تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 141 از 212 اولاول ... 4191131137138139140141142143144145151191 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,401 به 1,410 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1401
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    شبی از شب های دسامبر که چه تاریک و سرد بود
    به راهی قدم گذاشتم که قدمت دیرینه داشت
    از میان ابر ها ماه نمایان شد
    دره ها ی پر سائقه و جنگل و دشت در مقابلم بود

    در آغوش سکوت در دشت گردش می کردم
    و یک منظره بی انتها در مقابل چشمانم بود

    وقتی که در میان مه نوری را دیدم
    که در میان شب مبهم می رقصید

    ایستادم و با وحشت نمایش را نظاره کردم
    و چیزی که دیدم مرا عمیقا متاثر کرد
    به دوستانم گفتم چه شده
    و چیزی که آنها به من گفتند مرا از ترس به لرزه انداخت

    " می گویند که روح یک دختر زیبای جوان
    نفرین شده و محکوم است تا زیر سایه
    درخت بلوطی که در زیرش جان سپرده آواره باشد

  2. این کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1402
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    تمام گوسفندان به مرور توسط گرگ‌ها دریده شده بودند و از گله تنها یک برّه باقی مانده بود در مقابل گله‌ای گرگ. برّه تصمیم گرفت خود را از ترس و واهمه رها کند و تسلیم شود. به مقابل گله گرگ‌ها رفت…
    گرگ‌های گرسنه می‌دانستند دیگر گوسفندی وجود ندارد و نیز می‌دانستند که این برّه تنها به اندازه سیر شدن یکی از آنهاست. به همین خاطر با دیدن برّه به جان هم افتادند و همدیگر را کشتند. نزاع آنقدر سنگین بود که هیچ گرگی زنده از آن بیرون نیامد و برّه به زندگی خود ادامه داد..!

    spidermard.com

  4. 3 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1403
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض دنيا آنجور است كه خودت هستي

    پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:

    هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

    پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

    گفت: مزخرف !

    پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

    بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

    پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

    گفت: خب ! مهربونند.

    پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

  6. 5 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1404
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    آن سوي پنجره



    در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند .

    هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت .

    مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.

    روز ها و هفته ها سپري شد .

    يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

    مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .

    آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

    هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد



    مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

    پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند .

  8. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1405
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض 3 موتور نازنین


    راننده کامیونی وارد رستوران شد.
    دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
    راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
    دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
    رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.

    __________________

  10. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1406
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض آواز او پیغام خداست



    جغدي روي كنگره‌هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا مي‌كرد. رفتن و رد پاي آن را. و آدم‌هايي را مي‌ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي‌بندند. جغد اما مي‌دانست كه سنگ‌ها ترك مي‌خورند، ستون‌ها فرو مي‌ريزند، درها مي‌شكنند و ديوارها خراب مي‌شوند. او بارها و بارها تاج‌هاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابه‌لاي خاكروبه‌هاي قصر دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري‌اش مي‌خواند؛ و فكر مي‌كرد شايد پرده‌هاي ضخيم دل آدم‌ها، با اين آواز كمي بلرزد.
    روزي كبوتري از آن حوالي رد مي‌شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت:« بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگينشان مي‌كني. دوستت ندارند. مي‌گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.»
    قلب جغد پيرشكست و ديگر آواز نخواند.
    سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آواز‌‌خوان كنگره‌هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي‌خواني؟ دل آسمانم گرفته است.»
    جغد گفت:« خدايا! آدم‌هايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهاي تو بوي دل كندن مي‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه‌اي! و آن كه مي‌بيند و مي‌انديشد، به هيچ چيز دل نمي‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترين و قشنگ‌ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.»
    جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌هاي دنيا مي‌خواند. و آن كس كه مي‌فهمد، مي‌داند آواز او پيغام خداست كه مي‌گويد:« آن چه نپايد، دلبستگي را نشايد.»

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  12. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1407
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض دل شکسته!!!

    دانه های درشت عرق یکی یکی بر روی پیشانی اش سر می خورد ،تیغ جراحی در دستانش آشکارا میلرزید و خاطرات بیست سال پیش واضح و روشن در جلوی چشمانش ظاهر شد...
    زمانیکه تمام جسارتش راجمع کرده بود و جعبه کادویی را به رویا ،همکلاسی دانشکده اش هدیه داده بودوتولدش راتبریک گفته بود و رویا با چه بی اعتنایی جعبه رابازکرد وبعد شلیک خنده بچه ها...چقدر زحمت کشیدی آقای دکتر ...این هدیه رو از کدوم کشور سفارش دادی؟ واو با خجالت گفته بود هنر دست خودمه ،وقتی برگشتم شهرمون درسنتش کردم ونگفته بود با چه سختی چقدر چوبهای کارگاه نجاری پدرش را زیر و رو کرده بود تااز بینشان بهترین رنگ و جنس را پیداکندوچند روزی که تعطیلات ترمش بود تا صبح بیدار نشسته بود و کنده کاری رویش را باب دلش درآورده بود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...یادگاری که درین گنبد دوار بماند...
    دربین آنهمه کادوی جورواجور و رنگارنگ و بسته های کوچک وبزرگ که روی صندلی رویا بود کادویش از همه بیقدارتر شد و بی اعتنا ...وهرگز لقبی راکه پس از آن رویش گذاشتند فراموش نکرده بود...بچه پرروی شهرستانی که چطور رویش شده این تکه چوب بی ارزش را برای رویا دختر بزرگترین تاجر فرش تهران بعنوان کادو بیاورد و آنوقت فهمیده بود که نباید عاشق شود آنهم اینطور...
    آقای دکترببخشید شروع نمیکنید؟با صدای پرستار برگشت و به خودش آمد و تیغ جراحی رابا یک حرکت سریع بر روی عضله قلب کشید ... بعد از ساعتها وقتی از اتاق عمل خارج شد صورت تکیده رویا را دید که نگاهش با نگرانی فقط یک سوال داشت ...و نمیدانست که چطور بدون اینکه صدایش بلرزد به او گفته بود...خانم نفیسی نگران نباشید عمل پسرتون موفقیت آمیز بود و بعد اضافه کرده بود که "دلی که نشکسته باشه خیلی زود خوب میشه..."
    از دستنوشته های "ناهی"
    Last edited by nil2008; 18-10-2009 at 10:17.

  14. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1408
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادي نمل برد، از موري نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.

    مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.

    پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست.

  16. 3 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1409
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك را ديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت و گذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مرد گفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي از قدرتمندترين مردان سپاه علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيش خود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهي به دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد به كنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.

  18. 4 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1410
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    12 مصاحبه با خدا

    خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟»
    پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
    خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
    « زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟»
    من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟»
    خدا جواب داد....
    « اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند»
    «اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند»
    «اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند»
    «اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند»
    دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت....
    سپس من سؤال كردم:
    «به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»
    خدا پاسخ داد:
    « اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند»
    « اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند»
    «اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند»
    « اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند»
    « ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است»
    « اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند»
    « اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند»
    « اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند»
    باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
    « از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم»
    و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»
    خدا لبخندي زد و گفت...
    «فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
    « هميشه»

    __________________

  20. 3 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •