دورها هستم
مرا میخوانی
کنارت هستم
مرا میخوانی
درونت هستم
مرا میخوانی
درونم هستی
مرا فریاد میکنی ...
دورها هستم
مرا میخوانی
کنارت هستم
مرا میخوانی
درونت هستم
مرا میخوانی
درونم هستی
مرا فریاد میکنی ...
ياس بوي حوض كوثر ميدهد
عطر اخلاق پيمبر ميدهد
حضرت زهرا دلش از ياس بود
دانه هاي اشكش از الماس بود
در آسمان ستاره از شرم بيكسي
خود را به دار گردن مهتاب ميكشيد
ياد وصال باطل از شهرگ خيال
با سوزن فراق من زرداب ميكشيد
رستم كه كشت خون خود تا زندگي كند
بار نگاه حيرت سهراب ميكشيد
من گريه ميسرودم و شب خنده ميدرود
من آه ميكشيدم و شب خواب ميكشيد
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
روشن نموده خانه ي تاريك سينه ام
ماه منور رويت سلطان قلب من!
معشوق من مي من ساغرم بهار دلم
جانان جاودان جهان سلطان قلب من!
اورده ام به هديه دلي بي قرار و پاك
ايا قبول ميكني اش سلطان قلب من؟
مستند و در خروش وفغان دنياييان هنوز
از عشق يار دلكش و سلطان قلب من
نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم
ميدانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوري
آن همه صبوري
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هي بوي بال کبوتر و
نايِ تازهي نعناي نورسيده ميآيد
پس بگو قرار بود که تو بيايي و ... من نميدانستم!
دردت به جانِ بيقرارِ پُر گريهام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودي؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)