تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 24 اولاول ... 4101112131415161718 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #131
    آخر فروم باز 4MaRyAm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    پست ها
    1,273

    پيش فرض

    من این رمانو قبلا خوندم
    یکی از بهترین رمانهایی که من تا حالا خوندم، به دوستان پیشنهاد میکنم حتما بخونن، مرسی سارا جان

  2. 3 کاربر از 4MaRyAm بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #132
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    ان شاالله سر سارا خانم زودتر خلوت بشه.....
    ادامه داستان رو هم بذاره
    ولي ديگه خيلي آرتيست بازي شده ها.....
    نويسنده فيلم اكشن زياد ديده!

  4. این کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #133
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    اما من فکر میکنم این خلاقیت بالای نویسنده بوده نه اینکه فیلم اکشن زیاد دیده باشه
    من خودم همین تفاوت رو نسبت به رمانای دیگه دوست دارم

  6. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #134
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    اما من فکر میکنم این خلاقیت بالای نویسنده بوده نه اینکه فیلم اکشن زیاد دیده باشه
    من خودم همین تفاوت رو نسبت به رمانای دیگه دوست دارم
    ولی به نظر من داداش خودم اولین نویسنده اکشنه
    فرورتیش رضوانیه رو میگم.....ستون بومرنگ...
    نمیدونم کسی میخونه یا نه!

  8. 2 کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #135
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 121

    چند ساعتي طول كشيد تا محلي كه غزاله را آماده دفن كرده بود بيابد.
    هوا كاملا تاريك شده بود و يافتن جسم بي جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسيار دشواري بود.

    بارها آن دشت را دور زد، اما گويي جسم غزاله قطره اي آب شده و به زمين فرو رفته بود.
    بالاخره در كمال نااميدي در يكي از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پيدا كرد. بي درنگ ترمز زد و سراسيمه بيرون پريد.

    فكر كرد غزاله بي صبرانه انتظار او را مي كشد در حاليكه فرياد مي زد: (نترس ، اومدم... ديگه تنها نيستي)، جلو دويد كه با ديدن گودال خالي مبهوت ماند.

    پاهاي سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (يعني چه اتفاقي افتاده!؟)
    با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با اين خيال هراسان اطراف گودال را زير نظر گرفت و با ديدن چند ردپا كه شباهت زيادي با ردپاي گرگ داشت و خطوط كشيده شدن بدن غزاله، سرش را ميان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بيابان پيچيد.
    بار ديگر با نگاه دقيق تري به تفحص پرداخت. چند ردپاي انسان ديد، كه يقين داشت مربوط به بيگ و دو همدستش است و مشاهده جاي پاي حيوانات، جاي هيچ شكي باقي نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حيوان درنده، مثل گرگ، از گودال بيرون كشيده شده بود.
    لب به دندان گزيد. هيچ چيز قادر نبود جلوي اشك و ماتم او را بگيرد.
    با حالي كه هيچ گاه در خود سراغ نديده بود با صداي بلند بناي گريستن گذاشت.
    آن شب بدترين شب زندگيش بود. دلشكسته از جاي برخاست و بي هدف در بيابان به راه افتاد.
    گاه زار مي زد و گاه غزاله را صدا مي كرد. مستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت.
    در سكوت به آسمان خيره شد.
    صبح روز بعد تابش مستقيم نور خورشيد او را مجبور كرد تا چشم باز كند.
    گيج و منگ به اطراف نگاهي انداخت و با يادآوري شب گذشته به تلخي از جاي برخاست.
    مي دانست جستجو نتيجه اي ندارد، با اين وصف در روشني روز به دنبال جسد و يا احتمالا بقاياي آن مسافت زيادي را جستجو كرد، اما بي فايده بود و اثري نيافت.
    دلشكسته و پريشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با ديدن بيگ از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و با يك جهش به عقب وانت پريد.
    بيگ رنگ و رويي نداشت. با وجودي كه محل جراحت را از بالاي زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مي گريخت. به شدت ضعيف شده بود و با صداي ضعيفي ناله مي كرد.
    كيان مقابل او زانو زد و با تكان مختصري او را متوجه خود كرد.
    بيگ چشمانش را لحظه اي گشود، اما ياراي باز نگه داشتن آنها را نداشت.
    كينه از دست دادن غزاله كيان را كفري كرده بود، با عصبانيت دست زير چانه بيگ زد و گفت:
    - فكر نمي كردي نوبت خودت هم برسه، نه؟
    - آ...ب
    كيان با ديدن حال خراب او بغض و كينه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبهاي بيگ نزديك كرد و گفت:
    - فقط يك كم.... مي دوني كه برات ضرر داره.
    بيگ با ولع جرعه اي نوشيد ولي كيان قمقمه را كنار كشيد و گفت:
    - گفتم برات ضرر داره.
    - تشنمه.
    كيان مي دانست كه بر اثر خونريزي و ضعف شديد، بيگ به زودي مي ميرد.
    با اين وجود در حالي كه نفرت و خشم زايدالوصفي داشت، تصميم گرفت او را به خرابه هاي ابتداي شهر برساند تا در صورت گذر احتمالي كسي يا كساني نجات يابد. با اين فكر او را تا مدخل شهر رساند.
    كيان در حاليكه دست و پاي او را آزاد مي كرد، پرسيد:
    - مي توني بگي ولي خان رو كجا مي تونم پيدا كنم؟
    - م..ر...ز.
    و از هوش رفت.
    دقايقي بعد كيان در حاليكه با يادآوري غزاله خود را آزار مي داد، مسيري را كه شب گذشته طي كرده بود، پيش رو گرفت.
    اگر قادر مي شد نعيم را بيابد، مخفيگاه ولي خان را مي يافت، اما زمانيكه به محل درگيري شب گذشته رسيد، نه از نعيم خبري بود و نه از جسد جميل.
    بالاجبار راهي را كه فكر مي كرد به ايران ختم مي شود، در پيش گرفت.

    با فاصله گرفتن از سرزمينهاي شمالي افغانستان، در امتداد نگاهش بيابان بود.

    مسافت زيادي را پيمود كه وانت پس از چند بار ريپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.



  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #136
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 122

    با عصبانيت مشتي روي فرمان كوبيد و گفت:
    - لعنتي. حالا وقت بنزين تموم كردنه. و از كابين خارج شد.
    نگاهي به اطراف انداخت. در انتهاي وسعت ديدش اشكالي كه به نظر مي رسيد منازل روستايي است به چشم مي خورد.
    كيان به سختي ماشين را به سمت درختچه هايي كه در كنار جاده قرار داشت هدايت و وانت را در پناه درختها پنهان كرد. كلت كمري را زير پيراهنش مخفي و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشين زير درختي پنهان كرد و با عجله به جايي كه احتمال مي داد زندگي جريان داشته باشد حركت كرد.
    تعداد اندكي منازل روستايي در كنار مزارع گندم در كنار يكديگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزديك شدن او را به اطلاع اهالي رساندند. علي فرزند كوچك محمدجعفر به استقبالش دويد.
    علي با شور و حال سلام كرد و پرسيد:
    - غريبه اي!
    - اُ ... تو پسر كي هستي؟
    - محمدجعفر.
    - بارك ا...! برو از بابات بپرس مهمون نمي خواد!
    علي دوان دوان به سوي پدرش دويد و گفت:
    - بابا! بابا! مهمون اومده.
    - قدمش به روي چشم، خوش آمد.
    لحظاتي بعد كيان به رسم احوالپرسي محمدجعفر را در آغوش كشيد و محمد جعفر به رسم مهمان نوازي مسلمانان، استقبال گرمي از او به عمل آورد و گفت:
    - غريبه اي! اهل كدام ولايتي برادر؟
    - دِهِ... پايين سفيد كوه.
    - نومت چيه؟
    - ا... يار.
    محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كيان، بي درنگ او را به داخل عمارت محقر خود كرد. كيان مدت سي و شش ساعت غذايي نخورده بود، بنابراين قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگي گفت:
    - گرسنه ام، اما بي پول.
    - تو مهماني و عزيز، بيا داخل برادر... بالاخره يك لقمه نان پيدا مي شود.
    كيان بدون تعارف وارد شد و دقايقي بعد، پس از خوردن نان و شير، در حاليكه كمي حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفيدي راجع به موقعيت جغرافيايي آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزين را به ميان كشيد كه محمدجعفر در پاسخش گفت:
    - ما اينجا گازوييل داريم، اما ده بالايي يكي دو تا ماشين دارن و حتما بنزين هم دارن.
    كيان براي دستيابي به بنزين سوالاتي پرسيد كه محمدجعفر در جواب گفت:
    - بنزين خيلي گران است... تو هم كه پول نداري.
    - درسته ولي اگر به من قرض بديد قول مي دم بهتون پس بدم.
    - نه برادر من... اگر داشتم دريغ نمي كردم.... هر يكي گالون بنزين خيلي گران است.
    كيان نااميد سر به زير شد و محمدجعفر چون پدري دلسوز گفت:
    - اگه چيز باارزشي داري، شايد معامله كنن.
    - با اسلحه معاوضه مي كنن؟
    - چه جور اسلحه اي؟
    - كلت.... يه كلت كمري تمام اتوماتيك با يك خشاب پر.
    - نمي دونم. بايد بپرسم... همراهته؟
    - اُ ... همراهمه.
    - برم يه پيك بفرستم ده.. جلدي برمي گردم.
    محمدجعفر كه بيرون رفت، احساس ندامت به جان كيان افتاد، اما قبل از هر اقدامي محمدجعفر با مرد جواني برگشت. كيان با مشاهده آن دو سراسيمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفي كرد:
    - اين برادرمه... محمدباقر.
    سپس محمدجعفر دستي در محاسنش كشيد و گفت:
    - مي تانم سِيرَش كنم؟
    - كيان كلت را از زير پيراهنش بيرون كشيد و قيل از آنكه كلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
    محمدباقر اسلحه را با دقت بررسي كرد و گفت:
    - بايد با خودم ببرمش... عبدالحكيم تا اين رو نگيره، بنزين نميده، بايد همان جا معامله را تمام كنيم.
    محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپيد و گفت:
    - به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردي؟... نترس ما سر مهمان كلاه نمي ذاريم.
    كيان چاره اي جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:
    - فقط جلدي باش. تا روز تمام نشده بايد برم.
    با مشاهده عجله كيان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زير پيراهنش پنهان كرد و رفت.
    محمدجعفر نگاهي به چهره خسته و بي رمق كيان انداخت و در حال برخاستن گفت:
    - خيلي خسته اي، كمي بخسب... محمدباقر كه برگرده صدايت مي زنم.
    كيان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشه اي دراز كشيد و به خواب رفت. ساعتي بعد محمدجعفر به آرامي در را گشود و او را به آرامي صدا كرد.
    - ا...يار، ا...يار بلند شو مرد. شوم شد.
    كيان با اكراه چشم باز كرد و به محض ديدن او بلافاصله لبخندي زد و گفت:
    - خوش خبر باشي برادر.
    - محمدباقر بچه زرنگيه، مي دونستم دست خالي برنمي گرده.
    - چطور جبران كنم.
    - براي مهمان هركاري بكني كم است. حالا تا هوا تاريك نشده بجنب.
    - ساعت چنده؟
    - چهار.... ديگه چيزي تا غروب نمانده.
    كيان كش و قوسي به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله كمي از ساختمان محمدباقر با جواني مشغول گفتگو بود. نگاه كيان روي ظرف بيست ليتري خيره ماند و لبخندي محو گوشه لبش نشست.
    محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:
    - چهل ليتر كافيه....
    باورش نمي شد. شبيه يك معجزه بود. مي دانست بيشتر از قيمت كلت بنزين دريافت كرده است از اين رو به لبخندي كفايت كرد.
    كيان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاري به محل اختفاي وانت رفت. كمك محمدباقر براي او مفيد بود و او توانست تا قبل از تاريكي هوا وانت را از زير درختچه ها بيرون كشيده و باكش را پر از بنزين كند و به سمت شهر هرات كه در نزديكي ده بود به راه بيفتد.

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #137
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 123

    وانت به سرعت در جاده پيش مي رفت و كيان با اندوه و به ياد غزاله سر را به شيشه تكيه داده و به مسير مقابلش چشم دوخته بود.
    به ياد روزهايِ كوتاهِ با او بودن و اينكه چگونه در مدتي كوتاه چنين دلبسته او شده بود، افتاد.
    شايد دستهاي مهرباني كه پس از شكنجه مرهم زخمهاي تنش بود و شايد هم حرارت سوزان آن دو خورشيد زيبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثري از آن دستهاي مهربان مي يافت و نه نشانه اي از آن چشمهاي براق.
    را كوتاهي تا (شين دَند) باقي و خطر هر لحظه در كمينش بود.

    مسلما ولي خان آرام نمي نشست و در صدد انتقام بر مي آمد.
    بايد بر احساسات عواطف خود غلبه مي كرد و تا رسيدن به هدف نهايي اش كه همانا يافتن ولي خان و نقش برآب ساختن نقشه هاي پليد او بود، دور غزاله و احساسي را كه به او داشت خط مي كشيد.
    دشوار بود، اما شدني. نيمه هاي شب بود كه به شين دند رسيد.

    وانت را در محل مناسبي كه به راحتي قابل رويت نبود پارك كرد و تا رسيدن سپيده سحر منتظر نشست.
    شانس با او يار بود كه به طور اتفاقي در وارسي داشبورد، لابلاي اوراق، مبلغي اسكناس تا نخورده يافت. صورتش را ميان دستار پيچيد و راهي (شين دند) شد. بايد هوشيارانه عمل مي كرد زيرا كوچكترين بي احتياطي دردسر تازه اي براي او به همراه داشت. بنابراين محتاط وارد شهر شد.
    با احساس گرسنگي قبل از هر اقدامي براي صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه يا جايي شبيه به آن بود و بالاخره پس از دقايقي جستجو قهوه خانه را پيدا كرد.
    جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هايي به افغاني با لهجه اي كه روز به روز بهتر مي شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند.

    وقتي پسركي نان و پنيري كه بيشتر شبيه به ماست بود، با استكان چاي در مقابلش گذاشت، به آرامي دستار را از چهره اش باز كرد.
    صورت آفتاب سوخته با موهاي ژوليده و ريش كاملا بلند نشان مي داد كه او از اهالي همان ديار است. پس جاي شك در دل پسرك باقي نماند و با لبخندي دور شد.
    گرسنگي شديد باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنير كند و در عين حال در تمام مدت با دقت و تيز بيني اطرافش را زير نظر داشته باشد.
    به اميد ديدن افراد ولي خان مدت زيادي را در قهوه خانه سپري كرد، اما هيچ يك از افراد او را نديد.

    بنابراين حسابش را تصويه كرد و به سمت مركز آبادي به راه افتاد.
    هنوز چند قدمي از قهوه خانه دور نشده بود كه نعيم را با سر و وضع خاك آلود در حاليكه بسيار خسته و ناتوان نشان مي داد، ديد.
    نعيم به سمت او حركت مي كرد. كيان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بي تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعيم او را نشناخت.
    كيان او را دنبال كرد.

    نعيم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه اي كه مانند باغ بود رفت.
    كيان بالا رفتن از ديوار را با وجود بچه هايي كه در كوچه مشغول بازي بودند، عاقلانه ندانست. بنابراين در گوشه اي پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زير نظر گرفت.
    در مدت انتظارش كه تا حوالي ظهر كشيد، رفت و آمدهاي مشكوكي به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعيم در حاليكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوري در مسير جاده (فراه) قرار گرفت.

    كيان درنگ را جايز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت.
    وقتي در مسير جاده قرار گرفت، مسافت زيادي را طي نكرده بود كه از دور موتور نعيم را ديد. با احتياط او را تعقيب كرد.
    تا آنكه وارد جاده كوهستاني شد. بعد از گذشتن از يكي دو پيچ جاده بود كه متوجه شد اثري از موتورسيكلت نيست.
    خشمگين، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مي رفت، اثري از موتور و نعيم نمي يافت.
    آشفته و پريشان وانت را به كناري كشيد و متوقف شد.
    كيان نگاهي به جاده انداخت. چيزي نديد. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پياده شد.
    چشمهاي تيزبينش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستاني و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود.
    انتظارش زياد طول نكشيد و سر و كله نعيم و سالم پيدا شد.
    سالم با اسلحه مسلح، پيش از نعيم جلو رفت و به وانت نزديك شد. با يك حركت غافلگير كننده جلو پريد و داخل كابين را نشانه رفت.
    وانت خالي بود. با احتياط گام ديگري برداشت و به داخل كابين سرك كشيد. وقتي از نبود كيان مطمئن شد، به نعيم اشاره كرد كه جلو برود.
    نعيم كه تيزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهاي سنگين كيان را چشيده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صداي ضعيفي گفت:
    - برگرد... خطرناكه لعنتي.
    سالم بي چون و چرا در كنار نعيم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زيادي به طول انجاميد. اثري از كيان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانيت گفت:
    - تا كي مي خواهي همين طور غنبرك بزني. اگه اينجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
    - حكما كمين نشسته.
    - نديدي جلوي وانت درب و داغون شده بود، حتما گير ولي خان افتاده.... شايد هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
    - اما من مثل تو فكر نمي كنم.
    - خودم با چشم خودم ديدم... سوئيچ روي وانت بود. من مطمئنم گير ولي خان افتاده.
    - اگه اشتباه كرده باشي دخل هردومون اومده.
    - به جاي اين حرفها بلند شو موتور رو بيار.... من ميرم سراغ وانت. اگر احيانا كمين نشسته باشه، جلدي بتونيم فرار كنيم.
    نعيم با وجود نارضايتي موتورسيكلت را از لابلاي بوته ها بيرون كشيد و پشت وانت سنگر گرفت.
    سالم با احتياط نزديكي در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن به اطراف و نديدن اثري از كيان با خوشحالي پشت وانت نشست و دست روي سوئيچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئيچ را بيابد صداي صفير گلوله اي در گوشش پيچيد و درد جانكاهي در بازوي خود احساس كرد.



  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #138
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 124

    نعيم هراسان و وحشت زده بدون آنكه به فكر كمك به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حركت درآمد، اما در رگبار گلوله اي كه از اسلحه كيان شليك شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستيك موتور و ران نعيم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپاي هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسليم اسلحه هايشان را به گوشه اي پرتاب و دستها را بالا بردند. در اين موقع كيان با احتياط از كمين گاه خود بيرون آمد و با حركت دادن سر اسلحه به سالم فهماند كه از وانت فاصله بگيرد.
    سالم با وجود درد فراوان و خونريزي شديد، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمي نعيم كه روي زمين ولو شده بود، ايستاد.
    كيان فرياد زد:
    - زانو بزن و دستهات رو بذار روي سرت.
    ترس از مرگ او را به انجام دستورات مي كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كيان با احتياط جلو رفت و بالاي سر نعيم با تهديد گفت:
    - فكر بدي به سرت نزنه والا مي كشمت.
    - رحم كن... هرچي بگي گوش مي دم.
    - دفعه قبل هم كه همن رو گفتي.
    - غلط كردم... منو نكش هر كاري بخواي برات انجام ميدم.
    - اگه بگي ولي خان كجاست، جفتتون رو ول مي كنم. والا....
    نعيم با التماس حرفش را بريد و گفت:
    - مي گم... مي گم. نزن.
    همين كه كيان سر اسلحه را بالا آورد نعيم گفت:
    - فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت مياد اين ورِ مرز، اونجا پنهان ميشه.
    - چند نفر هستند؟
    - نمي دانم... شايد ده پانزده نفر. شايد هم كمتر... دور روز پيش بيشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شايد الان تنها باشه يا حداكثر يكي دو تا محافظ داشته باشه.
    - خيلي كله گنده است؟
    - از وقتي برادرش شيرخان دستگير شده همه كاره است.
    - با كي بده بستون داره؟
    - بيشتر با ترك ها.
    - محموله جديد رو فرستادن؟
    - نمي دونم... من چيز زيادي نمي دونم.
    كيان در حاليكه اسلحه هاي آن دو را برمي داشت، به وانت نزديك شد و گفت:
    - اگه دروغ گفته باشي برمي گردم و هرجا كه باشي پيدات مي كنم و مي كشمت.
    و پشت رُل نشست. نعيم سراسيمه و با تحمل درد از جا برخاست و فرياد زد:
    - كجا! تو رو به خدا، ما رو اينجا نذار... ما رو هم با خودت ببر.
    كيان همان طور كه لازمه شغل و موقعيتش بود بدون توجه به التماسهاي نعيم، پا روي پدال گاز فشرد و دور شد.
    تا فراه راه زيادي نبود پس از يك ساعت رانندگي مداوم به مقصد مورد نظر رسيد و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشاني، ساعتي بعد در دره سبز بود.
    احتياط شرط اول عقل بود و سرگردي با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را در محلي مناسب مخفي كرد.
    بايد در كمين لحظه مناسب، تا رسيدن شب، به انتظار مي نشست، اما احتمال آنكه نعيم عده اي را يافته و براي گرفتن انتقام، خبر رسيدن او به فراه را به سمع ولي خان برساند زياد بود، بنابراين بايد هرچه زودتر دست به كار مي شد و نقشه اش را عملي مي كرد.
    خشاب اسلحه هاي غنيمت گرفته را بيرون آورد و در جيب گذاشت و اسلحه كلاش را به گردن آويخت. خنجر تيز و بران را لاي دندانهايش گرفت و بي سر و صدا آرام از ديوار بالا خزيد و سرك كشيد. سكوت خانه نشان مي داد هچ موجود زنده اي در آن مكان سكونت ندارد.
    با جستي از ديوار پايين پريد و چالاك پشت درختي پناه گرفت. باز سرك كشيد، چيزي نديد. با مشاهده درِ باز، با احتياط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش در زواياي اتاق چرخ خورد. همه چيز نشان از وجود حيات در آن خانه داشت. نگاهش روي قليان ثابت ماند. جلو رفت و دست روي آن گرفت. هنوز حرارت داشت.
    در حال جستجو بود كه صدايي در حياط پيچيد: (يكساعته كارهاتون رو انجام بديد و زود برگرديد). صداي زمخت و دورگه اي در جواب گفت: (چشم قربان). بي درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صداي نزديك شدن قدمهاي سنگين مردي در حياط طنين انداخت و نفس در سينه كيان حبس شد.

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #139
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    تازه داشت به جاهاي خوب ميرسيد .... منتظر آرتيست بازيهاي كيان بوديم
    بايد تا شنبه صبر كنيم به گمونم...

  18. 2 کاربر از sourena بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #140
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 125

    قسمت پاركينگ ارزيابي و بازرسي خودروها تحت كنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجيهاي چند هفته اخير كنترل و ليست انتظار وروديهاي پاركينگ در اختيار سردار بهروان قرار گرفت.
    بارگيرهاي ترانزيت شامل سنگهاي گرانيت، محصولات و آلات و ادوات كشاورزي، صنعتي و ....بود.
    تعداد تريلرهاي بارگيري شده از جنوب و جنوب شرقي به دويست، سيصد دستگاه مي رسيد و بازرسي دقيق و همه جانبه آنها مستلزم به كار گيري نيروي ويژه و و صرف زمان طولاني بود.


    از طرفي، باند قاچاق به آن وسعت و گستردگي، احتمالا مي توانست افراد نفوذي در گمرك و نيروي انتظامي داشته باشد.
    و احتمال زيادي مي رفت كه تريلرهاي حامل محموله هنوز وارد پاركينگ گمرك نشده باشند.
    در اينصورت كوچكترين اشتباهي مي توانست قاچاقچيان را هوشيار و آن ها را در تغيير يا لغو نقشه ياري كند.
    با اين وصف، پيوس تصميم گرفت با تشكيل جلسه فوق العاده اي، بار ديگر نوار مكالمه غزاله با دقت بيشتري بررسي گردد، شايد قادر به يافتن نكته جديدي شوند.
    نوار را در ضبط كوچكي قرار داد و قسمت آخر مكالمه را انتخاب كرد.
    صداي غزاله در فضاي سالن پيچيد:
    - راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگه مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد...
    وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
    نوار به دفعات تكرار شد و سرهنگ باقري متفكرانه گفت:
    - بايد دنبال باري باشيم با وزن و حجم زياد. با اين حساب، ما تريلرهايي با اين خصوصيات باري رو با دقت بيشتري بازرسي مي كنيم.
    پيوس گفت:
    - ليستي از بار تريلرهاي بارگيري شده از جنوب ايران رو مي خوام... بهتره ابتدا روي كاغذ يه بررسي داشته باشيم.... يه حساب سرانگشتي.
    - اگه موافق باشيد بريم به بخش مرفوك، اونجا سرعت انجام كار بيشتره.
    در بخش مرفوك ليست مورد نظر از كامپيوتر پرينت شده و اطلاعات لازم در مورد ترانزيت خودروها، شماره بارنامه، نام محل و نوع كالاي بارگيري شده و اسامي رانندگان در اختيار پيوس قرار گرفت.
    تعداد معدودي از تريلرها بارهاي بزرگ و حجيم داشتند كه توجه پيوس را به خود جلب كردند.
    مخصوصا تريلرهاي حامل سنگهاي گرانيت كه از معادن خاش بارگيري شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پيوس متفكرانه گفت:
    - خودشه.
    سرهنگ باقري متعجب پرسيد:
    - چيزي به ذهنتون رسيد؟
    - تريلرهاي حامل سنگ گرانيت!!!
    - يعني مواد رو داخل سنگها جاسازي كردن!؟



  20. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •