بدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم
بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ
گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس
گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد
و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)