magmagf جان
واقعا دوست داشتنيه منم ازش خيلي خوشم آمد
magmagf جان
واقعا دوست داشتنيه منم ازش خيلي خوشم آمد
مگر شب..
در تاریخ سیاه خود
چه افتخاری کسب کرده
که اینهمه ستاره بر سینه دارد..؟
غفلت ...
روزها را میگذرانیم تا به خوشبختی برسیم بعدها می فهمیم خوشبختی در روزها یی بود که گذشت
سرمایه عمر آدمی یک نفس است
آن یک نفس از برای یک هم نفس است
گر یک نفسی با نفسی هم نفس است
آن یک نفس از برای یک عمر بس است...!
مانده ام در شب این جاده کمک می خواهم
کوله از شانه ام افتاده کمک می خواهم
روزگاریست که آن سوی دعایم خالی است
محض روی گل سجاده کمک می خواهم
مانده ام با خود و این عشق زمینی که خدا
به من سر به هوا داده کمک می خواهم
رد پاهای مرا از ذهن این خاک بگیر
یـک نفس مانده به فریاد کمک می خواهم
عاشـقی معترفم جرم بزرگیست ولی
اتفاقیست که افتاده کمک می خواهم
نمی دانم چه می دانی...
که انسان بودن وماندن چه دشوار است...!
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است...!
واز احساس سرشار.......
چه ساده ميان گريستن خويش زنده مى شويم
و چه ساده ميان گريستن ديگران مى ميريم
و در فاصله دو سادگى
چه معمايى مى سازيم به نام زندگى
.................................................. ................................
![]()
از امروز تصمیم بگیرید به جای آن که قربانی تغییرات باشید استاد تغییرات شوید
جایی به من بدهید...
دورترین دلتنگی آدمی با من است.
گفته بودم روزی باران،دریا را خیس خواهد کرد.
تلخ ترین روز ماه خواهد رسید.
و تلخترین تبخیر ، زلالی آسمان را خواهد پوشاند.
جایی به من بدهید...
تمامی دلنتگی آسمان با من است.
گفته بودم شبی ، ماه آب خواهد شد.
و تماما پنجره ها غریب خواهند ماند.
و زمین تنها خواهد مرد.
جایی به من بدهید...
تمامی تنهایی زمین با من است.
گفته بودم روزی تمام عکسهایمان را از زمین پس میگیریم.
گفته بودم ،دیگر از آسمان هواپیمایی نمیگذرد.
و هیچ مسافری به جهان نمیرسد.
و ما با چترهای بسته به دنیا می آییم.
و با چتر های باز به خواب میرویم.
جایی به من بدهید...
شاید یکی از میان ما.
شب کوچکی از نخستین شادمانی را به یاد آورد.
شب کوچکی زیر ماه
شب کوچکی کنار چند شعر ساده ی روشن
شب کوچکی میان تمام شب های دنیا
شبی که ابتدای کلمات بود.
جایی به من بدهید...
جایی برای خندیدن...
جایی برای خیره شدن...
جایی برای بودن...
ماندن...
دوست داشتن و دوست داشته شدن....!
از دل افروزترين روز جهان خاطره اي با من هست
به شما ارزاني
سحري بود وهنوز گوهر ماه به گيسوي شب اويخته بود
گل ياس
عشق در جان هوا ريخته بود
من به ديدار سحر ميرفتم نفسم با نفس ياس در اميخته بود
مي گشودم پر ميرفتم و ميگفتم هاي!
بسراي اي دل شيدا بسراي
ابن دل افروزتزين روز جهان را بنگر
ابن دلاويزترين شعر جهان را بسراي
اسمان ياس سحر ماه نسيم
روح در جسم جهان ريخته اند
شور و شوق تو بر انگيخته اند
تو هم اي مرغک تنها بسراي
من به دنبال دلاويزترين شعر جهان ميگشتم
دو کبوتر در اوج بال در بال گذر مي کردند
دو صنوبر در باغ سر فراگوش هم اورده به نجوا غزلي مي خوانند
مرغ دريايي با جفت خود از ساحل دور رو نهادند به دروازه ي نور...
چمن خاطر من نيز ز جان مايه ي عشق
در سرا پرده ي دل غنچه اي مي پرورد
هديه اي مي اورد بر گهايش کم کم باز شدند
يافتم!يافتم!ان نکته که مي خواستمش
با شکوفايي خورشيد و گل افشاني لبخند تو اراستمش!
تار و پودش را از خوبي و مهر خوش تر از تافته ي باس و سحر بافته ام
دوستت دارم را من دل اويز ترين شعر جهان يا فته ام
اين گل سرخ من است دامني پر کن از اين گل
که دهي هديه به خلق
که بري خانه ي دشمن!که فشاني بر دست
راز خوشبختي هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم به خدا نور خواهد پاشيد روح خواهد بخشيد
تو هم اي خوب من اين نکته به تکرار بگو
اين دلاويزترين شعر جهان را همه وقت
نه به يک بارو به ده بار که صد بار بگو
دوستم داري را از من بسيار بپرس
دوستت دارم را با من بسيار بگو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)