سحر می اید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم
سحر می اید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم
من زنم انکه عشق را جویاست
گاه صبور است و گاه بی پرواست
گر ندارم دو چشم افسونگر
دیده ام درون دل زیباست
ساق سیمین اگر ندارم من
پای من بهر جستجو پویاست
غنچه گل اگر لبانم نیست
سخنم پر جذبه و گیراست
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
مرا گفتی كه دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
تصور کن اگه حتا تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست
جواب همصداییها پلیس ضدشورش نیست
نه بمبهستهای داره نه بمبافکن نه خمپاره
دیگه هیچ بچهای پاشو روی مین جا نمیزاره
همه آزاده آزادن، همه بیدرده بیدردن
تو روزنامه نمیخونی نهنگا خودکشی کردن
نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمه خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست
این بیخبریست اصل اخبار
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
سخنم يكسره درد و بدنم ، خسته ، كبود
دم به دم ميشكند ساز نكيسايي من ...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)