دل من دير زماني است كه مي پندارد
دوستي نيز گلي است
مثل نيلوفر ناز
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد
دل من دير زماني است كه مي پندارد
دوستي نيز گلي است
مثل نيلوفر ناز
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد
Last edited by gazall; 11-08-2007 at 00:35.
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
همسايه چشم بد نرسد صاحب زر است
چون صاحب زر است يقينا ابوذر است
كم كم به دست مرده دلان غصب مي شود
باغي كه در تصرف گلهاي پرپر است
چون وچرا مكن كه در اين كشتزار وهم
هر كس كه چون نكرد وچرا كرد بهتر است
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهی خون
نمي داني نميداني كه انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است واز احساس سرشار است
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهی هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
چو باز اید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها ، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبکروح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
چو بازاید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
آمدي از ره ربودي دل ورفتي
آمدي ساده شدي واله ورفتي
شيداي توام در طلبت شعر نوشتم
خنديدي وخواندي وندانستي ورفتي
یادش بخیر دیروز
آنروزهای رفته که از یادمان نرفته
آنروزها که دیده غافل به زیر پا بود
در جان وباور ما شوری دگر بپا بود
شور جوانیه ما آنروزها دگر بود
فکر رسیدن اما ، از شام تا سحر بود
آنروزهای آبی ، آن شوکت جوانی
آن عشق و آن حرارت، تازگی و طراوت
جزء خاطرات دیروز
چیزی نمانده امروز
ازمن چه مانده باقی ، عزلت به کنج غربت
از تو چه مانده بر جای ، افسوس و آه و حسرت
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
ندیده بودم تو "ی" رقابت بشه!
Last edited by sise; 11-08-2007 at 01:20.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)