ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
.
.
.
(از شاهنامه ي حكيم ابولقاسم فردوسي )
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
.
.
.
(از شاهنامه ي حكيم ابولقاسم فردوسي )
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست
این بیخبریست اصل اخبار
امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار
شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم
مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت
آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم
صد چامه ف فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، دو رخ ِ شیرین ِ مرادی
آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه
آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم
الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است
کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم
...
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
که شرم بادت از آن زلفهای آشفته
از این سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطفهای بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است
به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
که باشدت عوض حجهای پذرفته
هر شب امید ِ غمزده ، آرام
سر می کشد به این دل ِ بی نور
در نور ِ شمع ِ خاطره ، پویان
خم می شود به سینه ی هر گور
می خواند ز فسانه ی هر سنگ
نامی ، ز عشق ِ گمشده نامی!
می گیرد از کتیبه ی هر گور
از همرهان ِ رفته پیامی !
این آن دو زلف ِ بور ِ دلاراست !
این آن لبان ِ گرم ِ هوس خیز !
این آن نگاه ِ تند ِ شرر بار !
این آن نگار ِ شوخ ِ دلاویز !
اینست آن گناه که یک چند
پنهان به سینه ماند و به گِل رفت
اینست آن هوس که به ناگاه
نابرده دل ، به دخمه ی دل رفت !
دردا کز آن میانه یکی نیست
تا سر برآورد به جوابی !
در گور ِ سرد ِ خود همه آرام
در خواب رفته اند و چه خوابی !
می ایستد امید ، به افسوس
وز درد ، ناله می کند آرام
جوشیده مغز و تند و سبُک هوش
می سوزدش نهاد ، به فرجام
فریاد می کشد ز دل ِ تنگ :
" ای عشق های مرده کجایید ؟"
می پیچد آن صدا به دل ِ سنگ
" ای عشق های ِ مرده کجایید ؟ "
لرزنده از نهیب ِ خود آنگاه
نومید و خسته می رود از هوش
می گردد از پِیَش به دَمی چند
فانوس ِ گرم ِ خاطره خاموش
در دخمه همچنان به سر ِ سنگ
بنشسته جغد چون بت ِ پولاد
دیریست تا به ظلمت ِ سرداب
در گوش ِ هول ، گمشده فریاد
...
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند !
دلم ميخواد زار بزنم
سرمو به ديوار بزنم
زمين و زمونو بدوزم
گُر بگيرم تا بسوزم
شب همگی دوستان بخیر
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
سلام دوست عزیز
تا اومدي پيش دلم عاشقي رو كردي برام×××آره آره دوست دارم تويي تويي خداي كام
امشب چه سوت کور است sise جان
من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .
ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،
همچو یک آئینه
روی می نقشی بست ....
او دوباره غزل عشق به من سر می داد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)