روي روميزي كاغذي يك گرده آفتاب افتاده است. در اين گرده، مگسي گيج و منگ خودش را خرخر مي كشد، خودش را گرم مي كند و پاهاي جلويش را به هم مي مالد. خيال دارم خدمت به اش بكنم و لهش گردانم. سر رسيدن اين انگشت اشاره ي غول پيكر را كه موهاي طلايي اش در آفتاب مي درخشد نمي بيند.
دانش اندوز فرياد مي زند كه « نكشيدش، آقا! »
مگس مي تركد، ريغ سفيد كوچكش از شكمش بيرون مي زند؛ از شرّ وجود خلاصش كرده ام. با لحني خشك به دانش اندوز مي گويم:
« خدمتي به اش كردم. »
ژان پل سارتر، تهوع، ترجمه از امير جلال الدين اعلم



جواب بصورت نقل قول
