هلال فرصت من در سیاهی مطلق اسیر فاصله است
و شبنمی که خفته است بر تن سکوت تو
و شبنمی که خفته است بر تابوت لبان من
چشم نمنک آسمان اندک من است
هلال فرصت من در سیاهی مطلق
پگاه یک غزل است
و این غزل تنها هوای فاصله است
...
هلال فرصت من در سیاهی مطلق اسیر فاصله است
و شبنمی که خفته است بر تن سکوت تو
و شبنمی که خفته است بر تابوت لبان من
چشم نمنک آسمان اندک من است
هلال فرصت من در سیاهی مطلق
پگاه یک غزل است
و این غزل تنها هوای فاصله است
...
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
...
معصوم يا اثيم ؟
جوينده اي كه گيج معما شد
صدبار قصه را به عبث دوره كرد
عياش بود ، تارك دنيا شد
جايي كه لازم است نپوشاندي
یادمه اون روزه اول
که تو پیش من نشستی
آینه ی تنهاییم رو با
گرمای دلت شکستی
...
یادته دوسم داشتی یادته
اون روزها گذشت یادته
هر شب چو افتاب به بالين من بتاب
اي افتاب دلكش و ماه پري وشم
من به دنبال کلامی درذهن
که بگویم
چیست این غم
و نمی یابم کلامی
بارها پرسیدم از خود
شعر گفتن ها را چه سود
نه کسی می خواند
نه کسی می شنود
واگرهم که شنید
تو بدان
عمق کلامت را
نمی فهمد...
در ساعت پنج بعد از ظهر.
درست ساعت پنج بعد از ظهر بود.
پسرکی شمدی سپید آورد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
یک سبد آهک فراهم دیدند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و دیگر مرگ بود، تنها مرگ
در ساعت پنج بعد از ظهر.
رویای شیرین خوابم همه تو
حرف اول کتابم همه تو
واسه هر سوال مبهم
شده آخرین جوابم همه تو
اونی که چو شمع می سوزه همه من
چشم به آسمون می دوزه همه من
اونی که دلش اسیره همه من
اونی که برات می میره همه من
شعر قشنگی بود اقا جلال
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
ز گل رویان این عالم که هستند
من آن میجویم و آنم تویی بس
خوشحالم که خوشتون اومد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)