ممنون فرانک جان
خیلی قشنگ بود ...
----------------------
میدوم،
تو هم سعی کن پیدا نشوی،
تا استیصال در عمق وجودم برود
و لای بخار و غم و دود بگویم
«قسمت ( ــِ یکی دیگه) بوده»
ممنون فرانک جان
خیلی قشنگ بود ...
----------------------
میدوم،
تو هم سعی کن پیدا نشوی،
تا استیصال در عمق وجودم برود
و لای بخار و غم و دود بگویم
«قسمت ( ــِ یکی دیگه) بوده»
سلام چه جمع ادبي باهالي
اصلا انتظار همچين تايپيكي رو نداشتم اونم تو موضوعات علمي
magmagf عزيز هم شعرات هم شكيرا عاليه فقط يه چيزي آخر شعرا بنويس از كيه از خودتم باشه بنويس
ممنون از اين به بعد من رو هم اينجا ميبينيد البته اگه موافق باشين
خبر از آشنايي نيست اينجا
زشعله ردپايي نيست اينجا
بيا اي دل بيا تا بار بنديم
براي عشق جائي نيست اينجا
زندگی سنگ شد و قلب مرا ساده شکست.
بشکند دست قضا که پر پروازمو بست
اه و نفرین به من این بار اگر بر گردم
پشت پا بر تو زنم/بر تو و بر هر چه که هست
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها !
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست های فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ
این اشک ها...
تلاقی انجماد چشم های توست
با نمکزخم سینه ی من...
گریه نیست
این فریاد خیس
که از چشمهای بلند ات جاری ست
پشت یک لبخند
پنهان است
تمام بغضهای من
نخواه که بی پرده بخندم
این وقت شب انگار
کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را
لای برفها می کارد ...
*
کم می آورم
برف چشمانم هی آب می شوند...
*
زمستان
همین است که هست
حالا در این باغچه
حتی
دلتنگی هم
نمی روید!
خدای من تو را قسم ، به حرمت شکوه و غم
مگيرش از من
نياور آن زمان که او ، به عشق تازه رو کند
نياور ای خدا که او ، به خون من وضو کند
مگيرش از من
کنون که بسته عمر من ، به گرمی وجود او
تب وفا شرر زند ، ز تار من به پود او
مگيرش از من
مرا از او جدا مکن ، به بحر غم رها مکن
دل پر از محبتش ، به رنج من رضا مکن
در اين قفس خدايا ، تو کرده ای اسيرم
رها مکن ز بندم ، که دور از او بميرم
مگيرش از من
یه تیغ تیز ، رگ های دست
رفتن واسه هر چی که هست
یه لحظه درد ، تاراج جون
می چیکه قطره ، قطره خون
شروع می شه نفس زدن
جدایی روح از بدن
فرقی نداره بد و خوب زندگی
فقط نباید واسه هیچ کسی بگی
یه لحظه اوج ، یه حسه خوب
جایی که هیچ چشمی نمی کنه رسوب
بزار بگن دیوونه بود،بزار بگن خودکشی کرد
مهم دلم بود که چقدر دلخوشی کرد
فوقش یه هفته مشکی پوش
می خورن از حرص تو جوش
اینم گناهش ماله من
ما که جهنمی شدیم ، اینم به روش
یه هفته اسمم که میاد
اشک از نگاه ها در میاد
بعد از یه هفته همه چی عادی میشه
حتی نمی مونه ازم اسمی به یاد
غصه ی اینجا رو نخور ، این آدما خیلی بدن
اونا اگه میفهمیدن ، زودتر از ما میومدن
یه تیغ تیز ، یه لحظه درد
اینم یه جور عاقبته ، چه می شه کرد ؟!
بار فراق بستم و جز پای خویش را
کردم وداع جملهی اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهی صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهی بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهی آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهی ما را
مردیم به آن چشمهی حیوان که رساند
شرح عطش سینهی تفسیدهی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهی شترنج فرو چیدهی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهی ما را
ما شعلهی شوق تو به سد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهی ما را
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)