مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
"آه ای پدر مگر،
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
حمید مصدق
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
"آه ای پدر مگر،
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
حمید مصدق
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش.
یکباره پرده از سر عیب نهان گرفت
دلخون , ز رنج عقل و ادب , جان خود فریب
بند گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
تابوت کودکی , به سر آشیب زندگی
در هم شکست و هر هوس مرده جان گرفت
آه از چراغ دل , که دمادم براه عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
Last edited by Doyenfery; 09-08-2007 at 16:02.
شرم دارم از نگاه دست های تشنه پیمان ؛
دستم , اما دست بشکسته ام .
شرم دارم از امید گوش های تشنه آوا :
چنگم ، اما چنگ بگسسته ام .
هستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
نمیبینم نشاط عیش در کسهستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
نه درمان دلی نه درد دینی
درون ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی...
-------------------
i'm not perfect--------> ورودتون رو تبریک میگم
Last edited by nkhdiscovery; 09-08-2007 at 20:27.
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخاریک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
گوشه ی تاج سلطنت می شکند گدای تو
خرقه ی زهد و جام می گرچه نه در خور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
وه که به یک بار پراکنده شد
آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریدهام
جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعلهای تا ابد افروخته
همش گفتم برو همش گفتم برو
وای ازین ترحم وای از این پولدارا
هر چه بخرند فرداش جاش گوشهُ زندگی است
ما چه کنیم
آخه ما هم دل داریم
چشمم رو درویش نکردم نگاهش ما رو اسیر کرد
امان از اسارت
امان از زندگی
خسته ام از زندگی
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیدهای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)