تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 49 اولاول ... 410111213141516171824 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 483

نام تاپيک: ادبیات طنز

  1. #131
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    6 وصیت نامه

    قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.

    بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

    به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!

    ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك‌كاري كنند.

    عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

    بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.

    كارت شناساييم به همراه دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

    مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

    روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.

    دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

    كساني كه زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

    شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.

    گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

    کله مرغ برای سگها يادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.

    بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيم رو بزاريد.

    در مجلس ختم من گاز اشك‌آور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.

    از اينكه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نيار يد.

    التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارکدار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسيده کم نياريم.

    به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

    چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه براي آنها هم جا باشد

  2. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #132
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد

    اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

    رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

    مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

    چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

    راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

    صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

    اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

    راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

    مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

    مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

    راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

    رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

    مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

    راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

    پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

    راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست كليد كرد .

    پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

    و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

    در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .


    .

    .

    .

    .

    .

    .


    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .







    لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.

    لطفا این متن رو به هر کسی که دوستش دارین بفرستین شاید اون { ............ } رو بتونیم پیدا کنیم!
    Last edited by gmuosavi; 09-01-2009 at 13:54.

  4. 4 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #133
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض چند الهام به يك كودك

    تا دیدی مامان دوربین فیلم برداری رو آورده تا از کار قشنگی که داری می کنی فیلم بگیره، دیگه اون کارو نکن. بعد که مامان دوربین رو گذاشت سر جاش، دوباره همون کار قشنگه رو بکن

    مامان خیلی دوست داره که موقعی که داره لباس تنت می کنه تو وول بخوری

    با هر اسباب بازی فقط یه بار بازی کن

    وقتی با مامان می ری مهمونی، یه راست برو سراغ چیزهای شکستنی

    وقتی مامان بهت غذا میده ، تف کن. وقتی بابا بهت غذا میده، بخور و لبخند بزن

    وقتی مامان تو رو می بره مهد کودک، حسابی گریه زاری کن. بد نیست مامان یه کمی وجدان درد بگیره

    یادت باشه! هیچ وقت بدون دردسر به رخت خواب نرو

    این یه رازه! همه ی پرستارهای بچه دشمن تو هستن

    وقتی مامان لباس تنت می کنه، فوری کثیفش کن

    تو سینما یه هو جیغ بکش

    توی ماشین هیچ وقت توی صندلی خودت نشین

    می دونی همه جازیست های موفق وقتی بچه بودن، موقع غذا خوردن مدام با قاشق می زدن روی ظرفشون

    مامانت چاق شده، نه؟ موقع غذا خوردن هی قاشقت رو بنداز زمین تا مامان خم بشه و برش داره. اگه زود زود لاغر نشد

    گوشواره مامانو بکش

    مامان گناه داره وقتی باهاش می ری حموم، شالاپ شولوپ کن تا مامان هم خیس بشه و کیف کنه

    علم ثابت کرده که وقتی غذا رو بمالی به صورتت خوشمزه تر میشه

    خودتو خسته نکن که فرق « آره» و « نه» رو یاد بگیری

    همیشه دو تا شیرینی بردار، با هر دستت یکی

    جغجغه تو بنداز زمین و ببین مامان چند بار خم میشه تا اونو برداره. اگه کمتر از بیست بار خم شد، جیغ بکش

    وقتی مامان انگشتشو می کنه توی دهانت تا ببینه دندون تازه در آوردی یا نه، گازش بگیر تا بفهمه که دندون در وردی

    سینه خیز برو توی جاهای تنگ و باریک تا دست مامان بهت نرسه

    اون لیوان پلاستیکی ات که سرش چند تا سوراخ داره می دونی چیه؟ آب پاشه

    مداد شمعی ها تو گاز بزن . نترس سمی نیستن

    اگه گفتی! کاغذ توالت چند متره؟

    توی تخت خودت نخواب، تخت مامان و بابا راحت تره

    اگه مامان یادش رفت که شیشه ی شیرت رو امتحان کنه، وانمود کن که خیلی داغه و سوختی، مطمئن باش دیگه یادش نمیره

    یک لیوان آب، پتوی اضافی، یه بالش دیگه، اسباب بازیت، دوباره یه لیوان آب، بوسه و یه داستان دیگه همه و همه چیزها ییه که باعث میشه دیرتر بخوابی

    می تونی برای خوابیدنت شرط بذاری: مثلا این که همه جک و جانورات باهات بیان توی رخت خواب

    یاد بگیر در توالت رو از تو قفل کنی و جیغ بزنی

    وانمود کن ترسیدی و ماما ن رو مجبور کن همه گوشه و کنار اتاقت رو بگرده تا هیولا رو پیدا کنه. وقتی همه جا رو گشت و رفت بیرون، پنج .دقیقه صبر کن و دوباره جیغ بکش تا باز هم بیاد وبگرده

  6. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #134
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض حكايت سه شپش !

    ابوالفضل زرويي نصرآباد

    يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود .

    سه تا شپش بودند در ولايت جابلقا كه با فلاكت و بدبختي زندگي مي كردند . يك روز يك جلسه‌ي مشورتي گذاشتند كه با هم مشورت كنند، ببينند چطور مي توانند از اين وضعيت خلاص شوند.

    شپش اول گفت : «همه ي بدبختي ما از اين است كه حوزه ي فعاليتمان مشخص نيست. بايد از هم جدا شويم، هر كداممان برويم سر وقت يك گروه خاصي.» دو شپش ديگر هم گفتند : «درستش همين است.» بعد تصميم گرفتند هر كدام حوزه ي كارشان را مشخص كنند.

    شپش اول گفت: «من مي‌روم سر وقت ملك التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»

    شپش دوم گفت: «من هم مي روم به خانه ي مش حسن بيل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نيست.»

    شپش سوم گفت: «من هم مي روم به ولايت غربت پيش فك و فاميل هاي خودم.»

    باري سه شپش جوانمردانه بر سر و روي هم بوسه زدند و خداحافظي كردند و از هم جدا شدند.

    شپش اول مستقيما رفت به خانه ي ملك التجار. شب بود و ملك التجار در پشه بند خوابيده بود. شپش بينوا تا صبح منتظر نشست تا ملك التجار از خواب بيدار شد و از پشه بند آمد بيرون. وقتي چشم ملك التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من كاري داري، حالا فرصت نيست، ظهر بيا دم حجره.» شپش بيچاره تا ظهر گرسنگي كشيد و بعد رفت به حجره.

    ملك التجار به شپش گفت : «چه مي خواهي پدر جان؟» شپش كه نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست كرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به يك مريضي صعب العلاجي دچار شده ام. حكيم گفته دواي درد من دو قورت و نيم از خون حضرت عالي است لذا جهت خون خوري استعلاجي خدمت رسيدم.» ملك التجار سري از روي تاثر و تاسف تكان داد و گفت: «آخيش، حيوونكي، پس تو هم با من همدردي . اتفاقا من هم كم خوني دارم و به همين خاطر مجبورم با اين حال مريض بنشينم دم در حجره و با هزار بدبختي خون مردم را توي شيشه كنم. لذا متاسفم. خدا روزي ات را جاي ديگري حواله كند.»

    شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بيرون و از ناراحتي رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توي جوي آب.

    شپش دوم رفت سر وقت ميرزا مش حسن بيل زن. مش حسن نگاهي از سر اوقات تلخي به او كرد. شپش با شرمندگي گفت: «مشدي، رويم سياه، آمده ام براي صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز كرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روي دست مش حسن و رگ را پيدا كرد و بنا كرد به مكيدن. قدري تقلا كرد و وقتي ديد از خون خبري نيست با عصبانيت از دست مش حسن پريد پايين و گفت: «مرد حسابي! تو كه خون نداري چرا بي خود بفرما مي زني؟» بعد هم از زور غصه رفت مركز بازپروري و در حال حاضر مشغول ترك است.

    شپش سوم رفت به ولايت غربت پيش فك و فاميل هايش. اهل فاميل از او استقبال كردند و گفتند: «جايي آمده اي كه وفور رزق و روزي است. در وسط شهر، يك پايگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم مي رويم آنجا، خون كساني را كه آمده اند براي اهداي خون، با خيال راحت نوش جان مي كنيم.»

    شپش سوم كه عاقبت به خير شده بود هر روز با فك و فاميل هايش مي رفت به پايگاه انتقال خون.

    آخرين خبر
    با كمال تاسف و تحسر درگذشت زنده ياد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع كليه دوستان و آشنايان مي رساند. آخرين بيت شعري از آن زنده ياد كه در واپسين لحظات سروده (معلوم مي شود كه آن خدابيامرز طبع شعري هم داشته ـ توضيح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاريخ چاپ مي شود:

    بيهده گشتيم در جهان و به نوبت
    «ايدز» گرفتيم در ولايت غربت!

    ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم اگر عاقل باشد، نمي نشيند درباره شپش ها افسانه بنويسد.

    قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه ش نرسيد .

    یادش بخیر هفته نامه مهر واقعا نویسنده های چیره دستی داشت اون وقت ها.

  8. 3 کاربر از arte بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #135
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض حكايت پادشاه و مادربزرگش

    ابوالفضل زرويي نصرآباد


    يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.
    اي برادر، يك پسر پادشاهي بود در ولايت غربت. يك روز كه داشت از كنگرهء قصر بيرون را تماشا مي كرد، كنار يك جوي آب، دختري را ديد مثل پنجهء آفتاب كه داشت رخت مي شست. پسر پادشاه يك دل نه، صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بكنم، چه نكنم. آخر سر يك لباس كهنه پيدا كرد و پوشيد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر هم كه پسر را ديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد.
    پسر پادشاه گفت: (اي دختر، بدان كه من يك آدم رهگذري هستم و پدرم يك گدايي است در ولايت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بيا برويم عروسي كنيم.) دختر گفت: (شرط دارد و آن اين كه مرا ببري در خيابان ولي عصر و هفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرويس لوازم آرايش و هفت رقم ادوكلن برايم بخري، با مرغ سوخاري و پيتزا و سيب زميني سرخ كرده با سالاد و نوشابه و شيريني ونان خامه اي!)

    پسر پادشاه گفت: (باشد. پس قرار ما فردا همين ساعت، همين جا!)
    صبح فردا پسر پادشاه، دزدانه هرچه طلا و نقره خزانه ء پدرش بود، برداشت و بار شتر كرد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر را هم نشاند ترك شتر و رفتند در خيابان ولي عصر.
    آنجا كه رفتند، هر چه كه دختر خواسته بود، خريدند. دست آخر هم شتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پيتزا فروشي.
    اما بشنويد از پادشاه كه وقتي پا شد و ديد پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، از زور ناراحتي ديوانه شد و سر به كوه و بيابان گذاشت و رفت در ولايت جابقا و گدا شد. پادشاه را همين جا داشته باشيد تا ببينيم قضيهء پسر پادشاه و دختر به كجا رسيد.

    پسر پادشاه و دختر كه غذا و شيريني شان را خوردند و آمدند بيرون، يك مأموري آمد و گفت : (برادر، اين خواهر، خانم شماست؟) گفت: (نه) گفت :(خواهر شماست؟) گفت: (نه) گفت: (دختر خاله اي، دختر عمه اي؟) گفت: (نه.) گفت: (پس بي خود در خيابان چرا با هم مي رويد؟) پسر گفت: (اي برادر، بدان كه اين خواهر، همكلاس بنده است در دانشگاه و ما با هم شيريني خورده ايم.) آن مرد عذر خواست و رفت.
    دختر گفت: ( اي پسر، اين ولايت جاي ماندن نيست .بيا تا برويم در همان ولايت جابلقا.)
    اين دو تا رفتند و رفتند تا رسيدند در ولايت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صيغهء عقد جاري كردند و آمدند بيرون. دم در محضر يك گدايي آمد و گفت :( به شكرانهء عروسي، به من بدبخت درمانده كمك كنيد.) پسر، خوب كه دقت كرد، فهميد اين گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا كردند به هاي هاي گريه كردن. گريه شان كه به تمام شد، پادشاه چشمش افتاد به دختر. كمي چشمهايش را ماليد و بعد با فرياد و هيجان دست انداخت در گردن دختر و گفت : (سلام مادربزرگ ! شما كجا ، ولايت جابلقا كجا.) دختر هم بنا كرد به گريه كردن و اشك شوق ريختن. پسر گفت:( اي پدر! مادربزرگ كدام است؟ اين دختر خانم ، عيال من است.) پادشاه گفت :(خجالت بكش، دختر خانم كجا بود؟ اين مادر بزرگ من است كه ما او رادر سال وبايي گم كرده بوديم .) بعد دست برده كلاه گيس و دندان مصنوعي دختر را بيرون آورد. آرايش صورتش را هم پاك كرد.

    پسر كه چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهي كشيد و نمي دانم از ناراحتي يا خوشحالي دق كرد ومرد.
    پادشاه هم كه مادربزرگش را پيدا كرده بود، گدايي را ول كرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولايت غربت و مشغول پادشاهي شد.
    ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ازدواج فاميلي خيلي بد است!
    قصه ء ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد

    ابوالفضل زرويي نصرآباد را از هفته نامه مهر چاپ حوزهء هنری که مدیر مسولش میر فتاح بود شناختم ... بهترین داستانهای طنزی که نوشته شد اگه بشه به زودی چند تا از داستان های طنز حسین یعقوبی را هم میذارم
    Last edited by arte; 28-01-2009 at 00:44.

  10. 3 کاربر از arte بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #136
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض حكايت پسر بي ذوق پادشاه

    ابوالفضل زرويي نصرآباد




    يكي بود ، يكي نبود ؛ غير از خدا هيچ كس نبود.

    آورده اند كه روزي روزگاري در آن ايام قديم ، پسر پادشاه ولايت غربت مريض شد و در بستر افتاد . پادشاه گفت جارچيان در تمامي ولايات جار بزنند كه اگر حكيمي بتواند درد پسرش را علاج كند، به اندازة وزن اش به او طلا و نقره مي دهيم.

    همة طبيبان از اطراف و اكناف آمدند به ولايت غربت ، ولي هيچ كس نتوانست درد و مرض پسر پادشاه را بفهمد . ديگر همه از علاج پسر پادشاه نا اميد شده بودند كه يك روز درويشي آمد به قصر پادشاه و گفت كه من درد پسر پادشاه را علاج مي كنم.

    او را بردند بالاي سر بيمار . درويش دستش را به نبض پسر پادشاه گرفت و بنا كرد به نام بردن تمامي ولايات دنيا. وقتي رسيد به نام ولايت جابلقا، ديد كه نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن. شصتش خبر دار شد كه پسر پادشاه عاشق دختري در ولايت جابلقا شده.

    درويش گفت : « برويد يك كسي را بياوريد كه با تمامي كوچه پس كوچه هاي ولايت جابلقا آشنا باشد . » آوردند . درويش به او گفت : « وقتي من نبض پسر پادشاه را مي گيرم ، تو تك به تك و شمرده، نام تمام كوچه ها و خيابان هاي ولايت جابلقا را ببر. » درويش نبض را گفت و آن بندة خدا شروع كرد به نام بردن از كوچه ها و محله هاي ولايت جابلقا. وقتي رسيد به نام كوچة «چهل دختران » نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

    درويش گفت : « حالا يك نفر را بياوريد كه همة اهالي اين كوچه را از كوچك و بزرگ بشناسد . » آوردند . درويش به او گفت : «من وقتي نبض پسر پدشاه را مي گيرم تو نام تك تك اهالي را بگو . » طرف قبول كرد و نام صاحبان خانه ها را تك به تك گفت، وقتي رسيد به نام « ملك التجار » قلب پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

    درويش گفت : « همين حا توقف كن . حالا از اين به بعد شمرده و آرام، نام و مشخصات اهل خانه را بگو . »



    مرد : خود ملك التجار كه هشت دهنه مغازه در بازار دارد .

    ضربان قلب پسر پادشاه : تلپ …تلپ…

    مرد : عاليه خانم همسر ملك التجار صبية حاج ميزابوالقاسم غربتي { منظور اهل ولايت غربت است ـ توضيح مترجم ! }

    - تلپ …تلپ…

    - اشرف السلطنه والدهء ملك التجار ، نود و هشت ساله ….

    - زق … زوق …

    - زيور خانم ، دختر بزرگ ملك التجار كه سال پيش عروسي كرده و حاليه دو بچه (دوقلو) دارد …

    - تلپ …تلپ…

    - اقدس خانم ، دختر دوم كه در فرانسه درس خوانده و ادو كلن بيوتي فول به خود مي زند …

    - تلپ …تلپ…

    اعظم خانم دختر سوم كه چشمان آهويي دارد و پسر عموي بنده به خواستگاري اش رفت و او را كتك زدند...

    - تلپ …تلپ…

    - مريم خانم دختر چهارم ، در كوچه به او ماريا مي گويند و هزار تا (با احتساب خود بندة حقير ، هزار و يك) خاطر خواه دارد…

    - تلپ …تلپ…

    - آتوساخانم، دختر پنجم كه ماشين اپل كورسا دارد وبا دوستانش هات شكلات و پيتزا دربه در مي خورد…

    - تلپ …تلپ…

    - ناتاشا خانم ، دختر ششم كه كاكل اش را بيرون مي گذارد و لاك سياه مي زند و كتيرا و « لئوناردو دي كاپريو » و غيره …

    - تلپ …تلپ…

    - مارگريتا خانم دختر هفتم كه هجده سال دارد و در هفت اقليم عالم كسي به زيبايي او نيست ……

    - تلپ …تلپ…

    - ديگر كسي باقي نماند …… آهان راستي يادم آمد اينها توي خانه شان يك سگ پا كوتاه پشمالوي انگليسي شناسنامه دار هم دارند كه …

    - تالاپ …تولوپ…!

    درويش: كه چي؟

    مرد: كه هر روز يكي شان بغلش مي كند و دور ولايت مي گرداند و پزش را مي دهد …

    - شاتالاپ …شوتولوپ…!

    باري به درخواست درويش و فرمان پادشاه ، يك هيات ويژه اي از ولايت غربت رفتند به ولايت جابلقا و سگ را خريدند و آوردند. پسر پادشاه هم كه سگ را ديد، حالش خوب شد .

    ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه بعضي از پسران پادشاهان خيلي بي ذوقند !
    قصة ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد !
    Last edited by arte; 28-01-2009 at 20:22.

  12. 2 کاربر از arte بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #137
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟
    مدرك ديپلمم اينجاست ولي كار كجاست؟

    هر كجايي كه من مدرك خود را بردم

    پاسخ اين بود كه يك پارتي پولدار كجاست؟

    روز و شب هر چه دويدم پي همسر گفتند

    از براي چو تويي همسر و غمخوار كجاست؟

    پدر دختره تا ديد مرا با فرياد

    گفت اوٌل تو بگو درهم و دينار كجاست؟

    خانه در جردن و شمران چه داري بچه؟

    پست و عنوان و يا حجره و انبار كجاست؟

    ست الماس و گلوبند زمرد كه به آن

    بكند دختر من فخر در انظار كجاست؟

    يك عدد بنز مدل 98 دو در

    تا كند فيس در آن در بر اغيار كجاست؟

    اعتياد ار كه نداري و سلامت هستي

    برگي پاكي ژن از دكتر و بهيار كجاست؟

    هر چه فرياد زدم حرف مراكس نشنيد

    كه به دادم برسد؟ گوش بدهكار كجاست؟

    نيست چون بهر جوان عيب اكنون حمٌالم

    توي ميدان بكنم باربري، بار كجاست؟

    مدرك ديپلم خود را بفروشم به دو پول

    ايهالناس بگوييد خريدار كجاست؟

  14. 2 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #138
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    مفلسی پشتک زنان آید به ایران غم مخور
    خانه ی احسان شود از بیخ ویران غم مخور

    ای دل مسکین که دایم فکر مسکن می کنی
    حتماً این مشکل شود بعد از تو آسان غم مخور

    گر چنین گردد زمانه می کنی بر تن کفن
    خاک بر سر می شوی ای زار و نالان غم مخور

    چرخ گردون گرچه پنچر شد چو دور ما رسید
    دایماً پنچر نماند چرخ دوران غم مخور

    در خیابان با خیال خانه چون گردی خمار
    گر گرفتت شحنه با صد گونه بهتان غم مخور

    گرچه منزل هست نایاب و گران این روزها
    عاقبت آن هم شود ارزان چو انسان غم مخور

    بانک اگر با بیست وشش درصد دهد وامی به تو
    کارمزد است آن نه بهره ،ای مسلمان غم مخور

    وادی رحمت تو را باشد سرایی امن و دنج
    این پریشانی رسد آنجا به پایان غم مخور

    حافظ شیرین سخن آن رند شوخ خوش مرام
    این غزل را بهر تو کرده است عنوان غم مخور

    هان مشو نومید چون واقف نه ای سرّ غیب
    باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

    یالقیزا در خواب و بیداری و صبح و ظهر و شام
    تا بود وردت دلار و مارک و تومان غم مخور

    مجید صبّاغ ایرانی

  16. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #139
    داره خودمونی میشه arte's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    گیلان
    پست ها
    167

    پيش فرض {...}و(...)و[...]

    طنزی از حسین یعقوبی هفته نامه مهر
    مترجم کتاب مرگ در می زند که فکر کنم برای خیلی ها آشناست
    جدا از اینکه واسه تایپش زحمت کشیدم اصرار دارم هر کسی که یک ذره ذوق داره این داستان رو بخونه!

    راستش اولش خیلی جا خوردم. خیلی بی هوا سراغم اومدی. گمونم،دو سه ماهی بود که هیچ خبری ازت نداشتم . نه زنگی،، نه نامه ای و...بعد، یکدفعه سر ظهر باهام تماس گرفتی که:«فلانی حاضر باش، یک ساعت دیگه قراره بریم یه مجلس ختم» .من نمی خواستم بیایم ، اما می دونستم جای چک و چونه نیست. می دونستم هنوز مثل قدیمها ، هر جا که بخوای میتونی منو به دنبال خودت خرکش کنی و ببری.
    مسجد البته خیلی گرم بود، اما من بیشتر حیرون این قضیه بودم که خوردن تر حلوای آقای خان میرزایی که هیچوقت نه اسمش را تو گفته بودی و نه رسمش را من شنیده بودم و نه رسمش را من شنیده بودم چه حکمتی داره!
    چایی آخر رو که زدی بالا، سقلمه ای به من زدی که: هرری وقت رفتنه .رفتیم و بیرون وایستادیم. تو صم بکم ، فقط چشمت به حضار بود که در حال ترک کردن مسجد بودندو من شصتم خبر دار شد که قضیه از چه قراره.
    « او» آنجا بود، با یک دوجین نوه و نتیجه که دوره اش کرده بودند. یک مادر بزرگ سنگین و رنگین مه به هر حال ، دیگر شباهت چندانی با« عشق» نداشت خودت هم زود این موضوع را گرفتی. از نگاه دوم صرف نظر کردیو به من نهیب زدی که راه بیفتم. کاش یک آینه همراهم بود تا به تو نشان میدادم که با آن کله براق و چربی های اضافی ات ، خودت هم دیگر چندان نشانی از« عاشق » نداشتی. سوار ماشین شدیم و سر اولین چهارراه ، یادمان افتاد که طرح ترافیک تمام شده است . حالا نمی دانم، از دست گرما کلافه شده بودی یا ترافیک مزخرف خیابان ، یا گوسفندی که پشت وانت جلویی داشت یونجه می جوید و سر خوشانه برای روبان بنفش و تیتیش مامانی دور گردنش بع بع می کرد، فقط می دیدم که زیر لب ،ِ یک ضرب، داشتی غر می زدی. ونمن چه می کردم؟ بایدت به گذشته فکر می کردم به آغاز عشق« تو »و «او».
    شاید از این کار من ناراحت بشوی. می دانم که خیلی « توداری» واصلاو ابدا ، خوش نداری کسی درباره گذشته ات حرف بزنه چه اون وقتها که کفگیر و ملاقه خانه را به زیر شلواری ات آویزون میکردی . چه اون موقعتکه عشق به سراغت اومد.چی دارم میگم ؟ سراغت نیومد تو دنبالش رفتی دیدن « او» برای تو یک اتفاق نبود یک بهانه بود و من شاهدت بودم. امروز هم منو فقط برای شهادت می خواستی ، مگه نه ؟
    خوشحالم که دیگر خواندن را کنار گذاشتی ، هرچند که باعث شده قدت آب بره و شکمت بالا بیاد. اما باز ، منو امیدوار میکنه که این نوشته را نخوانی و برای من اخم و تخم نکنی.
    خب فکر کنم از خانه عمویت در کنار آن لجنزار با صفا شروع شد. خودمانیم ، چندان محیط مساعدی برای تولد یک عشق پاک . آسمانی نبود. اما چه میشد کرد . تو تازه« امیر ارسلان» را تمام کرده بودی و گمانم در ابتدای «لیلیو مجنون» بودی که او را دیدی . البته می دانم که او اسم دارد. تو هم اسم داری ، اما می دانی که هیچ وقت با هم «من» و «تو» نداشتیم. نمی توانم اسمت را ببرم. فکر میکنم که این طوری پشت سرت حرف زدهام و این به نظر من نامردی است . در مورد او هم خودت تصدیق میکنی که هیچ گاه برایت اسم نشد . حتی شما هم نشد.
    خب ، چراغ سبز شد. تو به راهت ادامه بده و من هم بقییه داستان را میگویم.از آنجایی که هنوز ساعت هشت نشده بود، از شب و شام و عشق خبری نبود ، اما چه زود گذشت ساعت نه و چهار ده دقیقه ! و ثانیه اش را به خاطر ندارم. حالا شب بود . شام آماده بود و عشق پشت در. دستور دادند ، کوچکتر ها در اتاقی مجزا شامشان را بخورند. «من» و « تو» و «او» بودیم و چند تن دیگر. سر شام او از تو پرسید (گمانم) : موذی را با «ژ» می نویسند یا با «ظ»؟
    سرت را که برای جواب دادن بالا آوردی، نگاهت در نگاهش گره خورد. تنت یخ کرد و دلت هری ریخت پایین و لقمهپرید توی گلویت. نزدیک بود خفه بشوی اما باعث نشد عاشق نشوی .
    بیچارگیت از فردایش شروع شد. وقتی فهمیدی« او » دختر یکی از آشنایان بسیار دور توست، آن قدر دور که تصورش را نمی توانستی بکنی. ( یا نمی خواستی )، خودت با خوش خیالی، تصور میکردی که به اندازه ابرهای آسمان و ستارگان شب از تو دور است و با همین خیال ، شبها روی پشت بام، چشم بر آسمان ، برایش حرف میزدی. چند سالی گذشت که باز هم توانستی او را روی زمین ببینی. نمی دانم چه سنی داشتی فقط خاطرم هست که هنوز بچه بودی ، وگرنه برای جلب توجه او ، مرا خر نمی کردی که به همراهت از نردههای بالکن ، آویزان شوم. عین حماقت بود. خودت که لابد ، این را قبول داری . تا زمین بیست متری فاصله داشتیم. باز اگر تو کله معلق می شدی ، یا مجنون عشق میشدی ، یا قربانی آن ، اما من چی که یکی ویک کاره با سر وسط حیاط افتادم ومردم.
    می خواهم حالا راستش رو بهت بگم . فکر نکن که به خاطر عذاب وجدان و اشکهای تو بود که برگشتم. حوصله ام سر رفته بود و تو رودربایستی او ستا کارم مونده بودم که مدام شب جمعه می اومد و به یاد خط های خربزه قاچ کنی که به شلوار مشتری ها می انداختم ساعتها گریه می کرد.
    دو سال نگذشت که اومدم بیرون ودیدم هنوز هیچ چیزی فرق نکرده. تو هنوز عاشق دیدن ستاره ها و نوشتن اسم او روی کتابهایت بودی، و او چه میکرد؟ او داشت آخرین قرار و مدار هایش را با خواستگار سمجش می گذاشت؛ یک جوان تحصیل کرده با وضع مالی خوب که برای پیدا کردن آدرس «او» لابهلای ابرها نگشته بود. با این حال علاقه مفرطی که به گردش در پارکهای جنگلی داشت، عاقبت کار دستش داد. یک روز قبل از ازدواجشان در حالی که در پارک سرخه حصار» مشغول برنامه ریزی برای زندگی آینده شان بود، گرگ سرگردانی که راهش راگم کرده بود ، این خواستگار ناکام را به دندان گرفت و با خود برد. چند مدتی خوشحال بودی و باز هم خیال می بافتی ، اما مگر در دنیا چند گرگ فداکار برای کمک به عشاق کاهل و خیالاتی وجود دارد؟ راستش را بخواهی هیچی.
    خواستگار دوم که فردی عاقل تر و سمج تر بود ، متاسفنه هیچ علاقه ای به جنگل و پارک نداشت. پاتوقش فقط سینما و موزه هنر های معاصر بود و همین بود که یک شب آنها را دست به دست هم دادند و صیغه عقدشان را جاری کردند و تو «ماست» هم بی معطلی هر چه کتاب در خانه داشتی ریختی و آتش زدی و بعد دور قلبت را سیمان گرفتی که مثلا چی؟ اما...
    حالا تصدیق میکنم که ادای کلمات فوق با صدای بلند عین خریت بود! تو اول یکم، بروبر نگاه کردی . بعد بی هوا پرتم کردی توی خیابون. بی انصاف! حتی یک لحظه هم فکر نکردی که ممکن بود زیر اون تریلی هجده چرخی که پشت سرت می اومد، تبدیل به گوشت چرخ کرده بشم. اما نه ، تو هیچ وقت به خودت زحمت فکر کردن ندادی. برو بدبخت!!! من خاکهای لباسمو می تکونم و هر جوری هست خودمو به خونه می رسونم، اما تو باخرده های قلبت چی کار میکنی؟ شک دارم توی این شهر، چینی بندزنی پیدا بشه که اونو برات بند بزنه
    Last edited by arte; 28-01-2009 at 04:00.

  18. 2 کاربر از arte بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #140
    داره خودمونی میشه kimya87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    غربت
    پست ها
    27

    پيش فرض

    خوشا آنان که دانشجـــــــــــو ندارند
    دوتا اینــــــسو دوتا آنــــــسو ندارند
    که از شهریه ها غمــــــــــباد گیرند
    چو پولـــــــی تا نوک پــــارو ندارند

    هر آن کس را که دیدی هست دلشاد
    بدور از نالــــــــــــه و اندوه و فریــاد
    بـدان فرزنـد ایشان نیــــست راهـــی
    پـدرجـان ، سوی دانشـــــــــگاه آزاد

    غـــــذایش را بجــــــــز کوکو ندیـــدم
    به زیر پاش یک زیلـــــــو ندیـــــــدم
    درون خانـه اش را هرچه گشــــــتم
    به غیـر از پنـــــــــج دانشـجو ندیــدم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •