تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 58 اولاول ... 410111213141516171824 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #131
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    قشنگ کوچک

    --------------------------------------------------------------------------------

    گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن... !
    خدا هيچ نگفت.
    گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدك ها‚ مال من نيست.
    خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
    دوست داشتن يك گل‚ دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك‚ دوست داشتن تو كاري دشوار است.
    دوست داشتن كاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.
    ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد.زيرا كه هنوز مؤمن نيست. زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.
    مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيبائيم‚ چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هرچه كه هست‚نيكوست. آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد‚ شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.
    حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين نباش.
    قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست

  2. 3 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #132
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    6 كارمند تازه وارد

    مردي به استخدام يک شرکت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز کار خود، با آبدارخانه تماس گرفت و فرياد زد : «يک فنجان قهوه براي من بياوريد.»
    صدايي از آن طرف پاسخ داد : «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با کي داري حرف مي زني؟
    کارمند تازه وارد گفت: «نه»
    صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شرکت هستم، احمق.»
    مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت : «و تو ميداني با کي حرف ميزني، بيچاره.»
    مدير اجرايي گفت: «نه»
    کارمند تازه وارد گفت: "خوبه"
    (متوجه شد که شناخته نشده)
    و سريع گوشي را گذاشت

  4. 2 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #133
    داره خودمونی میشه kimya87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    غربت
    پست ها
    27

    پيش فرض

    مرد به شماره نگاه کرد.
    آن را در گوش گذاشتگه چی شده؟
    زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
    مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

  6. 2 کاربر از kimya87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #134
    داره خودمونی میشه kimya87's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    غربت
    پست ها
    27

    پيش فرض

    مامان!یه سوال بپرسم؟
    زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
    - مامان خدا زرده؟
    زن سر جلو برد: چطور؟
    - آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
    - خوب تو بهش چي گفتي؟
    - خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
    مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
    زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
    چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
    دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
    لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
    زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
    و
    دوباره چشم بر هم نهاد.

  8. 4 کاربر از kimya87 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #135
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض Patriot

    جنگ ميان فاتحان آمريكا و سرخ‌پوستان، مدام شديدتر مي‌شد. پدر رئيس قبيله، جوزف، كمي پيش از مرگ او را فرا خواند و گفت: « پسرم، به زودي جسم من به مادر زمين مي‌پيوندد. پس از رفتنم اين زمين ميراث توست. پول و ثروت و قدرتي براي تو به جاي نمي‌گذارم كه مايه‌ي غرورت باشد، مي‌خواهم باعث مسئوليت شود. در دستهايت خاكي به‌جاي مي‌گذارم كه تو و مردم ما بر آن گام مي‌گذاريد، اميدوارم سزاوارش باشي.به زودي سپيدپوستان ما را كاملاً محاصره مي‌كنند و مي‌كوشند مادر ما را بخرند. به ياد داشته باش كه جسد من در اين خاك است، كه من بخشي از اين خاكم.»
    جوزف دست پدرش را گرفت، به سينه‌اش فشرد و قول داد كه هرگز آن زمين را نفروشد.
    سپيدپوستان سعي كردند آن زمين را بخرند، اما مرد سرخ‌پوست نفروخت. نبردهاي سهمگيني درگرفت و جوزف مردمش را بر عليه سربازان آمريكايي رهبري كرد. وقتي او را دستگير كردند، پرسيدند براي چه اينقدر بيهوده جنگيده است.
    مرد سرخ‌پوست گفت: « يك مرد هرگز استخوانهاي پدرش را نمي‌فروشد.»

  10. 2 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #136
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض اولين فاتح اورست

    ادموند هيلاري اولين مردي بود گه اورست را فتح كرد. اين عمل او با تاج‌گذاري ملكه اليزابت همراه بود و هيلاري فتح خود را به او تقديم كرد و به جايش لقب « سر » گرفت.
    سال قبل هم هيلاري كوشيده بود صعود كند، اما موفق نشده بود. با اين وجود، انگليسي‌ها متوجه تلاش او شدند و از او خواستند براي مردم سخنراني كند.
    هيلاري مشكلاتش را براي مردم گفت، و پس از تشويق حاضران، گفت كه احساس ناكامي و ناتواني مي‌كند. اما بعد، ناگهان ميكروفون را رها كرد، به تابلويي كه مسير حركتش را مشخص مي‌كرد، نزديك شد و فرياد زد: « كوه اورست، بار اول بر من پيروز شدي! اما سال ديگر تو را شكست مي‌دهم، و دليلش ساده است: تو ديگر به اوج ارتفاعت رسيده‌اي، اما من تازه دارم رشد مي‌كنم. »


  12. این کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #137
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض معناي تاج‌ها

    وقتي موسي به آسمان رفت تا بخش مشخصي از كتاب مقدس را بنويسد، قادر متعال از او خواست بالاي برخي حروف تورات، تاج‌هايي نقش كند.
    -« خالق هستي ، اين تاج‌ها به خاطر چيست؟»
    -« صد سال ديگر، مردي به نام اكيوا، معناي حقيقي اين نقش‌ها را فاش خواهد كرد.»
    موسي گفت: « تفسير اين مرد را نشانم بده.»
    خداوند موسي را به آينده برد و او را در كلاس درس اكيواي روحاني گذاشت. شاگردي پرسيد: « استاد، اين تاج‌ها براي چه بالاي بعضي از حروف نقش شده‌اند؟»
    اكيوا گفت: « نمي‌دانم. فكر كنم خود موسي هم نمي‌دانست. اما او از بزرگترين پيامبران بود و اين كار را كرد كه نشان بدهد با وجود آنكه نمي‌توانيم تمامي دستورات خداوند را بفهميم، بايد آنچه را كه مي‌خواهد، انجام بدهيم.»
    و موسي از پروردگار عذر خواست

  14. 2 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #138
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    دید انعکاسی
    دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي‌كردند. آن‌ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده‌روي به خيابان مي‌رفتند.

    شنبه‌ي گذشته براي پياده‌روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي‌درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در اطراف روييده بود، و قايق‌هايي كه در آب بودند.

    دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم زدند، و در آن هنگام يكي از آن‌ها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.

    اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من نمي‌تونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم مي‌بينم كه روبري ما در حال قدم زدن هستند.

    مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

    دوستش گفت: پس چگونه مي‌توني اونو ببيني

    مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي‌تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي‌تونم ببينم.


  16. 2 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #139
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    هلمز و واتسون
    شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند…

    نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!

    واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !

    هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!

    واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم

    از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد

    از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!

    شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!


  18. 4 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #140
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم

  20. 2 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •