تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 27 اولاول ... 410111213141516171824 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #131
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بوعلى سينا و استاد

    کى بود يکى نبود. پيرزنى بود که پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوى استادى بگذارد تا چيزى ياد بگيرد؛ به او گفت: يک خرده نخودچى مى‌خري، همين‌طور که راه مى‌روى دانه دانه به دهان مى‌گذارى هرجا که نخودچى‌ها تمام شد، ببين آنجا چه دکانى هست. برو و شاگرد آنجا شو. پسر کارى را که مادرش گفت، کرد. ماردش هم دنبال او مى‌رفت. وقتى پسر، که نامش بوعلى بود، آخرين نخودچى را به دهان گذاشت به در دکان آشپزى رسيده بود. مادر به آشپز گفت: ”فرزند من پدر ندارد. او را به شاگردى قبول کن“. آشپز قبول کرد.
    پسر چند روزى آنجا کار کرد. استاد ديد بوعلى پسر زرنگى است. به او گفت: اگر مادرت دلواپس نمى‌شود، شب‌ها همين‌جا بمان. بوعلى پذيرفت. يک شب زودتر از خواب بيدار شد، ديد استاد چند من ريگ از انبار بيرون آورد، در هر ديگى مقدارى ريگ و آب ريخت و در ديگ‌ها را گذاشت. بعد به بوعلى گفت زير ديگ‌ها را آتش کن. بوعلى تعجب کرد که استاد از ريگ‌ها چه مى‌خواهد بپزد؟! روز شد. سر ديگ‌ها را که برداشتند، بوعلى ديد در يک ديگ پلو، در يک ديگ مرغ، و در ديگرى فسنجان است.
    شب‌ها، بوعلى ريگ‌ها را مى‌شست و توى ديگ‌ها مى‌ريخت. يک ماه گذشت. بوعلى خيلى دلش مى‌خواست که از راز اين کار باخبر شود. اما خود را به سادگى زده بود و به روى خودش نمى‌آورد. يک روز استاد يک چارک گوشت به بوعلى داد و گفت: اين گوشت را به خانهٔ من ببر و بگو براى شام آن را بپزند. نشانى خانه را به بوعلى داد. نشانى خانه را به بوعلى داد. چيزى هم روى کاغذ نوشت و به‌دست بوعلى داد و گفت: به خانهٔ من که وارد شدي، اول دو تا سگ مى‌بينى که خوابيده‌اند. اگر خواستند به تو حمله کنند اين نوشته را به آنها نشان بده، ديگر به تو کارى ندارند. جلوتر مى‌روى مى‌بينى شيرى آنجا خوابيده به شير هم نامه را نشان بده. بعد از آن اژدهائى را مى‌بينى کاغذ را به او هم نشان بده ديگر با تو کارى نخواهد داشت. مى‌روى توى باغ و گوشت را مى‌دهى و برمى‌گردي. بوعلى رفت و از همهٔ اينها گذشت. به باغ رسيد. قصر باشکوهى ديد که دختر زيبائى در آن بود. پسر گوشت را به دختر داد و برگشت.
    چند روزى بوعلى گوشت مى‌برد و به دختر مى‌داد. کم‌کم با هم دوست شدند و کارشان به بوس و کنار کشيد. يک روز چشم بوعلى به دفتر افتاد که در تاقچهٔ اتاق دختر بود. آن را خواند، ديد خيلى از سحر و افسون‌ها، توى آن نوشته شده است. از آن به‌بعد از روى دفتر مى‌نوشت.
    روزى از استاد اجازه گرفت و به خانه پيش مادرش رفت. هنگام خواب به مادرش گفت: صبح که از خواب بيدار شدي، اسب سفيدى در کنار حياط مى‌‌بينى آن را ببر به ميدان و بفروش ولى دهنه‌اش را با خودت به خانه بياور. صبح، مادر اسب را ديد. آن را برد به ميدان و به صد اشرفى فروخت و دهانه‌اش را به خانه آورد. آسب در خانهٔ خريدار تبديل به موشى شد و به سوراخ رفت. شب بوعلى به خانه آمد و باز موقع خواب به ماردش گفت: فردا صبح قوچ بزرگى کنار باغچه بسته شده است آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى دهنه‌اش را نگه‌دار وگرنه مرا ديگر نخواهى ديد. مادر صبح قوچ را برد و به صد اشرفى فروخت و دهنده‌اش را به خانه برگرداند. مردى که قوچ را خريد، شرط‌بندى کرد و آن‌را با قوچ ديگرى جنگ انداخت. قوچ ميان جنگ تبديل به دود شد و به هوا رفت. شب بوعلى به خانه رفت. گفت: فردا صبح دم در خانه شترى مى‌بيني، آن‌را مى‌برى و مى‌فروشى ولى مبادا افسارش را بدهي! مادر صبح افسار شتر را گرفت و به بازار رفت.
    استاد بوعلى در شهر، حرف‌هائى از دود شدن قوچ و موش شدن اسب شنيد. بوعلى هم سه روز بود که به دکان نيامده بود. استاد با خود گفت اين کارها حتماً کار بوعلى است. رفت به ميدان. ديد مادر بوعلى افسار شترى را در دست دارد و مى‌خواهد آن‌را بفروشد. فهميد قضيه از چه قرار است. جلو رفت. مادر بوعلى را نشناخت. استاد با پيرزن وارد معامله شد و سرانجام شتر را با افسارش به قيمت گرانى خريد. هرچه شتر فرياد کشيد پيرزن نفهميد. استاد افسار شتر را گرفت و به خانه رفت. به دخترش گفت: برو آن کارد را بياور. دختر فهميد که شتر همان بوعلى است. کارد را آورد و به‌جاى آن که به پدرش بدهد آن را توى چاه انداخت. پدرش عصبانى شد و گفت: مى‌روم توى چاه کارد را مى‌آورم اول شتر را مى‌کشم بعد تو را. داخل چاه شد. دختر دست و پاى شتر را، که استا بسته بود، باز کرد. شتر هم کبوترى شد و پرواز کرد. استاد از توى چاه کبوتر را ديد. ”باز“ شد و دنبال کبوتر افتاد. پسر پادشاه براى شکار آمده و زير درختى نشسته بود و ناهار مى‌خورد. کبوتر از ترش ”باز“ دسته‌گلى شد و در دامن او افتاد. ”باز“ درويشى شد و آمد جلوى پسر پادشاه و دسته گل را از او خواست. دسته گل خوشه گندم شد و ريخت روى زمين. درويش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن گندم‌ها. دانهٔ گندم آخرى کاردى شد و خروس را تکه‌تکه کرد. پسر پادشاه و همراهانش مات و مبهوت ماندند و کسى هم چيزى نفهميد. جز آنکه گفتند: دفترى به دست بوعلى افتاده است که اين کارها را مى‌کند و هر دردى درمانش براى او آسان است.

  2. #132
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بهرام قهرمان

    در روزگاران پيشين در شهر يزد پيله‌ورى زندگى مى‌کرد. پس از مدتى زن پيله‌ور پسرى زائيد. اسم او را گذاشتند بهرام. بهرام هنوز بچه بود که پدرش مرد و مادر او سال‌ها کوشيد تا بهرام پسر خوب و وظيفه‌شناسى بار آيد. هنگامى که بهرام هيجده ساله شد، مادر از مال دنيا يک سماور نقره و خانه‌اى کوچک داشت. مادر، سماور را به بازار برد و به سيصد درهم فروخت. صد درهم آن‌را به بهرام داد تا مقدارى پيلهٔ ابريشم بخرد و حرفهٔ پدر را دنبال کند. بهرام پول را گرفت و به بازار رفت. موقعى که براى خريدن پيلهٔ ابريشم جستجو مى‌کرد، چشم او به سه جوان افتاد که با چوب به خورجينى مى‌کوفتند که در آن حيوانى را انداخته بودند. بهرام جلو رفت و گفت: چرا حيوان بيچاره را کتک مى‌زنيد؟ جوان‌ها خنديدند و گفتند: اگر دلت به حال اين گربه مى‌سوزد، صد درهم بده تا آن‌را آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم را به آنها داد. گربه به بهرام نگاه کرد و گفت: ”محبت هيچ‌وقت فراموش نمى‌شود“. سپس دويد و از آنجا دور شد.
    غروب، بهرام با دست خالى به خانه برگشت و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. صبح روز بعد، مادر صد درهم ديگر به بهرام داد تا برود پيلهٔ ابريشم بخرد. بهرام به بازار مى‌رفت که چند بچه را ديد که سگى را آزاد مى‌دهند و مى‌خواهند به‌دارش بکشند. بهرام به آنها اعتراض کرد. بچه‌ها گفتند: اگر دلت مى‌سوزد، صد درهم بده تا رهايش کنيم. بهرام صد درهم به آنها داد. سگ به بهرام گفت: ”از هر دست بدهى از همان دست مى‌گيري“ بعد با خوشحالى از آنجا دور شد.
    بهرام به خانه برگشت و ماجرا را به مادرش گفت. صبح فردا مادر به بهرام گفت: اين آخرين موجودى پولمان است. اين صد درهم باقيمانده را براى نجات خودمان صرف کن. بهرام به بازار رفت. به‌دنبال پيله مى‌گشت که غروب شد. خسته به انتهاءِ شهر رسيد و در گوشه‌اى به استراحت مشغول شد. ديد عده‌اى جعبه‌اى را حمل مى‌کنند. بعد ايستادند و آتشى روشن کردند. يکى از آنها مى‌خواست جعبه را در آتش بيندازد. بهرام پرسيد: داخل جعبه چيست؟ گفتند: يک حيوان خوش‌رنگ، صاف و نرم. بهرام گفت: گناه دارد، جعبه را باز کنيد بگذاريد برود. مرد گفت: يک صد درهم بده تا آن‌را آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم آخر را هم به آنها داد و جعبه را گرفت. آن‌را به صحرا برد و درش را باز کرد. ناگهان مار بزرگى از جعبه بيرون آمد. بهرام ترسيد و عقب رفت. مار گفت: چرا مى‌گريزي؟ تو به‌من نيکى کرده‌اي. بيا با هم رفيق بشويم.
    بهرام غمگين و سر در گريبان روى زمين نشست. چون پول‌ها را خرج آزادى مار کرده بود و نمى‌دانست جواب مادرش را چه بدهد. مار پرسيد: چرا غمگيني؟ بهرام ماجرا را تعريف کرد. مار گفت: با من بيا، پدر من سلطان مارها است و من تنها پسر او هستم. تو براى پدرم ماجراى نجات دادن مرا شرح بده. اگر گفت: در عوض چه مى‌خواهي؟ بگو انگشتر حضرت سليمان را مى‌خواهم.
    شاهزادهٔ مارها بهرام را به غارى برد. بهرام ماجرا را به سلطان مارها گفت و در عوض اين خوبى انگشتر حضرت سليمان را خواست. سلطان مارها گفت: اگر اين انگشتر به دست فرد نااهلى بيفتد، شيطان به قلب او راه مى‌يابد و دنيا را زير و رو مى‌کند. شاهزادهٔ مارها گفت: اين مرد صاحب قلبى پاک و مهربان است. سلطان مارها انگشتر را به بهرام داد. بهرام انگشتر را گرفت و تشکر کرد. بعد به همراه شاهزادهٔ مارها خود را به کنار شهر رساند. شاهزاده گفت: هر وقت انگشتر در انگشت ميانى دست راست باشد و دست چپت را روى نگين آن بمالي، غلام انگشتر ظاهر مى‌شود و هرچه بخواهى برايت حاضر مى‌کند. شاهزادهٔ مارها به غار برگشت. بهرام که گرسنه بود دست به نگين انگشتر ماليد، غلام انگشتر حاضر شد. بهرام به او گفت: من گرسنه‌ام، برايم شيرين پلو بياور. در يک چشم به‌هم زدن، غلام برايش يک ظرف شيرين پلو آورد. بهرام، غذا را خورد و رفت به خانه و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. بعد گفت: اين خانهٔ کوچکى گلى را خراب مى‌کنم و از انگشتر مى‌خواهم به‌جاى آن‌ برايم قصرى درست کند. مادر گفت: بگذار اين خانه براى من باشد. در کنار اينجا، يک قصر برااى خودت بساز. بهرام قبول کرد. بعد دست به نگين انگشتر ماليد، غلام حاضر شد. به غلام گفت: يک قصر با پرده‌هاى منقوش و نوکران و تختخواب حاضر کن. آرزوى او برآورده شد.
    از آن به‌بعد، بهرام بهترين لباس‌ها را مى‌پوشيد، مطبوع‌ترين غذاها را مى‌خورد و بر بهترين اسب‌ها سوار مى‌شد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر زيبا بود. يک روز که بهرام سوار اسب بود و از جلوى کاخ حاکم مى‌گذشت، دختر حاکم را ديد که روى ايوان کاخ ايستاده و موهايش را شانه مى‌کند. در دل گفت: اين همان دخترى است که من مى‌خواهم. به خانه رفت و به مادرش گفت: برو و دختر حاکم را براى من خواستگارى کن. مادر بهرام به کاخ حاکم رفت. نگهبانان‌ها به خيال اينکه از خدمتکاران قصر است جلويش را نگرفتند. مادر قصد خود را به حاکم گفت. حاکم، به توصيهٔ وزير خواست سنگ بزرگى پيش پاى پيرزن بيندازد. گفت: هرکس بخواهد با دختر من عروسى کند بايد هفت‌بار شتر نقره، هفت نگين الماس براى تاج سر دخترم و هفت خمره پر از طلاى ناب بدهد و هفت قاليچه که با مرواريد بافته شده باشد زير پاى دختر فرش کند. زن فوراً برگشت و آنچه را شنيده بود به بهرام گفت. بهرام به‌وسيلهٔ انگشتر هر چيزى را که حاکم خواسته بود، حاضر کرد و براى پادشاه برد.
    هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. بهرام با دختر حاکم عروسى کرد. براى شگون عروسى بايد يک پيرزن پاکدل لباس‌هاى عروس و داماد را با نخ قرمز به‌هم مى‌دوخت تا دهان مردم شيطان‌صفت بسته شود. ولى آنها فراموش کردند اين رسم را به‌جا آورند
    آن طرف کوه‌ها، شاهزادهٔ تاتار که چند سال بود عاشق دختر حاکم بود از عروسى او با پسر پيله‌ور خيلى ناراحت شد. براى اينکه سر از کار پيله‌ور درآورد و بداند چگونه او توانسته خواسته‌هاى حاکم را انجام دهد، پيرزن چرب‌زبانى را صدا زد و به او مأموريت داد تا برود و راز پسر پيله‌ور را بفهمد. پيرزن رفت و قصر پسر پيله‌ور را پيدا کرد. موقعى که بهرام از قصر خارج شد او جلو قصر رفت و در زد. کنيزى در را باز کرد. پيرزن گفت: مى‌خواهم با خانم خانه صحبت کنم. من فقير و پير هستم و جائى براى خوابيدن ندارم. به پيرزن اجازه داده شد تا داخل قصر شود. همسر بهرام به پيرزن گفت: تا هروقت خواستى اينجا بمان. طولى نکشيد که پيرزن با چرب‌زبانى در قلب همسر بهرام جائى باز کرد.
    روزى پيرزن به دختر حاکم گفت: شما بايد بدانيد چونه اين همه ثروت را شوهرتان پيدا کرده است، اين يک روزى به دردتان مى‌خورد. چون مردها بى‌وفا هستند. آن شب دختر حاکم از بهرام راز ثروتش را پرسيد. بهرام ابتدا خشمگين شد. اما وقتى دختر حاکم گريه کرد، دلش سوخت و به او گفت: ثروت من، از انگشتر حضرت سليمان است. و جاى اختفاءِ انگشتر را به او نشان داد.
    روز بعد، پيرزن راز ثروت و جا يانگشتر را از زير زبان دختر حاکم بيرون کشيد. چند روز بعد، رفت و انگشتر را برداشت و از آنجا رفت. پيرزن انگشتر را به شاهزادۀ تاتار داد و در عوض به اندازهٔ وزن خودش نقره گرفت. شاهزادهٔ تاتار نگين انگشتر را مالش داد. غلام انگشتر حاضر شد. شاهزاده به او گفت: مى‌خواهم دختر حاکم، زن من باشد و پسر پيله‌ور ثروتى بيشتر از يک پيله‌ور نداشته باشد. خواسته‌هاى شاهزاده برآورده شد. قصر با همهٔ نوکران و خدمتکارانش غيب شد و دختر حاکم خود را در کنار شاهزاده تاتار ديد. دختر مرتباً گريه مى‌کرد.
    بهرام که در صحرا با چند نفر از نوکرانش اسب سوارى مى‌کردند، ناگهان ديد اسب و نوکرانش ناپديد شدند و او مانده است و يک دست لباس کرباسي. به طرف قصر آمد، ديد آن هم نيست و فقط کلبهٔ گلى مادرش برجا است. آن وقت فهميد که انگشتر دزديده شدهاست. مادرش گفت: باد آورده را باد مى‌برد. من کمى پول دارم بگير و برو مقدارى پيله بخر و کار پدرت را دنبال کن.
    روز بعد، بهرام دل شکسته به طرف شهر رفت و به‌دنبال پيلهٔ ابريشم گشت. ولى هيچ پيله‌فروشى را پيدا نکرد. غروب شد، بهرام براى رفع خستگى به کنار شهر رسيد و پاى ديوار شهر روى زمين نشست. در همين موقع گربه، سگ و مار که بهرام نجاتشان داده بود، به طرف او آمدند و علت غم و غصه‌اش را پرسيدند. بهرام ماجرا را گفت. سگ و گربه رفتند به سراغ حيوان‌ها و از آنها دربارهٔ زن بهرام و دشمن او پرس‌وجو کردند. پرنده‌اى به آنها گفت: پيرزنى که کنيز شاهزادهٔ تاتار است، انگشتر را دزديده. روز بعد، سگ و گربه به‌سوى شهر تاتار به‌راه افتادند. رفتند و رفتند تا به قصر شاهزاده رسيدند. گربه گفت: حالا چه بايد کرد؟ سگ گفت: تو داخل قصر برو، دختر حاکم را پيدا کن و جاى انگشتر را از او بپرس و برگرد. گربه داخل قص شد، دختر حاکم را پيدا کرد و جاى انگشتر را از او پرسيد. دختر وقتى فهميد از طرف شوهرش آمده، گفت: شاهزاده هميشه انگشتر را به انگشتش مى‌کند. موقع خواب هم آن را توى دهانش مى‌گذارد. گربه از قصر بيرون رفت و همه چيز را به سگ گفت.
    سگ نقشه‌اى کشيد. شب بعد، موقعى که شاهزاده خواب بود. گربه به آشپزخانه رفت و موشى را گرفت و به او گفت: اگر مى‌خواهى تو را نکشم، بايد کارى برايم انجام دهي. موش قبول کرد. گربه گفت: برو دمت را در ظرف فلفل فرو کن و برگرد. موش اين‌کار را کرد. بعد به‌دنبال گربه رفت توى اطاق شاهزادهٔ تاتا. گربه به موش گفت که چه‌ کار کند. موش از تخت‌خواب شاهزادهٔ تاتار بالا رفت و روى سينهٔ شاهزاده قرار گرفت و دمش را داخل بينى او کرد. شاهزاده عطسه‌اى زد، انگشتر از دهانش بيرون افتاد. گربه انگشتر را به دندان گرفت و از پنجره آن‌را جلوى سگ، که منتظر بود، انداخت. سگ انگشتر را برداشت و به سرعت وارد جنگل شد. گربه و سگ انگشتر را به بهرام رساندند. بهرام فورى غلام انگشتر را احضار کرد و گفت که قصر و زن و دارائى‌هايش را برگرداند. انى کارها در چشم به‌هم زدنى انجام شد.
    بهرام و دختر حاکم تصميم گرفتند دوباره جشن عروسى بگيرند و لباس‌هايشان را بدهند به پيرزن خوش قلب با نخ قرمز به هم بدوزد تا ديگر سعادتشان به‌هم نخورد.
    بهرام انگشتر حضرت سليمان را براى اينکه به‌دست آدم نااهل نيفتد، در عميق‌ترين نقطهٔ اقيانوس انداخت.

  3. #133
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بُزبُزَکان

    یکى بود، يکى نبود؛ غير از خدا کسى نبود.
    يک بزبزکانى بود که سه تا بچه داشت.
    يک شنگول، يکى منگول و يکى کُله‌پا(کُله‌پا - پاکُل - پاکوتاه)
    يک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُله‌پا. من مى‌خواهم بروم به صحرا، علف بخورم. پستان‌هايم پر از شير بشود، برايتان بياورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببنديد.
    وقتى داشت مى‌رفت گرگه که آن دور و بر بود او را ديد.
    گرگه فرصت را غنيمت شمرد و دويد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد.
    شنگول گفت: کيه.
    گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنيد.
    شنگول و منگول و کله‌پا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نيستى مادر ما سفيد است.
    گرگ فورى رفت و از آسياب مقدارى آرد آورد و به سر و روى خود ماليد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد و بچه‌ها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کله‌پا رفت و توى تنور خود را پنهان کرد.
    وقتى مادرشان با پستان‌هاى پر شير از صحرا آمد. ديد که در حياط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کله‌پا.
    اما صدائى شنيده نشد و ناگهان کله‌پا از توى تنور بيرون آمد و گفت که اى ننه جان گرگ آمد و شنگول و منگول را خورد.
    اى داد و بيداد؛ بز شير کله‌پا را داد و قسمت آن دو را دوشيد و توى باديه ريخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پيش عموم آهنگر و گفت: اى عمو آهنگر، اين شاخ‌هاى مرا تيز تيز بکن و دندان‌هايم را هم تيز کن که مى‌خواهم بروم به‌جنگ.
    شب که شد رفت روى پشت بام خانهٔ گرگ و سم بر زمين زد.
    گرگ گفت:
    - او کيه رِم‌رِم مُکنه
    کاسه کُچلهٔ بچهٔ منه پر از خاک مکنه
    بز گفت:
    - منم، منم بزبزکان
    دو شاخ دارم چو بيلکان(بيلکان يک نوع چوب‌دستى که چوپانان با آن ريشه‌هاى خوردنى را از زمين بيرون مى‌آورند. چوپانان سه نوع چوب‌دستى دارند.)
    دو چشم دارم چو گردکان
    کى خورده منگول مه کى خورده شنگونه مه
    کى مى‌آت به جنگ مه.
    گرگ گفت:
    نه خوردم شنگول تو
    نه خوردم منگول تو
    نه ميام به جنگ تو.
    بزبزکان دوباره سم به زمين کوبيد و همان حرف‌ها را زد تا اينکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت:
    من خوردم شنگول تو
    من خوردم منگول تو
    من ميام به جنگ تو
    بر گفت: فردا قرارمان توى ميدان جنگ.
    شب که شد گرگ انبانى به در کون خود بست و آن‌را پر چُس کرد و نخودى به درش گذاشت. صبح رفت پيش عمو آهنگ و گفت: اى عمو آهنگر برايت نخود و کشمش آورده‌ام اين دندان‌هاى مرا تيز کن که مى‌خواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توى پستوى دکانش. در آن‌را باز کرد و ناگهان نخود در رفت و يک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: يه پدرى ازت در بيارم که خود حظ کني.
    عمو آهنگر دست به‌کار شد و همهٔ دندان‌هاى گرگ را کشيد و به‌جاى آنها پنبه گذاشت. ناخن‌هاى گرگ را هم با قيچى از بيخ بريد.
    بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستى که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندان‌ها و شاخ‌هاى بزبزکان را تيز کرد و فردا به ميدان رفتند. عربده‌جويان و هاى‌هوى‌کنان بز يک طرف ميدان و گرگ طرف ديگر به‌سوى همديگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بيرون آدند. مادرشان آنها را به حمام برد و تميز کرد و به آنها گفت که ديگر حق نداريد در حياط را به‌روى کسانى که نمى‌شناسيد باز کنيد.

  4. #134
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پى‌سوز و شاهزاده

    زن و مردى بودند دخترى داشتند. روزى مادر دختر به او گفت: اگر من مُردم کفش و انگشتر مرا به‌ دست و پاى دخترها اندازه بگير، اندازهٔ هر دخترى شد او را براى پدرت، به زنى بگير. مادر مُرد. دختر انگشتر و کفش مادر خود را برد و به دست و پاهاى دخترها کرد و اندازه گرفت. اما اندازه هيچ‌کس نشد. روزى دختر کفش و انگشتر را به پا و دست خود کرد، ديد اندازهٔ خودش است. پدرش اصرار کرد که دختر به وصيت مادر خود عمل کند و زن او بشود. دختر که نمى‌خواست تن به اين‌کار بدهد يک هفته مهلت خواست.
    دختر نزد زرگرى رفت و به او سفارش ساخت يک پى‌سوز که گنجايش يک نفر را با خوراک يک ماهه داشته باشد داد. زرگر پى‌سوز را ساخت و تحويل داد.
    يک هفته مهلت تمام شد. موقع خواب دختر از پدر خود اجازه گرفت که برود و دست‌هاى خود را بشويد. به حياط رفت و کفش‌هاى خود را سر چاه گذاشت، برگشت و رفت توى پى‌سوز.
    پدر هر چه منتظر شد، ديد دخترش نيامد، به حياط رفت، ديد کفش‌هاى دختر سر چاه است فکر کرد دختر خودش را به چاه انداخته است. از آن به بعد خانه‌نشين شد. هر روز يک تکه از اثاث خانه را مى‌فروخت و خرج مى‌کرد. يک روز پى‌سوز را برد به دکان تا بفروشد. اتفاقاً پسر پادشاه پى‌سوز را ديد و آن را خريد و به قصر خود برد.
    پس از چند روز شاهزاده متوجه شد که غذاى او دست مى‌خورد. يک روز پشت پرده اتاق خود ايستاد، ديد يک دختر زيبا از توى پى‌سوز بيرون آمد و رفت سر ظرف مقدارى غذا برداشت و باز داخل پى‌سوز شد. شاهزاده هر چه به دختر اصرار کرد که بيرون بيايد. نيامد. گذشت تا روزى شاهزاده مچ دختر را موقع خوردن غذا گرفت.
    دختر همهٔ ماجرا را براى شاهزاده تعريف کرد. شاهزاده گفت: من مى‌خواهم به سفر بروم. وقتى برگشتم با تو ازدواج مى‌کنم.
    دخترعموى شاهزاده نامزد او بود. زن‌عمو، که به بى‌توجهى شاهزاده نسبت به دختر خود پى برده بود، پيش خود گفت هر چه هست مربوط به پى‌‌سوز است. آن را به امانت گرفت و برد به خانه‌ خود. آتشى درست کرد و پى‌سوز را در آن انداخت. دختر در پى‌سوز را باز کرد و گريخت. او را گرفتند و در آتش انداختند. بعد هم در کوچه رهايش کردند. پى‌سوز را هم تميز کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
    وقتى شاهزاده از سفر برگشت. دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
    وقتى شاهزاده از سفر برگشت دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان اثرى نبخشيد. خبر بيمارى او در همهٔ شهر پيچيد.
    و اما بشنويد از دختر، خارکنى او را در کوچه پيدا کرد و به خانهٔ خود برد و به مداواى او پرداخت. دختر پس از مدتى حالش خوب شد. روزى‌که براى خريد از خانه بيرون رفته بود، خبر بيمارى شاهزاده را شنيد. به خانه برگشت و شوربائى پخت و انگشترى که شاهزاده قبلاً به او داده بود در آن انداخت. خارکن شوربا را برد و به دست شاهزاده رساند. شاهزاده موقع خوردن شوربا انگشتر را ديد. از پيرمرد حقيقت را جويا شد. پيرمرد همهٔ ماجرا را تعريف کرد. فرستادند دنبال دختر آمد. حال شاهزاده خوب شد بعد دختر را توى ‌پى‌سوز کرد تا کارها را روبه‌راه کند.
    شاهزاده مجلس عروسى با دخترعموى خود به پا کرد و چون او را مسبب همهٔ گرفتارى‌هاى خود مى‌دانست به او گفت: زبانت را دربياور مى‌خواهم آن را ببوسم. وقتى دخترعمو زبان خود را درآورد، شاهزاده آن را از بيخ کند. بعد هم گفت دخترعموى او گنگ است و او زن گنگ نمى‌خواهد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد.

  5. #135
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پاداش

    در روزگاران قديم اميرى بود که زن بسيار زيبائى داشت. يک روز اين امير تُنگى پر از ماهى به خانه برد و زنش با ديدن تنگ ماهى روبنده خود را روى صورت انداخت که ماهى‌ها او را نبينند و طورى صورت خود را پنهان کرد تا امير پاکيزه‌اش بداند.
    وقتى امير در خانه بود همسرش، دست و روى در حوض نمى‌شست و مى‌گفت: ماهيان نر، سبب گناه من مى‌شوند. و در برابر امير از نزديک شدن به حوض خوددارى مى‌کرد.
    يک روز امير در کنار همسر خود نشسته بود و خادمى هم آنجا حضور داشت. همسر امير دوباره از ماهى‌هاى نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امير که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امير پرسيد، براى چه به خنده افتادي؟ خادم گفت: فقط خنديدم. امير گفت: بايد علتى داشته باشد! خادم به حرف در نيامد و سکوت کرد.
    امير خشمگين شد و خادم ترسيد. خادم گفت: همسر زيبايت چهل جوان زيباروى را در سرداب خانه‌ات به بند کشيده و هرگاه که به شکار مى‌روي، نزد آنها مى‌رود امير که سخت ناراحت شده بود، به خادم گفت: بايد پى به حقيقت ببرم. و افزون دوباره به شکار مى‌روم. اما شب‌هنگام به خانهٔ تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه بايد بکنيم.
    روز بعد، امير به شکار رفت و شب‌هنگام به خانهٔ خادم بازگشت. امير از خادم خواست که او را در خورجينى کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا مى‌کند و با مردان اسير به عيش مى‌نشيند. امير در برابر اين‌کار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش دهد.
    خادم به ريخت درويشان درآمد و امير را در خورجينى کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانهٔ امير رسيد. صداى ساز و آواز در کوچه پيچيده بود. درويش به در زد و خواند:
    حالا بنگر اين مکر زنان
    حالا حاضر کن صد من زعفران
    و باز خواند و خواند تا در را به رويش گشودند.
    در سر سراى امير چهل جوان زيباروى نشسته بودند و رامشگران مى‌نواختند و جام‌گردان، مى در پياله‌ها مى‌ريخت. همسر امير در آن حالت چند بار به درويش گفت که همان بيت را بخواند و تکرار کند.
    نزديک صبح بزم تمام شد و درويش به خانه‌ خود بازگشت. اما امير در خورجين هم چنان شاهد رفتار همسر خود بود.
    همسر امير هر چهل جوان به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانيد و خوابش برد.
    امير از خورجين بيرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقى کنند و کنارى بگذارند تا صبح که بيدار شود.
    صبح که شد زن امير از خواب برخاست و فهميد که چه پيش آمده است. همسر امير را از صندوق بيرون آوردند و او را به دم ”اسب ابر باد“ بستند و به‌سوى بيابان رهايش کردند.
    امير هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بيرون آورد و از آنان خواست که بگويند ما را از چه قرار بوده است. جوان‌ها گفتند هر غروب، که از کناب خانه‌ات مى‌گذشتيم، پرى‌روئى چهره نشان مى‌داد بعد هريک، به‌گونه‌اى بيهوش مى‌شديم و سپس خود را در سراب به بند مى‌ديديم. هرگاه که تو به شکار مى‌رفتي، بندها را مى‌گشود و با ما به عيش مى‌نشست.

  6. #136
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه آسمان‌ها

    روزى مرد فقيرى اسب خود را زين کرد تا برود و براى عيد بچه‌هاى خود چيزى پيدا کند. هوا سرد بود و برف زيادى باريده بود. مرد در ميان راه به پسرى برخورد و ديد که يک خورجين پول و طلا دارد. خورچين پسر را گرفت و خواست او را بکشد. پسر هرچه التماس کرد فايده نداشت. عاقبت گفت: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم. مرد اجازه داد. پسر نماز خواند و سپس دعا کرد: من خونم را هديه مى‌کنم به خداى آسمان‌ها، خداى آسمان‌ها هديه کند به خداى زمين.
    مرد پسر را کشت و پول‌هاى خود را برد به خانه و سر و سامانى به زندگى خود داد.
    يک روز در زمستان مرد دوباره به راه افتاد. اتفاقاً از همان راهى که پسر را کشته بود عبور مى‌کرد. ديد در جائى‌که پسر را کشته درخت انگورى سبز شده و انگورهاى آن برق مى‌زند. انگورها را چيد و براى اينکه پيش پادشاه ارج و قربى پيدا کند، وى طبقى گذاشت و به قصر پادشاه برد. وقتى پادشاه درپوش طبق را باز کرد. ديد روى آن دست و پاى بريده‌اى گذاشته‌اند. از مرد پرسيد اينها چيست؟ مرد که بسيار ترسيده بود ناچار همهٔ ماجرا را گفت: به دستور پادشاه سر مرد را بريدند تا به سزاى اعمال خود برسد.

  7. #137
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه گليم‌گوش

    يکى بود يکى نبود پيرمرد خارکنى بود که يک پسر کچل داشت، زد و پيرمرد مُرد. پس از مدتى مادر کچل ناچار او را به دنبال خار، به صحرا فرستاد. کچل هر روز به صحرا مى‌رفت و خارى پيدا نمى‌کرد. تا اينکه روز سوم در آب رودخانه چشمش به چهار دسته گل که فصل روئيدنشان نبود، افتاد. آنها را از آب گرفت و به خانه آورد. چون در آن فصل گل بى‌موسم نمى‌روئيد، مادر کچل آنها را به‌عنوان تحفه به پادشاه هديه کرد. پادشاه در عوض مقدارى طلا به آنها داد. وزير دست چپ شاه که خيلى بدجنس بود، به کچل حسودى کرد و تصميم گرفت او را از ميان بردارد. به پادشاه گفت: شما چهل سوگلى داريد و اين چهار دسته گل کفاف آنها را نمى‌دهد. بهتر است کچل را بفرستيد تا چهل دسته گل بياورد. پادشاه کچل را خواست و به او دستور داد تا چهل دسته گل بى‌موسم براى او را بياورد.
    کچل پس از وداع با مادر خود دنبال آب رودخانه را گرفت تا به باغى رسيد. چشم او به تخت مرصعى افتاد که روى آن شمد سفيدى کشيده بودند. کچل، شمد را کنار زد و ديد دختر جوانى دراز کشيده است، در حالى‌که سر او را بريده و روى سينه‌اش گذاشته‌اند. کچل ترسيد و خود را پنهان کرد. پس از مدتى ديوى از آسمان آمد و از روى درختى يک کلوک روغن و يک ترکهٔ خيزران را برداشت. سر دختر را با آن روغن به تنش چسباند و با ترکه به دختر زد. دختر عطسه‌اى کرد و برخاست. ديو غذائى به دختر داد و باز سر او را بريد و رفت. پسر ديد قطره‌هاى خون دختر درون آب مى‌ريزد و تبديل به دسته‌ گل بى‌موسم مى‌شود. کچل، کلوک روغن و ترکه‌ٔ خيزران را برداشت و دختر را زنده کرد. دختر به او گفت: من دختر شاه‌پريان هستم. ديو عاشق من شده و مرا دزديده است. کچل به او قول داد که آزادش کند. بعد، سر دختر را بريد و به پناهگاه خود رفت. پس از چند دقيقه ديو آمد و با روغن و ترکه دختر را زنده کرد. با او غذا خورد، سرش را بريد و رفت. کچل از پناهگاه خود خارج شد، دختر را زنده کرد و به او گفت: هر طور شده ديو را فريب بده تا جاى شيشهٔ عمر خود را به تو بگويد. وقتى ديو آمد، دختر با ناز و عشوه ديو را فريفت و فهميد که جاى شيشهٔ عمر ديو در پاى راست آهوى لنگى است.
    ديو که رفت پسر رفت سرچشمه و آهو را پيدا کرد و شيشهٔ عمر را از پاى او درآورد و نزد دختر رفت. وقتى ديو آمد و دختر و کچل را ديد عصبانى شد. پسر شيشهٔ عمر ديو را به او نشان داد. ديو خيلى ترسيد. پسر به ديو گفت: ”برو تمام طلا و جواهر خودت را از سياه‌چال بياور و روى يک شاخت بگذار و مرا و اين دختر را هم روى شاخ ديگرت سوار کن و به شهر و ديار خودمان برسان و در عوض من هم شيشهٔ عمرت را به تو پس مى‌دهم.“ ديو همين‌کار را کرد و آنها را به ديار خودشان رساند. وقتى به شهر رسيدند پسر شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد، ديو دود شد و به هوا رفت. پسر، دختر را با طلا و جواهر به خانه خود برد. آن‌وقت به دستور دختر طشت طلائى پر از آب کرد، سر دختر را بريد و چهل قطره از خون دختر را در آب ريخت، هر قطره خون تبديل به يک دستهٔ گل بى‌موسم شد. بعد، کچل با روغن و ترکه خيزران دختر را زنده کرد و چهل دسته گل را براى شاه برد. شاه و اطرافيان او زر بسيار به کچل دادند وزير دست چپ بيشتر دلگير شد. شاه را به هوس انداخت تا براى اينکه جوان بماند، از شيرِ شير در پوست شير به بار شير استفاده کند. شاه کچل را احضار کرد و آنچه وزير به او ياد داده بود از کچل خواست. پسر به خانه رفت و ماجرا را به دختر گفت. دختر به او گفت به شاه بگو که ”يک طناب ابريشم هزار ذرعى مى‌خواهم از پول وزير، هزاران هزار سکهٔ طلا مى‌خواهم از پول وزير، چهل دست لباس آهنين مى‌خواهم از پول وزير و چهل کفش آهنى مى‌خواهم از پول وزير.“ کچل نزد شاه رفت و چيزهائى را که به دختر به او ياد داده بود به شاه گفت. شاه هم به وزير دستور داد تا همه چيز را آماده کند. وزير ناچار شد دستور شاه را اجراء کند.
    کچل با راهنمائى دختر شاه‌پريان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به بيشه‌اى که کنار آن شيرى افتاده بود و خار بزرگى به پاى او رفته بود. پسر با طناب ابريشمى خار را از پاى شير درآورد. شير از هوش رفت. وقتى به هوش آمد پسر به او گفت که شير شير در پوست شير به بار شير مى‌خواهد. شير که از پسر محبت ديده بود، همهٔ شيرها را صدا کرد و آنچه را که پسر مى‌خواست به او داد. پسر سوار بر شيرى شد و به قصر پادشاه رفت. شاه در شيرِ شير شنا کرد و جوان‌تر و زيباتر شد. بعد، به اطرافايان خود امر کرد به کچل زر بدهند. وزير، که بسيار ناراحت شده بود، شاه را به طمع داشتن ماديان چهل‌کره انداخت. شاه، کچل را احضار کرد و به او دستور داد که ماديان چهل‌کره را بياورد. پسر به خانه آمد، وقتى ختر ماجرا را فهميد به پسر گفت برگرد پيش پادشاه و بگو: ”يک زين مرصع به طلا مى‌خواهم از پول وزير، يک آئينه بدل‌نماى طلا مى‌خواهم از پول وزير هزاران هزار سکه مى‌خواهم از پولوزير، چهل بار شراب کهنه مى‌خواهم از پول وزير آنها را که گرفت ينزد من بياور، کچل نزد شاه رفت و آنچه را از دخترشنيده بود باز گفت. شاه به وزير امر کرد که وسايل سفر کچل را فرام کند. کچل به خانه برگشت و پس از اينکه از دختر راهنمائى گرفت، سفر را آغاز کرد.
    رفت و رفت تا به چشمه‌اى رسيد که آب بسيار زلالى داشت. اين همان چشمه‌اى بود که مايدان چهل‌کره براى خوردن آب به آنچا مى‌آمد. پسر آب را گل‌آلود کرد. ماديان يا چهل‌کره‌اش آمد، وقتى ديد آب گل‌آلود است رفت. پسر از پناهگاه خود بيرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال کرد. ماديان چهل‌کره براى بار دوم آمد. سرچشمه و ديد آب صاف شده است. خيلى خوشحال شد. پسر به ماديان گفت: من آب را صاف کردم. بعد از ماديان خواهش کرد که اجازه دهد زين طلا بر پشت او بگذارد. ماديان سر خود را بالا برد و چشم او به آئينهٔ مرصع افتاد، که پسر به شاخهٔ درخت آويزان کرده بود، خيلى خوشش آمد. پسر زين را بر پشت ماديان گذاشت و سوارش شد. پيش کره‌ها هم نقل و نبات مى‌ريخت و کره‌ها به دنبال مادر خود حرکت مى‌کردند، تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه از ديدن ماديان چهل‌کره خيلى خوشحال شد و به اطرافيان خود دستور داد که زر فراوان به کجل بدهند. وزير که عاصى شده بود، پادشاه را تحريک کرد تا کچل جهل بار سقز، چهل بار پيه، چهل دست لباس طلا و هزاران هزار درهم پول از وزير گرفت و با چند نفر ديگر راهى شد. در بين راه به مورچه‌هائى برخورد که اندازهٔ شتر بودند. پيه‌ها را مثل ديوارى دور خودشان کشيدند. و مشغول استراحت شدند.
    پس از مدتى راه رفتن کچل به ترتيب به گوش‌گير، لک لجن‌خور، سرما خور، شلنگ‌انداز و قطعه، سنگ‌انداز برخورد و آنها را هم با خود همراه کرد. تا اينکه به شهر پادشاه گليم‌گوش رسيدند. پادشاه کچل و همراهانش به قصر دعوت کرد و به اطرافيان خود دستور داد که آنها را مسموم کنند. اين توطئه توسط گوش‌گير بر ملا شد. شاه ناچار از کچل عذرخواهى کرد و به او گفت اگر مى‌خواهى دختر مرا ببرى چند شرط را بايد به‌جا بياوري. اول اينکه چاهى را که ساليان سال پاک نشده، يک روزه پاک کنيد. اين‌کار توسط لک لجن‌خور فورى انجام شد. شاه گفت: آب حمامى را پنج شبانه‌روز مى‌جوشانيم، يکى از شما بايد برود و ساعتى آنجا باشد، موقعى‌که بيرون مى‌آيد بگويد سردم است. اين‌کار هم توسط ”سرماخور“ انجام گرفت. پادشاه گليم‌گوش خواست که نامه‌اى را به کشور همسايه برسانند و جوابش را هم در عوض پنج دقيقه بياورند. شلنگ‌انداز“ اين کار را انجام داد. شاه ديد آنها همهٔ شرط‌ها را انجام دادند.
    ناچار دختر را به آنها داد. ولى تصميم داشت که جاى دخترش را با يک کنيز عوض کند که گوش‌گير حرف‌هايشان را شنيد و تير آنها به سنگ خورد. وقتى کچل و دختر به شهر رسيدند، يکراست به قصر پادشاه رفتند چند روزى گذشت اما وزير همچنان از دست کچل ناراحت بود. باز، شاه را تحريک کرد که کچل را بفرستد به آن دنيا تا از پدر و مادرشان که مرده بودند، خبرى بياورد. شاه وسوسه شد و کچل را احضار کرد و هر چه را که وزير يادش داده بود به کچل گفت. کچل به خانه رفت و از دختر راهنمائى گرتف. او توسط دويست عمله، نقبى از قصر شاه تا قبرستان کند و توى نقب هم هيزم ريخت و روى هيزم‌ها روغن چراغ. کچل نزد شاه رفت و از شاه و وزير خواست که به همراه او به ديدن پدر و مادرشان بروند کچل آنها را داخل نقب کرد و وقتى به انتهاء نقب رسيدند، کچل ار راه مخفى خارج شد و هيزم‌ها را آتش زد وزير و شاه هر دو سوختند و از بين رفتند. کچل هم شد پادشاه.

  8. #138
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه و دختر چوپان

    سال‌ها پيش‌ از اين، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سياه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زيبائى دم در چادر ايستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خيلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را ديد و شنيد، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزير گفت. وزير پيشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بياورند. پادشاه گفت: نمى‌خواهم او را به اسيرى بياورند. وزير را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.
    وزير به سياه‌چادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزير بدگوئى کرد. وزير رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.
    پادشاه به وزير گفت: بايد فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دختر خود را به عقد من درآورد. وزير گفت: اين چوپان خيلى بى‌شعور است. بايد يک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.
    يکى از اقوام چوپان را براى انجام اين‌کار پيدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا ديروز عصبانى شده بودي؟ چوپان گفت: يک نفر آمد اينجا و گفت: وزير هستم و امده‌ام دختر تو را براى پادشاه ببرم. من از بى‌ادبى او خوشم نيامد و به او بد گفتم. مرد گفت: چرا اين‌کار را کردي؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مى‌توانيم در همهٔ مرتع‌هاى سرسبز، گوسفندهايمان را بچرانيم و حق مرتع هم ندهيم. چوپان گفت: اى کاش پادشاه يک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مى‌فرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مى‌روم و کار را تمام مى‌کنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.
    صبح فردا پادشاه وزير را فرستاد پيش چوپان و به او گفت: براى اينکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهي. اول پخته و نپخته خواست، دوم ريشته و نريشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اينها را تهيه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزير رفت و چوپان را، کنار آبگيرى که گوسفندان او مى‌چريدند، پيدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. ميان راه وزير به چوپان گفت: نردبام مى‌شوى يا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بى‌کمالي، مگر آدم نردبام مى‌شود؟! رفتند تا رسيدند به رودخانه. وزير گفت: پل مى‌شوى يا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مى‌شود؟! رفتند تا رسيدند به چادر. چوپان پيش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرف‌هاى بى‌سر و ته مى‌زند. دختر پرسيد: چه حرف‌هائي. چوپان سخنان وزير را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبام شدن، صحبت کردن بوده است. يعنى براى اينکه راه کوتاه‌تر بنمايد تو حرف مى‌زنى يا من حرف بزنم و منظور او از پل شدن، اين بوده که تو مرا کول مى‌کنى و از آب مى‌گذراني، يا من تو را کول کنم. دختر رفت پيش وزير، او پيغام پادشاه را به دختر گفت. دختر به وزير گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.
    دختر يکى از دنبلان‌هاى گوسفند را پخت و يکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصل آن را رشت و نصف ديگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف يک کمربند را بافت و نيم ديگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طيفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابريشمى پوشاند. وزير گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل‌هاى خوش‌رنگ صحرا تزئين کرد و همراه با آن چيزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست يکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد. پادشاه که کاردانى و هوش دختر را ديد دستور داد در همان بيابان جشن عروسى بگيرند. ولى برخلاف رسم عروسي، آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد.
    بعد او را خواست. جعبه‌اى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مى‌روم و پس از يک سال برمى‌گردم. وقتى آمدم بايد داخل اين جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، به‌جاى جواهرات سنگ باشد. يک بچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. يک ماديان و يک اسب دارم. اسب را با خودم مى‌برم وقتى برگشتم بايد ماديان از اسب من آبستن شده باشد. يک غلام و يک کنيز دارم. غلام را همراه خود مى‌برم. اين کنيزک هم بايد از همين غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمى‌گردم، اين کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اينکه طلاق دهم از قصر بيرون مى‌کنم. دختر قبول کرد.
    يک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان ه پوشيد، ماديان و کنيزک و صندوق جواهرات را برداشت و با يک عده سوار از بيراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسيد و آنجا خيمه زد و خرگاه برپا کرد.
    فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسيدند و از دور آن خيمه و خرگاه را ديدند. پادشاه وزير را براى پرس‌وجو به آنجا فرستاد. وزير رفت و از قراول پرسيد که يان خيمه و خرگاه از کيست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمين است و براى شکار به اينجا آمده. وزير ديد اغلب خدمه نقاب به‌صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خيمه شد. جوان نورسى را ديد که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذيرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت. پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و ماديان شرط‌بندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خيمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به ماديان جوان کشيدند و صبح آن را براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوان خيلى خوشحال شد.
    شب بعد، پادشاه به خيمه جوان آمد و با او بر سر يک کنيز و يک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. اين‌بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خيمه برگشت. دختر همان شب کنيز وغلام را در يک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفريح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. اين‌بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خود را بيرون آورد و قدرى ريگ بيابان داخل آن ريخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.
    صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حيرت بود. شب پادشاه به ديدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده يک کنيزک چينى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج يک هفته‌اى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و يک دست لباس زربفت چينى پوشيد، خود را آرايش کرد و به چند نفر از نقاب‌داران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنيزک چينى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را براى پادشاه برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنيزک به عيش ونوش مشغول شد و صبح کنيزک را با مقدارى مهريه برگرداند.
    آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صيد و ماهى‌گيرى مشغول بودند. و شب را هم، به پيشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه به‌سر مى‌بردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شديم، خيمه و خرگاه را جمع کنيد. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقاب‌داران خود سوار بر اسب‌ها شدند و خود را به اردو رسانده و از بيراهه به شهر رفتند.
    پادشاه صبح از خواب برخاست و ديد از شاهزاده و خيمه و خرگاه خبرى نيست. پادشاه يک سال در سفر بود. وقتى برگشت ديد بچه‌اى در گهواره است، ماديان او زائيده، کنيزک از دختر ماجرا را پرسيد. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه ديد بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ريگ بيابان داخل آن است. پادشاه پرسيد: اين معما را چگونه حل کردي؟ دختر گفت: ”از آن جائى‌که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبه‌رو شديد و شب‌ها به بازى شطرنج سرگرم بوديد!“ پادشاه همه‌چيز را فهميد. دختر را بانوى حرم خود کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند

  9. #139
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض كدو قلقله زن

    يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.

    روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»

    پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.

    چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.

    گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟»

    پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

    گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.»

    پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»

    گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.»

    پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.»

    و راه افتاد.

    چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟»

    پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

    پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»

    پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.»

    پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»

    پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»

    و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.

    شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟»

    پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

    شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.»

    پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»

    شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.»

    پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.»

    و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.

    دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.

    پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.»

    دختر رفت كدوي بزرگي آورد.

    پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.»

    دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟»

    پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»

    دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين.

    كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.

    شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

    كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

    شير گفت «خيلي خوب.»

    و كدو را قل داد و ول داد.

    كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.

    پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

    كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

    پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»

    و كدو را قل داد و ول داد.

    كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.

    گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

    كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

    گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.»

    گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست.

  10. #140
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض پادشاه و سه دخترش

    روزى بود، روزگارى بود. پادشاهى بود که سه دختر داشت. از برادر او هم پسرى باقى مانده بود که با آنها زندگى مى‌کرد. پادشاه اين بچه‌ها را به مکتب فرستاد و بزرگ کرد. پسر برادر پادشاه خيلى خوشگل و آراسته بود. آنقدر خوشگل بود که حور و پرى‌ها براى او مى‌مردند. پادشاه دختر بزرگ خود را به اين برادرزاده‌اش داد. مدتى اين دخترعمو و پسرعمو با هم زندگى کردند. اما پسر اصلاً با دخترعموى خود حرف نمى‌زد. چيزى هم نمى‌خورد. در خانه‌اش هم فقط يک تخته پوست وجود داشت و مثل درويش‌ها روى آن زندگى مى‌کرد. دختر پادشاه عاقبت حوصله‌اش سر رفت، پيش باباى خود رفت و گفت: ”من پسرعمويم را نمى‌خواهم طلاق مرا بگير، باباى او طلاق او را گرفت و دختر وسطى را به برادرزاده خود داد. اين دختر هم مدتى با پسرعمو زندگى کرد و او هم از بى‌حرفى پسره خسته شد و طلاق خود را گرفت. اين‌بار پادشاه دختر سومى خود را که از همه کوچک‌تر بود به برادرزاده خود داد. پسره با اين دختر هم حرف نزد. دختر يک سال صبر کرد و هيچ نگفت. هر چه خواهرانش از او مى‌پرسيدند که پسرعمو با تو چه جورى رفتار مى‌کند مى‌گفت: ”خيلى خوبه شماها چه‌کار مى‌کرديد که حرف نمى‌زد؟“
    خواهرهاى اين دختر حسوديشان شد و با خود گفتند: ”امشب يک قواره پارچه مى‌فرستم در خانه‌شان. اگر پسرعموى ما آن را خريد که معلوم است خواهر ما راست مى‌گويد. اگر پس فرستاد که دروغ مى‌گويد.“
    سر شب دختر بزرگه يک‌طاقه پارچهٔ زرى به کنيز خودش داد که به خانهٔ خواهر کوچک ببرد و سفارش کرد که: ”قيمت اين پارچه صد تومان است اگر مى‌خواهى بردار اگر نه صبح مى‌آيم و مى‌برم.“
    دختر سوم ديد که پارجه نفيس و خوبى است. خواست که پسرعمو را وادار به خريد پارجه بکند اما نتوانست چون پسره اصلاً حرف نمى‌زد. با خود گفت چه کنم چه نکنم ناچار نشست کنار چراغ و پارچه را جلوى خود گذاشت بعد رو کرد به چراغ و گفت: چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم، پسرعموجان با تو بودم. پسرعموجان با تو بودم، از خانهٔ خواهرم يک قواره زرى آورده‌اند مى‌خرى يا نه؟“
    پسر گفت: ”چراغ چراغ با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، دخترعموجان با تو بودم صد تومان از زير تخته پوست بردار و بده“
    شب دوم خواهر وسطى يک قواره پارچهٔ ديگر به کنيز خود داد که به خانهٔ خواهر کوچک ببرد. قيمت پارچه را هم دويست تومان تعيين کرد.
    دختر کوچک که پارچه را ديد دوباره آن را گذاشت جلو خود و گفت: ”چراغ چراغ، با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، پسرعموجان با تو بودم، خواهرم براى من پارچهٔ پيرهنى فرستاده مى‌خرى يا نه؟ پسره گفت: چراغ چراغ با تو بودم. شاه‌چراغ با تو بودم، دخترعموجان با تو بودم. صبح دويست تومان از زير تخته پوست بردار و بده براى خواهرت ببرند.“
    وقتى خواهر بزرگ و خواهر وسطى ديدند که پسرعموشان پارچه‌ها را خريد. با خودشان گفتند چه کنيم چه نکنيم. ناچار کنيزشان را به خانه خواهرشان فرستادند و گفتند بگو فردا ظهر خواهرايت براى ناهار به آنجا مى‌آيند.
    دختر تا شب صبر کرد وقتى‌که پسرعمويش آمد، رفت نشست جلو چراغ و گفت: ”چراغ چراغ با تو بودم، شاه‌چراغ با تو بودم، پسرعمو با تو بودم، فردا ظهر خواهرهايم براى ناهار به خانهٔ ما مى‌آيند. چه‌کار کنم؟“
    پسر رو به چراغ کرد و گفت: ”چراغ چراغ با تو هستم، شاه‌چراغ با تو هستم، صبح يک گربهٔ سياه مى‌آيد ک دسته‌کليدى بر گردن دارد. دسته‌کليد را برمى‌دارى و مى‌روى توى زيرزميني، در آنجا دريچه‌اى هست آن را باز مى‌کنى يک باغ بزرگ پيدا مى‌شود. توى باغ مى‌روي، هفت غلام و هفت کنيز در برابرت پيدا مى‌شوند. هر چه بخواهى آنها حاضر مى‌کنند. صبح که شد دختر، ديد که گربهٔ سياهى آمد. دسته‌کليد را از گردن خود باز کرد و به زيرزمينى رفت. دريچه را باز کرد وديد که به‌به! چه باغ بزرگي! توى باغ رفت و بنا کرد به گردش‌هاى يکهو ديد که هفت غلام و هفت کنيز از پشت درخت‌ها بيرون آمدند و برابر او صف کشيدند. دو تا از کنيزها جلو آمدند. يکى دست راست خود را گرفت و يکى دست چپش را يکى هم جلوش افتاد و چهار کنيز ديگر پشت سرش، راه افتادند و به او اشاره کردند که بيا برويم. دختره راه افتاد. او را به حمام بردند و سر و تن او را خوب شستند. لباس‌هاى قشنگ به تن او کردند و آوردنش توى باغ و روى تخت نشاندند. نزديک ظهر پسرعمو آمد و پهلوى او نشست. غلام‌ها سفره پهن کردند. مرغ و پلو فسنجان و... کوکو و شربت و ميوه و خلاصه همه‌جور از خوراکى‌ها آوردند و توى سفره چيدند. در اين موقع خواهرها هم رسيدند که همراه خود سى چهل تا از قوم و خويش‌ها و دوست‌هاشان را هم آورده بودند که اتاق خرابه و تخته پوست خواهرشان را به آنها نشان بدهند. به ‌محض ورود کنيزها دويدند و زير بغل آنها را گرفتند و با عزت و احترام سر سفره نشاندند. خواهرها ماتشان زده بود.که اين چه بساطى است.
    خانهٔ پسرعمو که تا به حال از اين خبرها نبود از بس حواسشان پرت شد که با چاقو انگشت‌هاى خود را بريدند ولى صداشان در نيامد. هر جور بود ناهارشان را خوردند و رفتند. ناهار آنقدر زياد بود که نصف بيشترش دست نخورده ماند. دختره يک بشقاب پلو با يک مرغ برداشت و زير سبد گذاشت براى شبشان. اما گربه که دسته‌کليد به گردن او بود، آمد سبد را برگرداند و مرغ را برداشت و برد. دختره به دنبال گربه افتاد و گفت بروم ببينم به کجا مى‌رود؟ رفت و ديد ته باغ يک تخت طلا زده‌اند و يک دختر مثل ماه روى تخت خوابيده است. جلو رفت و ديد که تمام بدن دختر در سايه است و فقط نيمى از صورت او را آفتاب گرفته. دلش سوخت و دستمال خود را باز کرد و انداخت روى صورت دختر که آفتاب به او نخورد. نگو که اين دختر شاه‌پريان بود و با پسرعموى دختر شاه در اين باغ زندگى مى‌کرد و از حسودى‌اش شوهر او را جادو کرده بود که اصلاً نتواند با زن‌ها حرف بزند. همينکه دختر کوچک پادشاه دستمال را روى صورت او انداخت از خواب بيدار شد. چشمان خود را باز کرد و گفت: ”تو کى هستى و اينجا چه‌کار مى‌کني؟“ دختر گفت: ”من دختر پادشاه هستم. امروز خواهرهايم مهمان من بودند. شوهرم ما را تو اين باغ آورد که ناهار بخوريم. خواهرهايم پس از ناهار رفتند و من هم آمدم توى باغ که گردش کنم. ديدم که شما خوابيده‌ايد و آفتاب توى صورتتان افتاده است. دستمالم را باز کردم و انداختم روى صورت شما که سايه باشد.“
    دختر شاه‌پريان شستش خبردار شد و فهميد که اين دختره هووى او است. اما براى خاطر مهربانى و محبتى که از او ديده بود، دلش به حال او سوخت و گفت: ”به عوض اينکه تو آمدى و صورت مرا سايه کردى و من هم زندگى و شوهرم را به تو مى‌بشخم، اين را گفت و به صورت کبوترى درآمد و پر زد و رفت به آسمان. دختره مات زده بود. نمى‌دانست چه‌کار بکند. همين‌طور داشت به اسمان نگاه مى‌کرد که پسرعموى او از آن سوى باغ آمد. دختر حال و حکايت را براى او تعريف کرد. پسرعمو گفت: درست است، آن روزها که من نمى‌توانستم با تو حرف بزنم به اين علت بود که دختر شاه‌پريان مرا جادو کرده بود. حال که او رفت من هم آزاد شدم. اين را گفت و دوتائي، دست همديگر را گرفتند و رفتند به خانه‌شان و تا آخر عمر به خوشى زندگى کردند. افسانهٔ ما به‌سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •