شبی از شب های دسامبر که چه تاریک و سرد بود
به راهی قدم گذاشتم که قدمت دیرینه داشت
از میان ابر ها ماه نمایان شد
دره ها ی پر سائقه و جنگل و دشت در مقابلم بود
در آغوش سکوت در دشت گردش می کردم
و یک منظره بی انتها در مقابل چشمانم بود
وقتی که در میان مه نوری را دیدم
که در میان شب مبهم می رقصید
ایستادم و با وحشت نمایش را نظاره کردم
و چیزی که دیدم مرا عمیقا متاثر کرد
به دوستانم گفتم چه شده
و چیزی که آنها به من گفتند مرا از ترس به لرزه انداخت
" می گویند که روح یک دختر زیبای جوان
نفرین شده و محکوم است تا زیر سایه
درخت بلوطی که در زیرش جان سپرده آواره باشد



جواب بصورت نقل قول

