به سرم می زند
بزنم زیر همه چیز
همه چیز
اما سر که کاره ای نیست
این دل است که
فرمانروایی می کند…
به سرم می زند
بزنم زیر همه چیز
همه چیز
اما سر که کاره ای نیست
این دل است که
فرمانروایی می کند…
نمی بخشمت !
بجای آنکه در خلوتِ خویش
پیالهی شرابِ شادی هایم را
شعر بریزی
و از شانههایم تا آسمان بالا روی
دزدانه
با تسبیحِ تزویرِ خویش
کدام خدا را شیطان مانده ای
که تمامِ حقیقت مرا حقیر می کنی.
چطور ببخشمت !
وقتی از عطرِ عریانِ عاطفه ام
بویی به بالایت نمی بینم .
و هنوز
پیراهنِ رؤیاهایت بوی پریروز می دهند
چطور ببخشمت
وقتی آهسته پا به خلوتِ خیالم می گذاری
تمام رؤیاهای روستائی ام را
رَم می دهی
نمی بخشمت مگر
حماقت خویش را
بر سنگ صداقتم بشکنی
و ایینهای برایم بیاوری
تا تمامِ تنهایی هایم را
قسمت کنم
عدم در آغاز،
یک هیچ ِ بزرگ بود
دَلََمه بسته
بر دیواره ی بی ذهنی ِ وسیع ِ جمجمه ای گیج.
تکه تکه، جنین وار،
در خود تکثیر می شد
و انعکاس ِ هیاهوی سکوت را
به بی بانگی ِ خاموش ِ یک بی چارچوب می کوبید.
در آغاز، - یا کمی بعد تر-
یک هیچ ِ بزرگ،
به عصیان ِ بی جمجمگی ِ منکسر،
به خیانت ِ بی چارچوب اندیشید.
اراده ی زمین واقع شد،
هیچ، من شدم،
عصیان، تو.
کلمه، عبارت شد،
جنین، انسان؛
و مخمل ِ گل سنگ
صخره را
به خرد شدگی ظریفی بدل کرد.
عشق، من شدم،
شک،تو.
یخ،من،
آتش،تو،
عشق،تو،
آینه،تو؛
و من در تو تکثیر شدم
و این گونه...
نسیم وزیدن گرفت،
آغاز، بی پایان شد.
عدم، مسکوت ماند.
قامت می بندم
نمازعشقت رابه شکوفه های
سرخ سیب
وایمان می آورم به چشمانت
زمان دیدار
حالا اذان یک شهر
حی الا خیرالعمل
وفقط "من" اینجا بی تاب تر
حا لا که قلم تند تر می دود
وضو می گیردآب وآئینه اش
تمام سپیدی آسمان
چادرم می شود
وآبی اش جانمازم
آن وقت تنها ماه می تواند شود
مُهر پیشانی ام
چه منظره ای!
تسبیح دستانم تمام ستاره هاست
حاشا و ابدا !
كه مرا دلگيري
از آسمان نيست!
اين سرشت ابر است كه ببارد .
اگر نبارد،
مرا راستي ادامه ي عمر چگونه است؟
ابر نمي بارد...
عمر ادامه دارد ..
و مرا غزلي به ياد مانده است
كه براي تو بخوانم
ايستاده بودم كه بهار شد
و غزل را بياد آوردم
خواندم
تو مُرده بودي...
حاشا و ابدا!
كه نه تو را بياد دارم
غزل را بياد دارم
ابياتش شباهت به قصيده دارد
در می یابم که در زندانم
از هم سلولی ام جرمش را می پرسم
عصبی می گوید آزادی را بد تلفظ کرده ام
دلم گرفته است
چه روزهايي
چه روزهايي كه من در آينه زيسته ام
چه روزهايي كه من در آينه خنديده ام
و چه روزهايي كه من در آينه گريسته ام
و امروز
آينه
سفر
تنهايي . . .
چقدر خسته ام
. . .
چه روزهايي
چه روزهايي . . .
دلم مي خواد
بنشينم و براي روزهايي كه رفته است
براي روزهايي كه ديگر باز نخواهد گشت
بي قرار و كودكانه
گريه كنم
اكبر ذوالقرنين
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است .
بيژن جلالي
من همان گندم و سیبم که نمی باید دید
وسوسه روی درختی که نمی باید چید
چشم بر هم بزنی دست تو را می خوانم
من همان فکر غریبم که به ذهنت پیچید
بی سبب دور شدی ترس برت داشته است
ناگزیری تو که تقدیر لبت را بوسید
این همه معجزه از برق نگاهم پیداست
بار هم شک و اگر پرسش و اما ... تردید!!!!!!!!
من همان گندم و سیبم که تو آخر دیدی
پدرت هم که مرا دید دو پایش لرزید
مرا به ميهماني چشمانت دعوت كن
و برايم گلداني بياور
مي خواهم
دلم را بكارم
تا جوانه بزند
هروقت كه
پيچك سبز دلم
تمام خانه ام
را گرفت
فرياد خواهم كرد:
نگاه كن!!
-تمام خانه ام همرنگ چشم توست
فريبا شش بلوكي
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)