تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
ماهان سرور
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 140 از 212 اولاول ... 4090130136137138139140141142143144150190 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,391 به 1,400 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1391
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض

    دو تا كارگر در حال كار بودند. يكي زمين را مي كند و ديگري آن را پر مي كرد.

    عابري كه از آنجا رد مي شد از آنها پرسيد: «چرا كار بيهوده انجام مي دهيد؟»

    يكي از آن دو كارگر كه از سوال عابر ناراحت شده بود، گفت: «ما كار بيهوده انجام نمي دهيم. ما هميشه سه نفريم. يكي زمين ميكند، دومي لوله را كار مي گذارد و سومي رويش را پر مي كند. امروز نفر دوم مريض بوده و سر كار نيامده است ولي ما وظيفه خودمان را انجام مي دهيم.»

    شرح

    فقط ماشين براي انجام صحيح وظايفش به آموزش نياز ندارد. حتي كارگران ساده نيز به حداقلي از آموزش و قدرت تحليل نياز دارند كه بايد در مجموعه اقدامات مديريت از مرحله جذب تا ... مورد توجه قرار بگيرد.

  2. 5 کاربر از Rahe Kavir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1392
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض

    .
    شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود،او در جوابش گفت: " این نبرد ، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد "
    و ادامه داد: " یکی از گرگها ، شرو بدی و یا همان عصبانیت ، حسادت ، حزن ، حسرت ، حرص و آز، نخوت ، خودخواهی ، گناه ، خشم ، دروغ ، دنائت ، غرورکاذب وبرتری جوئی است،
    و گرگ دیگر ، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت ، شفقت و ایمان است "
    پسرک بعد از دقیقه ای تامل ، از پدر بزرگش پرسید: " در نهایت کدام یک از این گرگها ، پیروز میدان است ؟"
    پدر بزرگ پاسخ داد : " هر کدام که توغذا یش دهی ! "
    بر اساس افسانه ای از اقوام

  4. 3 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1393
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض


    نارسیس(نرگس) دختر زیبایی بود که هر روز میرفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند. چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .
    درجایی که به آب افتاد گلی رویید که نارسیس (نرگس) نامیده شد
    وقتی مردم اوریادها الهه های جنگل به کنار دریاچه آمدند ودیدند که دریاچه آب شیرین به دریاچه ای سر شار از اشکهای شور تبدیل شده اوریادها پرسیدند چرا می گریی؟؟؟ دریاچه گفت برای نارسیس میگریم اوریادها گفتند آه شگفت آور نیست که برای نارسیس میگریی وادامه دادند هرچه بود با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی او می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایش را تماشا کنی .
    دریاچه پرسید مگر نارسیس زیبا بود؟ اوریادها شگفت زده پاسخ دادند چه کسی می تواند
    بهتر از تو این حقیقت را بداند هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست دریاچه مدتی ساکت ماند و سرانجام گفت من برای نارسیس میگریم اما هرگز زیبای او را ندیده بودم برای نارسیس میگریم چون هر بار که به رویم خم میشود تا خود را در من ببیند من میتوانستم در چشمانش باز تاب زیبایی خود را ببینم



  6. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1394
    داره خودمونی میشه mosalase_bermoda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    پست ها
    43

    پيش فرض


    بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .

    قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است .

    در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :

    "مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم .

    از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود .

    فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم .

    در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .

    پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش "

    او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند .

    چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

    يك لبخند زندگي مرا نجات داد!

  8. 2 کاربر از mosalase_bermoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1395
    آخر فروم باز بی باک بی بال's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    جهنم
    پست ها
    2,654

    پيش فرض

    پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دی فروشي کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از يک ماه پسرک مرد... وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده... دخترک گريه کرد و گريه کرد تا مرد... ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد

  10. 6 کاربر از بی باک بی بال بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1396
    آخر فروم باز @R3Z's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,427

    پيش فرض

    در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
    احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
    کردند.
    اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
    تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
    خواست.

    “ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
    ثروت جواب داد:
    “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
    عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
    “غرور لطفاً به من کمک کن.”
    “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
    پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
    “غم لطفاً مرا با خود ببر.”
    “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
    شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
    ناگهان صدایی شنید:
    ” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
    صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
    ناجی به راه خود رفت.
    عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
    ” چه کسی به من کمک کرد؟”
    دانش جواب داد: “او زمان بود.”
    “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
    دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
    “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

  12. 4 کاربر از @R3Z بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1397
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض

    سكوت بر فضاي خانه حكم فرما بود
    دختربچه 7 ساله در رختخواب خود غلطيد . چشمانش را باز كرد و مادر بزرگش را ديد كه به ديوار تكيه داده بود و دانه هاي تسبيح رو يكي يكي رد ميكرد و انگار چيزي را زير لب زمزمه ميكرد
    دخترك با صدائي گرفته و خواب آلود از مادربزرگ پرسيد: "چيكار ميكني؟"
    مادربزرگ همچنان به كار خود ادمه ميداد.
    كمي كه گذشت تسبيح را كنار گذاشت و اخمهايش در هم رفت.
    دخترك پرسيد : "چي شد خوب؟"
    مادر بزرگ گفت: "براي آينده تو تفال زدم"
    دخترك پتويش را كنار زد و در رختخوابش نشست و گفت : "با تسبيح؟ چطوري؟"
    مادر بزرگ گفت : " ببين چشماتو ميبندي و يه جاي تسبيح رو با دستت ميگيري.حالا از اول دونه دونه رد ميكني تا به اينجا كه با دستت گرفته بودي برسي. پشت سر هم بايد بگي "قند , چايي , تنباكو"
    اگه آخريش قند دراومد يعني فالت خوب شده.اگه چايي دراومد يعني متوسطه و اگه تنباكو دراومد يعني بد شده" و بعد آه كوتاهي كشيد و آرام گفت : الان مال تو بد شد.
    دخترك لبخند زيركانه اي زد و گفت: "خوب معلومه كه بد ميشه"
    مادربزرگ گفت : چرا؟
    دخترك گوشه چشمش رو ماليد و گفت : "خوب اگه فكر كني ممكنه يوقت بد بشه خوب بد هم ميشه ديگه"
    مادربزرگ گفت: "چي ميگي بچه"
    دخترك كمي جلوتر رفت و تسبيح را از مادربزرگش گرفت و گفت:
    ببين اينجوري فال بگير
    يك جاي تسبيح را در دست گرفت و گفت : "قند قند قند. قند قند قند...."
    و وقتي به دانه آخري رسيد با شادي گفت: ببين! ببين! قند دراومد!
    مادربزرگ گفت : "اينكه قبول نيست"
    دخترك از جايش بلند شد و درحاليكه از اتاق بيرون ميرفت گفت " اتفاقا همين قبوله!
    اگه منتظر چايي و تنباكو باشي هيچ وقت قند نمياري"
    مادربزرگ لبخندي زد و دوباره تسبيح را در دست گرفت....
    قند قند قند...

  14. 7 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1398
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض

    زن: شما بار اولتونه؟
    مرد: همیشه به نظر میاد که بار اوله ولی بعداً میفهمی که هرگز بار اول نبوده.
    زن: اوو….یعنی شما قبلاً هم رفتید؟
    مرد: همیشه میرم.
    زن: چطور ممکنه؟شنیدم که خیلی مشکله!
    مرد: اتفاقاً خیلی راحته فقط کافیه که بخوای، راحت میبردت.
    زن: اما من هیچ وقت جرأتش را نداشتم، همیشه میترسیدم، ولی خیلی دوست داشتم که این کار را انجام بدم. این اولین بار که دارم اقدام میکنم، خیلی هم میترسم.
    مرد: ترس نداره فقط باید اعتماد کنید، در ضمن مطمئن باشید شما هم بار اولتون نیست.
    زن: یعنی چی؟ میخواهید بگید من دروغ میگم؟
    مرد: نه! میخوام بگم، خودتون متوجه نبودید، وگرنه شما هم رفتید فقط این بار متفاوت تر.
    زن: ولی من این بار اوله که میخوام برم !
    مرد: خیال میکنید که بار اوله.
    زن: یعنی میخواهید بگید که من خیالاتیم؟!!!
    مرد: خیال لازمه کاره.
    زن: شما هم مثل بقیه فکر میکنید که من عقل…
    (مرد حرف او را قطع میکند.)
    مرد: من در مورد شما هیچ فکری نمیکنم.
    زن: شما دارید به من اهانت میکنید! من آدم خیالاتی ای نیستم.
    مرد: مگه میشه؟ اگه نباشید پس اصلاً انسان نیستید. من اصلاً با خیالاتم زنده هستم، اگه اونو از من بگیرند دیگه هیچی ندارم.
    زن: یعنی چی؟ میشه واضح تر صحبت کنید؟ من متوجه نمیشم.
    مرد: الان متوجه میشید، لطفاً بایستید.
    زن: بله آقا؟!!!
    مرد: اعتماد کنید، نترسید،بایستید.
    زن : مممم…. باشه.
    (زن می ایستد.)
    مرد: خب حالا زیر پاتون را نگاه کنید.
    (زن نگاه میکند.)
    زن: خب؟!!!
    مرد: با دقت نگاه کنید.
    (زن یک بار دیگر با دقت دور و بر خود را نگاه میکند.)
    زن: خب؟!!!
    مرد: چی میبینید؟
    زن: زمین را.
    مرد: آ فرین درسته این زمینه، شما میبینید، این یک واقعیته.
    زن: منظور؟!!!
    مرد: الان میگم. شما یک سا عت پیش کجا بودید؟
    زن: محل کارم، بانک.
    مرد: چی کار میکردید؟
    زن: خب مسلماً امور بانکی را انجام میدادم.
    مرد: تو دستتون چی بود؟
    زن: خب معلومه چک، پول، فیش، از این چیزا دیگه.
    مرد: میشه همون کار هایی را که اونجا انجام می دادید را الان هم انجام بدید؟
    زن: منظورتون چیه؟ چه فایده داره؟
    مرد: متوجه خواهید شد،انجام بدید لطفاً.
    زن: بله، چشم.
    (زن در کیف خود را باز میکند،مقداری پول در می آورد و میشمارد. مرد کاغذی را به او می دهد.)
    مرد: خیال کنید من مشتری هستم، و این کاغذ هم یک چکه.
    زن: بله چشم.
    مرد: لطفاً این چک را واسه من نقد کنید.
    زن: بله حتماً،لطفاً کارت شناسایی؟
    (مرد کاغذ دیگری به او میدهد.)
    زن: ممنون.
    مرد: خب دیدید . شما الان یه کاغذ تو دستتونه ولی تو تخیلتون اونو چک و کارت شناسایی دیدید. حالا بگید تو اون دستتون چیه؟
    زن: پول.
    مرد: اون ها رو بدید به من.
    (زن مردد است، پول را به مرد میدهد.)
    مرد: خب بقیش لطفاً.
    زن: بقیه چی؟
    مرد: مبلغ چک من ۲۰۰هزار تومانه.ولی شما فقط ۵۰هزار تومان دادید.
    زن: آهان… یعنی خیال کنم؟
    مرد: بازی را خراب نکنید، اجازه بده تا خیالتون با واقعیت کنار بیاد،این سبکتون میکنه. ما واسه همین اینجاییم،اومدیم پیشه روانکاو تا ما را با خواب مغناطیسی تخیلمون را با واقعیتمون یکی کنه و ما را با درونیات خودمون آشتی بده. خب حالا من هم با تجربه ای که داشتمّ میخوام کمکتون کنم که ترستون بریزه. به من اعتماد کنید. حالا بازی را از سر میگیریم.لطفاً بقیه پول من را لطف کنید خانم.
    زن: اهان، بله. چک پول بدم خدمتتون؟
    مرد: بله.
    (زن سه عدد چک پول ۵۰ هزار تومانی به مرد میدهد.)
    مرد: متشکرم خانم ، خسته نباشید.
    مرد میخواهد از صحنه خارج شود.
    زن: ببخشید آقا ! کجا میرید؟!!!
    مرد: خونه.
    زن:پول من؟!!! ( اشاره به دست مرد میکند )
    (مرد پولها را در جیب خود میگذارد.)
    مرد: شما میتونید یک دزد را تو خیالتون ببینید؟
    زن: بله میتونم.
    مرد: خب حالا تو واقعیت هم ببینید.
    (مرد خارج میشود، زن هاج و واج میماند.)

  16. 4 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1399
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض

    چهار شمع در یک اتاق کوچک به آهستگي داشتند مي­سوختند، در آن محيط آرام و کوچک صداي پچ پچ آنها به گوش مي­رسيد.
    شمع اول می­گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هيچ كسي نمي­تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم كه به زودي مي­ميرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعيف شد و به كلي خاموش شد.
    شمع دوم ادامه داد: "من «ايمان» هستم. براي بيشتر آدم ها، ديگر در زندگي ضروري نيستم. پس دليلي وجود ندارد كه روشن بمانم." سپس با وزش نسيم ملايمي، «ايمان» نيز خاموش شد.
    شمع سوم که ناظر خاموش شدن دو شمع دیگر بود با ناراحتي گفت: "من «عشق» هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم. آدم­ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند، اهميت مرا درك نمي­كنند. آنها حتي فراموش كرده­اند كه به نزديك­ترين كسان خود عشق بورزند. طولي نكشيد كه «عشق» نيز خاموش شد.
    ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد. تعجب کرد پس گفت: چرا شما خاموش شده­ايد؟ شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد. سپس شروع به گريه كردن. آنگاه شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زماني كه من وجود دارم ما مي­توانيم بقيه شمع­ها را دوباره روشن كنيم. کودک گفت اسم تو چیه؟ شمع پاسخ داد من اميد هستم!
    کودک با چشماني كه از اشك شوق مي درخشيد، شمع «اميد» را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد.
    حتما شنیدید که میگویند: ما به امید زنده ایم

  18. 2 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1400
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض بیسکویت

    زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
    او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
    در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
    وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
    پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
    ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
    وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
    مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
    اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
    او حسابي عصباني شده بود.
    در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
    خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود که بيسکويتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
    آن مرد بيسکويت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

  20. این کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •