طنزی از حسین یعقوبی هفته نامه مهر
مترجم کتاب مرگ در می زند که فکر کنم برای خیلی ها آشناست
جدا از اینکه واسه تایپش زحمت کشیدم اصرار دارم هر کسی که یک ذره ذوق داره این داستان رو بخونه! 
راستش اولش خیلی جا خوردم. خیلی بی هوا سراغم اومدی. گمونم،دو سه ماهی بود که هیچ خبری ازت نداشتم . نه زنگی،، نه نامه ای و...بعد، یکدفعه سر ظهر باهام تماس گرفتی که:«فلانی حاضر باش، یک ساعت دیگه قراره بریم یه مجلس ختم» .من نمی خواستم بیایم ، اما می دونستم جای چک و چونه نیست. می دونستم هنوز مثل قدیمها ، هر جا که بخوای میتونی منو به دنبال خودت خرکش کنی و ببری.
مسجد البته خیلی گرم بود، اما من بیشتر حیرون این قضیه بودم که خوردن تر حلوای آقای خان میرزایی که هیچوقت نه اسمش را تو گفته بودی و نه رسمش را من شنیده بودم و نه رسمش را من شنیده بودم چه حکمتی داره!
چایی آخر رو که زدی بالا، سقلمه ای به من زدی که: هرری وقت رفتنه .رفتیم و بیرون وایستادیم. تو صم بکم ، فقط چشمت به حضار بود که در حال ترک کردن مسجد بودندو من شصتم خبر دار شد که قضیه از چه قراره.
« او» آنجا بود، با یک دوجین نوه و نتیجه که دوره اش کرده بودند. یک مادر بزرگ سنگین و رنگین مه به هر حال ، دیگر شباهت چندانی با« عشق» نداشت خودت هم زود این موضوع را گرفتی. از نگاه دوم صرف نظر کردیو به من نهیب زدی که راه بیفتم. کاش یک آینه همراهم بود تا به تو نشان میدادم که با آن کله براق و چربی های اضافی ات ، خودت هم دیگر چندان نشانی از« عاشق » نداشتی. سوار ماشین شدیم و سر اولین چهارراه ، یادمان افتاد که طرح ترافیک تمام شده است . حالا نمی دانم، از دست گرما کلافه شده بودی یا ترافیک مزخرف خیابان ، یا گوسفندی که پشت وانت جلویی داشت یونجه می جوید و سر خوشانه برای روبان بنفش و تیتیش مامانی دور گردنش بع بع می کرد، فقط می دیدم که زیر لب ،ِ یک ضرب، داشتی غر می زدی. ونمن چه می کردم؟ بایدت به گذشته فکر می کردم به آغاز عشق« تو »و «او».
شاید از این کار من ناراحت بشوی. می دانم که خیلی « توداری» واصلاو ابدا ، خوش نداری کسی درباره گذشته ات حرف بزنه چه اون وقتها که کفگیر و ملاقه خانه را به زیر شلواری ات آویزون میکردی . چه اون موقعتکه عشق به سراغت اومد.چی دارم میگم ؟ سراغت نیومد تو دنبالش رفتی دیدن « او» برای تو یک اتفاق نبود یک بهانه بود و من شاهدت بودم. امروز هم منو فقط برای شهادت می خواستی ، مگه نه ؟
خوشحالم که دیگر خواندن را کنار گذاشتی ، هرچند که باعث شده قدت آب بره و شکمت بالا بیاد. اما باز ، منو امیدوار میکنه که این نوشته را نخوانی و برای من اخم و تخم نکنی.
خب فکر کنم از خانه عمویت در کنار آن لجنزار با صفا شروع شد. خودمانیم ، چندان محیط مساعدی برای تولد یک عشق پاک . آسمانی نبود. اما چه میشد کرد . تو تازه« امیر ارسلان» را تمام کرده بودی و گمانم در ابتدای «لیلیو مجنون» بودی که او را دیدی . البته می دانم که او اسم دارد. تو هم اسم داری ، اما می دانی که هیچ وقت با هم «من» و «تو» نداشتیم. نمی توانم اسمت را ببرم. فکر میکنم که این طوری پشت سرت حرف زدهام و این به نظر من نامردی است . در مورد او هم خودت تصدیق میکنی که هیچ گاه برایت اسم نشد . حتی شما هم نشد.
خب ، چراغ سبز شد. تو به راهت ادامه بده و من هم بقییه داستان را میگویم.از آنجایی که هنوز ساعت هشت نشده بود، از شب و شام و عشق خبری نبود ، اما چه زود گذشت ساعت نه و چهار ده دقیقه ! و ثانیه اش را به خاطر ندارم. حالا شب بود . شام آماده بود و عشق پشت در. دستور دادند ، کوچکتر ها در اتاقی مجزا شامشان را بخورند. «من» و « تو» و «او» بودیم و چند تن دیگر. سر شام او از تو پرسید (گمانم) : موذی را با «ژ» می نویسند یا با «ظ»؟
سرت را که برای جواب دادن بالا آوردی، نگاهت در نگاهش گره خورد. تنت یخ کرد و دلت هری ریخت پایین و لقمهپرید توی گلویت. نزدیک بود خفه بشوی اما باعث نشد عاشق نشوی .
بیچارگیت از فردایش شروع شد. وقتی فهمیدی« او » دختر یکی از آشنایان بسیار دور توست، آن قدر دور که تصورش را نمی توانستی بکنی. ( یا نمی خواستی )، خودت با خوش خیالی، تصور میکردی که به اندازه ابرهای آسمان و ستارگان شب از تو دور است و با همین خیال ، شبها روی پشت بام، چشم بر آسمان ، برایش حرف میزدی. چند سالی گذشت که باز هم توانستی او را روی زمین ببینی. نمی دانم چه سنی داشتی فقط خاطرم هست که هنوز بچه بودی ، وگرنه برای جلب توجه او ، مرا خر نمی کردی که به همراهت از نردههای بالکن ، آویزان شوم. عین حماقت بود. خودت که لابد ، این را قبول داری . تا زمین بیست متری فاصله داشتیم. باز اگر تو کله معلق می شدی ، یا مجنون عشق میشدی ، یا قربانی آن ، اما من چی که یکی ویک کاره با سر وسط حیاط افتادم ومردم.
می خواهم حالا راستش رو بهت بگم . فکر نکن که به خاطر عذاب وجدان و اشکهای تو بود که برگشتم. حوصله ام سر رفته بود و تو رودربایستی او ستا کارم مونده بودم که مدام شب جمعه می اومد و به یاد خط های خربزه قاچ کنی که به شلوار مشتری ها می انداختم ساعتها گریه می کرد.
دو سال نگذشت که اومدم بیرون ودیدم هنوز هیچ چیزی فرق نکرده. تو هنوز عاشق دیدن ستاره ها و نوشتن اسم او روی کتابهایت بودی، و او چه میکرد؟ او داشت آخرین قرار و مدار هایش را با خواستگار سمجش می گذاشت؛ یک جوان تحصیل کرده با وضع مالی خوب که برای پیدا کردن آدرس «او» لابهلای ابرها نگشته بود. با این حال علاقه مفرطی که به گردش در پارکهای جنگلی داشت، عاقبت کار دستش داد. یک روز قبل از ازدواجشان در حالی که در پارک سرخه حصار» مشغول برنامه ریزی برای زندگی آینده شان بود، گرگ سرگردانی که راهش راگم کرده بود ، این خواستگار ناکام را به دندان گرفت و با خود برد. چند مدتی خوشحال بودی و باز هم خیال می بافتی ، اما مگر در دنیا چند گرگ فداکار برای کمک به عشاق کاهل و خیالاتی وجود دارد؟ راستش را بخواهی هیچی.
خواستگار دوم که فردی عاقل تر و سمج تر بود ، متاسفنه هیچ علاقه ای به جنگل و پارک نداشت. پاتوقش فقط سینما و موزه هنر های معاصر بود و همین بود که یک شب آنها را دست به دست هم دادند و صیغه عقدشان را جاری کردند و تو «ماست» هم بی معطلی هر چه کتاب در خانه داشتی ریختی و آتش زدی و بعد دور قلبت را سیمان گرفتی که مثلا چی؟ اما...
حالا تصدیق میکنم که ادای کلمات فوق با صدای بلند عین خریت بود! تو اول یکم، بروبر نگاه کردی . بعد بی هوا پرتم کردی توی خیابون. بی انصاف! حتی یک لحظه هم فکر نکردی که ممکن بود زیر اون تریلی هجده چرخی که پشت سرت می اومد، تبدیل به گوشت چرخ کرده بشم. اما نه ، تو هیچ وقت به خودت زحمت فکر کردن ندادی. برو بدبخت!!! من خاکهای لباسمو می تکونم و هر جوری هست خودمو به خونه می رسونم، اما تو باخرده های قلبت چی کار میکنی؟ شک دارم توی این شهر، چینی بندزنی پیدا بشه که اونو برات بند بزنه