من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
كه صراط را
توي قطب نماي جيبي ام
گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟
فعلا با اجازه
من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
كه صراط را
توي قطب نماي جيبي ام
گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟
فعلا با اجازه
دل آرزوی تو ، و آنگاه
این بستر ِ تهمت آغشته چشم در راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد !
- بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری –
ای گفت و گوی دلم با تو ، وز تو
تو رو ح روییدنی ، سِحر سبز جوانه
تو در خزان ِ غم آلود ِ زندان
چون صد سبو سبزنای بهاری
گم کرده های دلم را _ چه تاریک ! _
آیینه روشن ِ بی غباری
ای لحظه ها از تو ناب ِ سعادت
ای زندگی با تو پر شور و شیرین
ای یاد تو خوشترین عهد و عادت .
ترا ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
آروزهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي انگارد
و هر قطره اشکي به برفي نريخته مي ماند.
ديشب كه نسيم پيش گلها بودست
از يك يكشان بند قبا بگشودست
نرگس تو به خود جامه مدر بيهودست
دامان تو هم به شبنمي آلودست
تو را در ميان کوچهها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده٬
و چرخ دستیام٬
- با نقشهايی از گل بابونه -
تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بیکس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبهها٬
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ...
...
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت میدارم
و تمام ديوانههای شهر
عشق مرا میشناسند ...
دلم حيران وسرگردان چشماني است رؤيايي
ومن تنها براي ديدن زيبائي آن چشم
ترا در دشتي از تنهائي وحسرت رها كردم
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
تا تو با مني زمانه با من است
بخت وكام جاودانه با من است
تو بهار دلكشي ومن چو باغ
شور وشوق صد جوانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر تراست
شور گريه شبانه با من است
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)