تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 143 از 212 اولاول ... 4393133139140141142143144145146147153193 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,421 به 1,430 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1421
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض

    داستان خیانت

    چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.



    زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.



    آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
    پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
    پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.




    دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.


    دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
    قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
    - ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
    - من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هست



    دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.



    رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.



    قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد...


  2. 5 کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1422
    آخر فروم باز @R3Z's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,427

    پيش فرض

    سوء استفاده از نوع ایرانی!!!
    مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

    منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

    شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

    معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام


    پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

    پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

    منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

    شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

    معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

    پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

    مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت ...

  4. 2 کاربر از @R3Z بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1423
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    11 خلاف‌کار


    خلاف‌کار


    اینجوری نبین‌اش که خودشو زده به موش‌مردگی.‌ اگه بگم آدم به این توداری تا بحال ندیده‌ام باور نمی‌کنی.

    ساعت از دوازده گذشته بود. از سرما سنگ می‌ترکید. همین جلو، دست راست، نه تومستقیم برو، سرِ پیچِ خیابون اصلی، که خواستیم بپیچیم، دیدم‌اش که دولاّ شده بود پشت درِ یه ‌‌مغازه رو زمین دنبال چیزی می‌گشت، شک کردم، گفتم بزن رو ترمز، با توکه نیستم، مستقیم برو، تا چشم‌اش به‌ما افتاد پا گذاشت به فرار.

    پیاده دنبال‌اش رفتم. از سرما داشت نفس‌ام بند می‌اومد. چند قدم نرفته بود که گرفتم‌اش. گفتم: نامرد، کجا؟!

    گفت: سرکار، نسخه از دستم افتاد باد بردش، رفتم برش‌دارم.

    گفتم بده ببینم. توبه این می‌گی نسخه؟

    همین یه‌‌تیکّه کاغذ خیس و مُچاله تودست‌اش بود. توجیباشم کمی پول با یه‌‌دسته کلید.

    گفتم: می‌خواستی قفل‌ها رو باز کنی؟

    گفت: کدوم قفل سرکار؟ این کلید خونه‌س، باخودم برداشتم که وقتی برمی‌گردم زنگ نزنم. بچّه، تازه خوابش برده بود. نمی‌خواستم بیدارش کنم.

    گفتم: خر خودتی. برو سوار شو. تا کلانتری یه‌‌ریز التماس می‌کرد وچرت و پرت به هم می‌بافت.

    به جناب‌سروان گفتم: بذارید خودم از زبونش می‌کشم بیرون. سروان جوون تازه کار و ساده‌دلیه، نگذاشت، و الاّ همون اوّل که دستاشو قپونی می‌بستم و دوتا باتون می‌زدم به ماتحت‌اش زبون‌اش باز می‌شد. اگه این جوونا توکار ما دخالت نمی‌کردن ما بلد بودیم چه‌جوری کارمونو انجام بدیم.

    تا سروان از اتاق رفت بیرون خوابوندم تو گوش‌اش. گفتم: پدر ... ! داشتم می‌رفتم خونه پیش زن‌ام. حالا چه وقتِ دله‌دزدی بود.

    گفت: به خدا من دزد نیستم. دنبال یه ‌‌داروخانه می‌گشتم. به چن جا سر زدم گفتن نداریم یکی هم داشت با پول‌ام نمی‌خوند. حتّا ساعت‌ام رو گرو گذاشتم قبول نکردن. بپیچ دست راست. سواد داری این آدرسو بدم خودت پیداش کنی؟ نه بذار خودم می‌گم. تو حواسِت به رانندگیت باشه.

    تا ساعت شیش زِر می‌زد.

    گفتم: بیخودی خودتو به موش مردگی نزن. یا بگو اونجا چه‌کار می‌کردی و دوستات کیا هستن یا همچی می‌زنمت که نتونی دفعه‌ی دیگه ازدستم فرار کنی.

    باز شروع کرد به آب‌غوره گرفتن. می‌خواس منو خر کنه. گفت: من آبرو دارم. بچه‌ام مریضه، اگه نتونم دوا براش جور کنم حالش بدتر می‌شه. ممکنه از دستم بره.

    گفتم: شماره تلفن خونه‌ات؟ کمی فکر کرد و گفت: به‌خدا اونقدر حواسم پرته که یادم رفته، بذار فکر کنم یادم بیاد.

    گفتم: دروغ می‌گی، مگه کسی شماره تلفن خونه‌شو فراموش می‌کنه؟

    بعد گفت: سرکار می‌ترسم اگه زنگ بزنید بچه‌ام از خواب بپره. تازه خوابش برده بود. سه شبه نخوابیده.

    می‌دونستم دروغ می‌گه. تو این پدرسوخته‌هارو نمی‌شناسی.

    پرسیدم: کارِت چیه؟ گفت: تو یه‌ شرکت کار می‌کردم بخاطر مریضی بچّه‌ام غیبت زیاد داشتم، بیرونم کردند. ماشین هم داشتم فروختم خرج مریضی بچّه کردم.

    آدم از مزخرفاتی که اینا به هم می‌بافن خنده‌اش می‌گیره.

    صبرکن! فکر می‌کنم داریم می‌رسیم. از تو آینه نگاش کن چه جوری خودشو زده به موش‌مردگی. تاصُب بلبل‌زبونی می‌کرد حالا یه‌‌کلام حرف نمی‌زنه. برو جلوتر. همین کوچه‌س. بزن کنار. نگاش کن چه قیافه‌ی مفلوکی به خودش گرفته! از چشاش پدر سوختگی می‌باره.

    سه تا پلاک جلوتر. اون آمبولانس چیه درِ خونه ایستاده؟ وای به روزگارش اگه دروغ گفته باشه و بخواد منو سنگِ رو یخ کنه. توی این هوای سرد حالا بجای راه افتادن دنبال این آشغال کلّه، باید تو رختخوابم باشم. اگه به احترام جناب سروان نبود، رفته‌بودم خونه. من که حوصله‌ی گوش دادن به شیون و گریه زاری این زن و زولا رو ندارم. تو خودت برو بپرس اون جنازه مال کیه. اندازه ی‌بچّه‌س. کاش زودتر کارم تموم بشه برم خونه پیش زن و بچه‌ام. مگه این خلاف‌کارا می‌ذارن؟!

  6. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1424
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    راز ثروتمند شدن يك زن!
    یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

    پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است .

    زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

    مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

    روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
    پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
    مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
    وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
    پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

  8. این کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1425
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    سوءتفاهم!
    خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود...

    باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی هم خرید... اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه. کنار دستش ..اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود ..

    وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم ...

    هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت . دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سوء استفاده چی ...چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟ آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و..نصف دیگه شو خودش خورد.. اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.

    در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما. وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>> فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود. اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود. در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع آقاهه داره شیرینی هاشو می خوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا هم نداره.

    چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست:

    سنگ بعد از این که پرتاب شد

    دشنام .. بعد از این که گفته شد


    موقعیت …. بعد از این که از دست رفت

    و زمان… بعد از این که گذشت و سپری شد

  10. این کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1426
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    یادمان نرود زندگی کنیم

    دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
    نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

    داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم

  12. این کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1427
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    نیاز
    لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
    زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
    جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»
    خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم می دهم لیست خریدت کو ؟
    لوئیز گفت : اینجاست.
    - « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.» !!
    لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
    خواربارفروش باورش نمیشد.
    مشتری از سر رضایت خندید.
    مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
    در این وقت، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
    کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:
    « ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »

  14. 4 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1428
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    تو را شب به عیش و طرب می‎رود..........................چه دانی که بر ما چه شب می‌رود ؟
    آورده‌اند که درویشی در همسایگی توانگری خانه داشت. روزی کودکی از خانه توانگر به خانه او آمد، دید که آن درویش با عیال و اطفال خود طعام می‌خورند. آن کودک زمانی ایستاد و میل طعام داشت ، کسی او را مردمی نکرد و گریان به خانه آمد. پدر و مادر از گریه‌ی او سبب پرسیدند و گفت: به خانه‌ی همسایه رفتم و ایشان طعام می‌خوردند، مرا ندادند. پدرش فرمود تا طعام‌های گوناگون حاضر کردند. او چنان‌چه طریقه‌ی کودکان بدخو باشد ، می گریست و می‌گفت : مرا از آن طعام که خانه‌ی همسایه می‌خورند، می‌باید داد .
    پدر به خانه‌ی همسایه آمد و او را بیرون طلبید و گفت : چرا باید که از تو به ما رنجی رسد ؟
    درویش گفت : حاشا که از من رنجی به شما رسد. توانگر گفت : رنجی از این بدتر چه باشد که پسر من به خانه تو آید ، تو با کسان خود طعام بخورید و او را ندهید و حالا به هیچ چیز آرام نمی‎گیرد و طعام شما می‌طلبد .
    درویش زمانی سر در پیش افکند و گفت : ای خواجه! در ضمن این سرّی است ، از من مپرس که پرده‌ی من دریده می‌شود.
    خواجه مبالغه کرد که سرّ خود را بازگوی. درویش گفت : بدان که آن طعام که می‌خوریم بر ما حلال و بر پسر شما حرام بود، نخواستیم که طعام حرام بدو دهیم .
    پدر گفت : سبحان ا... ، طعامی هست که در شرع بر یکی حلال باشد و بر دیگری حرام ؟
    درویش گفت که در قرآن نخوانده‌ای که «هر کس درماند به بیچارگی و تنگ دستی؛ مردار بر او حلال است و بر آن که درمانده نباشد حرام ؟» بدان که سه روز خانواده‌ی من طعام نخورده بودند و به هیچ نوع چاره‌ی آن نتوانستم کرد.امروز در فلان ویرانه درازگوشی مرده دیدیم. قدری گوشت از وی ببریدم و آوردم و طعامی پختیم و میخوریم که کودک شما درآمد. صورت حال این بود که به سمع شما رسید .
    تو را شب به عیش و طرب می‎رود ..........................چه دانی که بر ما چه شب می‌رود ؟
    خواجه که این سخن بشنید، بسیار بگریست و گفت : واویلا ، اگر پروردگار من در روز قیامت با من عتاب کند که در همسایگی تو چنین صورتی بود و تو از حال همسایه بی‌خبر بودی ؛ چه جواب دهم؟پس او را به خانه خود آورد و از نقد متاعی که داشت یک نیمه به وی داد.
    شبانه حضرت رسالت در واقعه دید که او را می‌گوید : ای خواجه ، بدان شفقت که با همسایه کردی، گناهت آمرزیده شد و در مال تو برکت پدید آمد و فردا در بهشت همنشین من خواهی بود .

  16. 3 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1429
    داره خودمونی میشه zanastark's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    گوشه ای از سکوت قفس
    پست ها
    163

    پيش فرض

    فراموشي بهترين خاطره
    شنگول و منگول و حبه انگور ديگر بزرگ شده بودند وشبي دور هم جمع شدند تا از گذشته ها تعريف كنند و خوش بگذرانند. صحبت آنها بالا گرفته بود وديگر معلوم نبود چه كسي دارد صحبت مي كند كه ناگهان با شنيدن صداي در همه سكوت كردند همه رفتند تا ببينند چه كسي پشت در است. از پشت در صدا مي آمد منم مادرتون در را باز كنيد اما آنها گفتند بايد دست هايت رابه ما نشان بدهي.مادر بيچاره كه ديگر پير شده بود با زحمت دست هايش را از بالاي در نشان داد.بچه ها گفتند اين كه دست مادر ما نيست.شنگول گفت چيزي به او بدهيم تا برود.مادر از پشت در گفت من چيزي نمي خواهم وهمان جا پشت در نشست و در آن شب مرد.صبح وقتي شنگول و منگول وحبه انگور داشتند از خانه بيرون مي رفتند مادر بي جانشان را پشت در ديدند حبه انگور به شاخ شكسته ي مادرش نگاه كرد و دستش را روي آن كشيد هرسه شروع كردند به گريه كردن واز كار خود كه فراموشي بهترين خاطره بود افسوس مي خوردند.

  18. 3 کاربر از zanastark بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1430
    داره خودمونی میشه EssiRam's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    محل سكونت
    .:تهران:.
    پست ها
    27

    پيش فرض

    چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوونم. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»
    چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
    مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم.»
    چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
    مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
    چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»
    مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»
    چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
    یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
    چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 9۹۸ دلار سود کردم.»
    مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
    چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

  20. 6 کاربر از EssiRam بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •