تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 19 اولاول ... 4101112131415161718 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 186

نام تاپيک: رمان الهه ناز ( مریم اولیایی )

  1. #131
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    یعنی چی؟
    · یعنی همین دیگه .گفتن از منصور عذرخواهی کنین .گیسو بله رو گفته ومهمونا دعوت شدن

    تمام بدنم ضعف رفت .منصور بی رمق روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت
    مادر هم با قیافه ای افسرده روی مبل نشست وگفت: فکر نمیکردم آقای رادمنش انقدر جدی و خوش قول باشن .اصلا نتونستم اصرار و اعتراض کنم .خب، البته حق با ایشونه .عیب نداره .آبروی ایشون برای ما مهم تره .در ضمن بهرام هم دلش رو خوش کرده

    منصور عصبانی بلند شد و گفت: یعنی چی؟ مردم عقد می کنن به هم می زنن ، اینکه تازه بله برونه .من خودم با پدر صحبت میکنم . و بطرف تلفن رفت
    • منصور حق با پدرمه .من اشتباه کردم باید چوبش رو هم بخورم. با پدرم تماس نگیر .حرص وجوش براش خوب نیست .نمیخوام به کاری که راضی نیست مجبورش کنم
    • گیسو، ولی من نمی تونم از تو بگذرم . یعنی من برات مهم نیستم؟
    • هستی، ولی چه کنم؟ مثل اینکه خدا نمیخواد ما به هم برسیم
    • خدا میخواد، این بنده های خدا هستن که نمیخوان.از پدر توقع نداشتم .گوشی را برداشت .چکار می کنی منصور؟
    • میخوام با بهرام صحبت کنم
    • این کار رو نکن ، خواهش میکنم
    منصور بدون توجه به حرف من دفتر تلفن را باز کرد تا شماره بهرام را پیدا کند .جلو رفتم و گفتم: منصور ، آبروریزی نکن .پدرم عصبانی میشه.


    منصور شماره را پیدا کرد و تا خواست شماره بگیرد مادر پا روی پا انداخت وگفت: منصور گوشی رو بذار، شوخی کردم بابا! نگاش کن تو رو خدا .

    با حیرت به مادر چشم دوختیم .مادر در حالیکه لبخند میزد گفت: آخه چقدر ساده ای بچه . مگه میشه من از جناب رادمنش چیزی بخوام و ایشون نپذیرن
    • پس ما رو سرکار گذاشتین مامان؟ نمی گی سکته می کنم، می افتم این وسط؟ یعنی چی؟ چه وقت شوخی کردن بود؟
    • تا تو باشی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی .خب منم صبح داشتم سکته میکردم .این به اون در
    به منصور لبخند زدم .منصور سری تکان داد ولبخند زد و گفت: گفتم از پدر بعیده .قبض روح شدم بخدا
    • زیاد ذوق نکن منصور، چون هنوز با پدر گیسو صحبت نکردم
    • یعنی چی؟
    • کسی گوشی رو بر نمی داره.حتما رفتن بیرون
    • بخدا خیلی فیلمین مامان
    • پدر من این موقع از خونه بیرون نمی ره .منصور بلند شو یه بار دیگه شماره بگیر، دلم شور میزنه
    منصور شماره منزل ما را گرفت . یکدفعه با دست تکان داد مادرش را متوجه ساخت که بیاید گوشی را از او بگیرد .خیالم راحت شد .سلام و احوالپرسی که تمام شد مادر گفت: والـله غرض از مزاحمت اینه که........ اینه که..... چطور بگم ، والـله منصور دیشب به گریه و زاری افتاد و التماس کرد .گیسو جان هم تصمیم گرفت عروس خودم بشه .اینه که خواستم کسب اجازه کنم ....... بله.......بله........بله حق با شماست ، می دونم ، گیسو جان هم به ما گفت که باهاش اتمام حجت کردین .روش نشد خودش تماس بگیره .......... خواهش میکنم فرمایش شما متین ......... حالا بله برونه جناب رادمنش ، اگه نامزدی بود یه چیزی، میخواین من باهاشون تماس بگیرم ؟......... جناب رادمنش این تنبیه به ضرر ما تموم میشه ، رحم کنید تو رو خدا، ما شما رو دوست داریم....... غلام شماست ......... لطف دارین ............. باشه پس ما منتظریم .گوشی خدمتتون....... قربان شما....... گیسو جان پدرت میخواد باهات صحبت کنه

  2. #132
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    • سلام بابا
    • سلام، موضوع چیه؟ این چه بساطیه؟
    • معذرت میخوام بابا .کمی عجله کردم .حق با شما بود
    • بهرام یک هفته س دلش رو خوش کرده
    • می دونم، ولی من منصور رو دوست دارم . اشتباه کردم
    • آخه من زنگ بزنم چی بگم دختر؟ اونا مهمون دعوت کردن .حالامهمونای خودمون هیچی ، ولی به اونا چی بگم؟
    • اگه برای شما سخته .از خواسته قلبیم صرف نظر می کنم .دلم نمیخواد شما خجالت زده بشین .حق با شماست .منصور با عصبانیت و نگرانی از دور بهم تشر زد
    • مطمئنی دیگه نظرت عوض نمیشه .فردا نگی منصور رو نمیخوام بهرام رو می خوام ها! مردم مسخر ه ما که نیستن
    • نه قول می دم
    • خیلی خب، چون خودم هم منصور رو دوست دارم ، این شرمندگی رو به جون می خرم. با اینکه بهرام هم حق داره .ولی بخاطر خوشبختی تو، از دادن حقش صرف نظر می کنم .تو در کنار منصور خوشبخت تری عزیز دلم ، می دونی چرا؟ چون دل شکسته کسی رو وصله پینه کردن، بالاترین خوشبختیه.منصور دل شکسته س و به تو پناه آورده بابا، درست نیست نا امیدش کنی .امتحانش رو هم که پس داده .منتظر تماس من باش . دختره عجول
    • ممنونم بابا .خدا شما رو از من نگیره
    • خدا تو ومنصور رو از من نگیره
    • یه نفر رو یادتون رفت بابا
    • خانم متین رو؟ روم نشد بگم
    بلند خندیدم
    • ببینم حالا راستش رو بگو .دلت برای منصور سوخت یا واقعا دوستش داری؟
    • واقعا دوستش دارم بابا. چون فهمیدم .واقعا دوستم داره بابا
    • به پای هم پیر بشید دخترم. سلام برسون .باهاشون تماس می گیرم ، بهت خبر می دم
    • ممنون باب .خدانگهدار
    • خدانگهدار
    • یک ربع بعد پدر تماس گرفت و گفت با تیمسار صحبت کرده وآنها را قانع کرده .البته ناراحت شده اند ، ولی پذیرفته اند .پدر از من خواست شخصا با بهرام صحبت کنم و عذر خواهی کنم .با خانواده بهرام تماس گرفتم و عذرخواهی کردم .بهرام بیمارستان بود ، تصمیم گرفتم بعدازظهر با او تماس بگیرم
    منصور آمد کنارم نشست .گفت: خب اینم از این .الحمدالـله همه چیز بخیر وخوشی تموم میشه. حالا گیسو خانم، ما کی برای خواستگاری خدمت برسیم؟
    • خواستگاری لازم نیست .فقط بگو چقدر مهرم میکنی ؟
    • باریکلا! چه دختر عاقلی شدی ؟
    • پس چی خیال کردی ؟ زود باش بگو
    • یه قلب عاشق
    • نه، کمه منصور!
    • یه روح تسخیر شده !
    • بازم کمه !
    • دوتا کلیه هم دارم .اگه بخوای تقدیمت میکنم ، گیسوجان
    • کلیه میخوام چکار؟
    • خب، یه مغز که خودت از کار انداختیش ، ولی قابل تعمیره
    • نه بابا مغزچیه؟ تو ساندویچی ها پر مغزه
    • اون مغز گوسفنده .ببخشیدها!
    • حالا هرچی
    • خب یه ریه که پر دود سیگاره
    • اُه اُه ، اون که اصلا
    • ای بابا پس تو چی میخوای گیسو!اینهایی که گفتم ، با ارزشترین چیزهایی بود که داشتم ، یعنی جونم بود
    • من این خونه رو میخوام با تمام وسایل رفاهیش وخدمه ش ، به اضافه اون سه تا ماشین ، به اضافه اون ویولن ، به اضافه اون پیانو، به اضافه ی ویلای شمالتون، به اضافه شرکت بی در و پیکرتون ، به اضافه کارخونه شکم پرکنتو

  3. #133
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    منصور در حالیکه می خندید ، گفت: پس مال منو میخوای نه خودمو ، وروجک!
    • این دوره زمونه فقط اسکن جونم
    • باریکلا! دیگه چی میخوای ، جونم
    • دیگه.......دیگه یه دل پاگ ، اما بعدها ایشاءا...
    • اونکه از جون و دل
    • ممنونم
    • گیسو جان، تو خیلی قانعی .منو خجالت ندی
    • بیا عرقت رو پاک کنم، عزیزم
    کمی تو چشمهای هم خیره ماندیم.گفتم : من وجودت رو میخوام منصور. قلب و روحت رو میخوام .یادته گیتی تو دفتر خاطراتش چی نوشته بود؟حاضرم روی یه گلیم پاره زندگی کنم و روی همون، سفره محبت تو رو پهن کنم وغذای روح بخورم .از سوراخ های اون گلیم پنجره محیت بسازم که به قلب تو باز می شن
    • آره یادمه
    • حالا من حاضرم آسمون خدا رو سقف سرم کنم و زمین خدا رو فرش زیر پام .ولی فقط در کنار تو باشم و تو بشی ستون زندگیم .غذام بوسه تو وآبم بارون رحمت الهی
    • تو وگیتی برای من دوتا فرشته الهی بودین و هستین
    دستم را روی قلب منصور گذاشتم وگفتم : تا وقتی زنده ام که این قلب ضربان داره .نه اینکه فکر کنی اگر خدای ناکرده نباشی خودکشی میکنم، نه، ولی میشم مرده متحرک.خود به خود فنا می شم .تا این حد بهت وابسته م منصور.
    • منم همینطور نازنینم!قشنگم!
    مادر وارد سالن شد وگفت: شما دوتا خیالتون راحت شد؟مگه کار و زندگی ندارین ، اینطور به هم چسبیدین و همدیگر رو ول نمی کنین؟




    زدیم زیر خنده .منصور گفت : نه مامان، کار و زندگی نداریم .چون همدیگر رو داریم .عشق میشه زندگیمون ، خدا هم میشه نگهدارمون
    • انشاءا.... الهی قربون جفتتون برم. زنده باشم عروسی تون رو ببینم .مطمئنم این آرزوی گیتی هم هست
    • بله همینطوره
    • امروز شرکت نمی رین؟
    • نه
    • برو فکر نون باش که خربزه آبه
    • گیسو میگه رو گلیم پاره هم با من زندگی میکنه، حتی رو زمین .پس مشکلی نداریم
    • گیسو میل خودشه ، ولی بنده نمی تونم رو گلیم پاره زندگی کنم .گیسو که این حرفو میزنه، انگیزه داره ، یعنی تو رو داره .من بدبخت کی رو دارم ؟ الکی بشینم رو گلیم پاره ، نون خشک سق بزنم و شما دوتا رو ببینم که چی بشه؟ مگه خلم بچه؟ یاالـله بلند شو برو سر کار
    قهقهه خنده بلند شد.ثریا هم لبخندزنان از ساختمان بیرون رفت





    آهسته به منصور گفتم: منصور مادر انگیزه میخوان. باید فکری به حال ایشون بکنیم
    • سر اون انگیزه رو بیخ تا بیخ می برم
    در دلم گفتم : بیچاره بابام گیر چه یزیدی افتاده وخبر نداره!





    مادر گفت: گیسو جان تکلیف منو زودتر مشخص کن .من باید برم یا بمونم؟
    • منظورتون چیه؟
    • خب اینجا خونه تو ومنصوره. منصور هم که بدتر از باباش بلده به تو بگه چشم. حالا تو مادر شوهر میخوای یا نه؟
    • من بدون شما تو این خونه نمی مونم مادر جون. شما عزیز ما هستین
    • الهی فدات شم .منم بدون شما نمی تونم زندگی کنم
    منصور بلند شد وگفت: بریم تا این مادر و دختر بیرونمون نکردن
    • کجا میخوای بری منصور؟
    • می رم سری به شرکت بزنم .از اون طرف هم می رم پدر رو میارم اینجا
    • پس من هم میام
    • شما دیگه می مونین و استراحت می کنین .از این به بعد ریاست منزل به عهده شماست
    • البته، مادر ملکه این منزل هستن
    • ببین منصور، از حالا بهتره سنگهامون رو وا بکنیم.بنده شرکت و شما رو رها نمی کنم ، تنها هم بیرون می رم .حالا تصمیم بگیر.مادر رو هم شاهد می گیرم
    • حالا تو شروع کردی گیسو؟ اخلاق منو که می دونی
    • باشه .پس زندگیمون رو شروع نمی کنیم ، برو فکرهات رو بکن، بعد بیا دنبالم
    • نه قربونت برم، برو حاضر شو بریم شرکت .تنها هم خواستی می تونی بری بیرون. اصلا برو کره مریخ ، کسی جرات داره اظهار نظر کنه؟
    • روی هرچی مرده سیاه کردی منصور. بی اراده! می گن زنهای دوم شانس دارن، راسته!
    • چه کنیم دیگه مامان جون؟دیگه کی رو پیدا کنم که مثل گیسو برام عزیز باشه؟
    مادر چشمکی به من زد و گفت : برو که نونت تو روغنه گیسو جان



    بالا رفتیم و آماده شدیم .سر راه منصور شیرینی خرید و در شرکت همه را از نامزدیمان باخبر کرد .همه تبریک گفتند .فرهان بیچاره چنان جاخورده بود که شرمنده شدم .تبریک مصلحتی گفت، ولی می دانستم که در دل منصور را لعنت می کند. کمی برایش ماجرا را توضیح دادم .او هم ظاهرا پذیرفت
    ***************************


    بعد از ظهر به خانه پدرم رفتیم، ناهار را همان جا خوردیم، بعد با بهرام تماس گرفتن .((سلام دکتر مقتدر))
    • سلام گیسوخانم، حال شما؟
    • ممنونم، والـله شرمنده م
    • دشمنتون شرمنده باشه ، اما خبر غیر قابل انتظاری بود .اول فکر کردم مادر باهام شوخی می کنه .وقتی فهمیدم جدیه، عرق سردی روی پیشونیم نشست
    • متاسفم ، نمی دونم چطور عذرخواهی کنم؟
    • عذرخواهی لازم نیست .تنها این گله رو دارم که ای کاش اول خوب فکر می کردین بعد مهمون دعوت می کردیم
    • حق با شماست .اما به من این حق رو بدین که با کسی ازدواج کنم که بیشتر بهم نیاز داره .اینطوری روح خواهرم هم آرامش بیشتری داره. من ومنصور بعد از مرگ خواهرم به هم علاقمند شدیم، ولی به دلایلی هردو ملاحظه می کردیم. منصور قبل از شما از من خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت . خب، من به شما هم علاقمند بودم ، اما هرچی خواستم دلم رو از سنگ کنم نتونستم .اینه که شرمنده م
    • خواهش میکنم .راستش، من بارها پیش خودم می گفتم چطور جناب مهندس ازشما، که هم شبیه خانمشون هستین و هم زیبا و باوقار، خواستگاری نمی کنن .برام عجیب بود. برای همین هم خودم با تاخیر خواستگاری کردم
    • در هرصورت برای خوشبختی ما دعا کنین .شما به گردن من و پدر حق دارین وما محبتهای شما رو با بدی جواب دادیم
    • اختیار دارین .من وظیفه م رو انجام دادم .شما هم کار خوبی کردین .درسته که من به شما خیلی علاقه دارم ، اما مهندس به شما بیشتر نیازمندن و برای من فرصت زیاده
    • بله، واقعا بهتر از من قسمت شما میشه. ازخانواده تون عذرخواهی کردم، ولی باز هم شما عذرخواهی کنین
    • انشاءا... به پای هم پیر شید .به مهندس سلام وتبریک مارو ابلاغ بفرمایین
    • ممنونم .ایشون میخوان با شما صحبت کنن .گوشی خدمتتون
    • سلام، دکتر جان........ممنونم، ما خجالت زده ایم .......... مطمئنم که فرد تحصیلکرده وباشخصیتی مثل شما، شرایط ما رو درک میکنه..........خواهش میکنم ، سپاسگزارم........انشاءا.... عروسی شما.......بله، گیسوجان حرف نداره . حق با شماست و البته من گیسو رو از شما دارم .متشکرم .به خانواده سلام برسونین .عذرخواهی ما رو بپذیرین و پیش ما بیایین..........خدانگهدار
    وقتی گوشی را گذاشت، پدر گفت: نکنه ایندفعه یه قرصی به ما بده که روونه امین آبادمون کنه و تلافی در بیاره .گیسو بگم خدا چی کارت کنه بچه




    **********************************
    در طول آن دو هفته به خرید عروسی وکارهای مربوط به جشن پرداختیم .اتاق خوابمان را هیچ تغییر ندادم، چون سلیقه گیتی عزیزم بود ودوست داشتم خاطره اش همیشه در یادمان زنده بماند .روز قبل از عروسی دسته جمعی به بهشت زهرا رفتیم و از گیتی مجددا اجازه گرفتیم و تشکر کردیم

  4. #134
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت نهم : : : : :

    روز عروسی فرا رسید وجشن باشکوهی برگزار شد.میهمان زیاد داشتیم .عقد در منزل منصور بود و عروسی در هتل هیلتون .زهره از صبح برای آرایش من به منزل آمد .لباس عروسی را با مادرجون خریده بودیم و منصور از آن بی خبر بود .لباس دکلته بود با دامن پف پفی .وقتی کار زهره تمام شد ولباس و کفشم را پوشیدم .درست مثل عروسک شده بودم .ساعت چهار بعدازظهر بود.مادر به منصور خبردادکه برای بردن عروسش میتواند تشریف فرما بشود.وقتی منصور گل به دست وارد اتاق شد، لبخند به لبش خشک شد و با تعجب به شانه و بازوهای عریان من چشم دوخت .بعد به مادر و زهره گفت: میشه خواهش کنم چند دقیقه من و گیسو رو تنها بذارین؟
    مادر و زهره بیرون رفتند .منصور جلوآمدو با جذبه پرسید : این چه لباسیه گیسو؟ سورپریزت این بود؟
    • مگه چشه؟ خب، لباس عروسیه دیگه
    • این که بالا تنه نداره
    • منصور ایراد نگیر دیگه .یه شبه
    • یه شب؟ بگو یه دقیقه!
    • منصور جان دیگه نمیشه کاری کرد .الان عاقد میاد
    • فکر نکن اگه منو در عمل انجام شده قرار بدی ، کوتاه میام .اینطوری امکان نداره بذارم بیای پایین.تو کی دیدی اجازه بدم گیتی چنین لباسی بپوشه؟
    • من گیسوام با گیتی فرق می کنم
    • هیچ فرقی نمی گنی، تازه روی تو حساس ترم
    • منصور داری اعصابم رو خرد میکنی ها! یه تیکه آستین که قابل این حرفها نیست
    • من توی این مسائل شوخی ندارم .همه ش زیر سر این مامانه
    • نخیر، من خودم اینو انتخاب کردم
    • پس خیلی سریع ، خودت هم یه فکری براش بکن
    • چه فکری کنم؟ چرا زور می گی منصور؟ اون روی منو بالا نیار!
    • مثلا یه شالی ، چیزی بنداز رو شونه هات
    • چرا مسخره بازی در میاری؟
    • مسخره بازی کدومه؟ تو مال منی یا ما مردم

  5. #135
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    عصبانی از او دور شدم و روی مبل نشستم وگفتم :هنوز عقد جنابعالی نشدم .هنوزم مال تو نیستم
    • پس خوب فکرهاتو بکن ، اگه میخوای همسر من باشی اینطوری نیا پایین
    • بله، حق داری خونسرد باشی.چرا باید برای محرم شدن با من عجله داشته باشی، تقصیر منه که زن تو متاهل زن مرده شدم .اگه با یه پسر مجرد ازدواج کرده بودم ، خیلی هم عجله داشت
    منصور تا امد چیزی بگوید. چند ضربه در خورد .با عصبانیت گفت:بله پس چرا نمیاین؟ چی شده گیسو جان؟ چرا نشستی؟
    • از منصور بپرسین مادر جون . می گه با این لباس نمی ذارم بیام
    • منصور ولمون کن تو رو خدا .مسخره بازی در اوردی؟ حالا که وقت این حرفها نیست
    • همه ش تقصیر شماست، مامان
    • به من چه منصور؟
    • حالا میگی چکار کنیم مامان جون؟ یه شالی بنداز رو شونه هات
    • آخه عروس که شال نمی ندازه
    منصور بطرف در رفت و عصبانی گفت: هرموقع درستش کردین منو صدا کنین .اگه لازم باشه، عروسی رو بهم می زنم ولی نمی ذارم اینطوری بیای پایین .تا شما باشین بدون مشورت من کاری انجام ندین
    • منصور چرا زور می گی؟ آخه چه جوری درستش کنیم؟ خب حق با توئه ، ولی ایندفعه رو کوتاه بیا پسرم
    • ولش کنین مامان.چرا التماس می کنین؟ مثل اینکه منصور امروز قصد داره با آبروی من بازی کنه .منم وحشتی ندارم. این بود عروسی باشکوهی که همه رو انگشت به دهن کنه؟ منم می دونم چکار کنم
    • منصور شر به پا نکن مادر، رضایت بده تمومش کن
    • رضایت بدم که از سر وسینه زنم لذت ببرن ؟ صد سال ! شده عاقد رو بیارم تو این اتاق ، میارم ، ولی نمی ذارم اینطوری بیای
    • خیلی خب، عصبانی نشو. تو برو ، ما یه فکری می کنیم پسرم
    منصور رفت .احساس میکردم از حرارت و عصبانیت تمام آرایشم دارد ذوب میشود .مرا بگو که گفتم الان منصور کلی از من تعریف و تمجید می کند.ای خاک بر سر من کنند با این انتخابم
    • من الان زنگ میزنم به مغازه ای که ازش لباس رو خریدیم میگم چند دست دیگه بیاره
    • طول میکشه مادر جون، ساعت چهار گذشته
    • پس چیکار کنیم ؟ این منصور نمی ذاره تو اینطوری بیای
    • منم نمیام .بگید عروسی رو به هم بزنه
    • اوا!خدا مرگم بده!میخوای دشمن شادمون کنی مادر؟ این مسائل خیلی کوچیکخ .ارزش دعوا معارفه نداره
    چند ضربه به در خورد و مینو خانم وارد شد
    • چرا نمیاین مرجان جون؟
    • منصور میگه یقه این لباس خیلی بازه .ما هم موندیم چه کنیم
    • ای بابا! بیاین ببینین مردم چی پوشیده ن
    • اینا رو برین به منصور بگین
    • مگه میشه گیسو جان؟ انقدر عصبانی بود که گفتم چی شده ؟ حالا عیب نداره .یه چیزی روش بنداز
    • چی بندازم مینو خانم؟
    • شال تمام سفید پر نداری؟
    • نه، ندارم
    • خب، نگین داره .الان می گم بره برات بیاره
    • زحمتشون میشه ، تازه وقت نداریم
    • چه زحمتی ؟ با ماشین پنج دقیقه س.هیچ نگران نباش .الان می گم بره و زود بیاد
    • ممنون
    مینو خانم رفت .اعصابم شدیدا بهم ریخته بود .اگر از پدرم و میهمان ها رودربایستی نداشتم چنان لجبازی میکردم که در تاریخ بنویسند
    پنج دقیقه بعد محبوبه آمد وگفت: آقا می گن پس چی شد، خانم؟
    • محبوبه خانم برو بگو پیچ پیچی شد.بگو بره تعصبش رو قاب کنه بزنه کنار ویولنش
    محبوبه از عصبانیت من جا خورد .مادر گفت : عصبانیه محبوبه ، چیزی نیست
    • ببخشین محبوبه خانم ولی برین همین ها رو بگین
    محبوبه رفت .پانزده دقیقه بعد نگین و مینو خانم آمدند. شال زیبایی را که آورده بود، روی شانه ام انداختند و گفتند: بخدا خیلی هم قشنگتر شد. برو تو آینه ببین گیسو جان
    جلوی آینه ایستادم و نگاه کردم .راست می گفتند .خیلی هم زیباتر شده بودم .ولی اخمهایم هنوز توی هم بود .حوصله نداشتم ، نه بخاطر به هم خوردن لباسم، بخاطر رفتار و لجبازی منصور
    مادر گفت:خوبه گیسو جان؟
    • بله خوبه. ممنونم مینو خانم .نگین جان زحمت کشیدی
    • خواهش میکنم .ما رفتیم به منصور خان بگیم بیان .شما هم اخمهات رو باز کن
    • منصوری که من می بینم ، مطمئنم باز هم رضایت نمی ده
    • نه دخترم، بخدا دیگه اگه ایراد بگیره .خودم میزنم تو سرش
    همه رفتند.روی مبل نشستم وسرم را میان دستهایم گرفتم .فقط فکر انتقام بودم .که البته می دانستم در این شب زیبا چطور میشد حال منصور را گرفت .ولی به زمان نیاز داشت .منصور ومادر آمدند.اصلا به صورت منصور نگاه نکردم .مادر منتظر بود ببیند منصور رضایت می دهد یا لازم است بزند توی سرش!وقتی دید منصور بالای سرم ایستاده و به من زل زده،گفت: خب، چطوره منصور؟
    • اول بگین اون اخمها رو باز کنه تا نظر بدم
    عصبانی بلند شدم و بسمت پنجره رفتم. مادر از دست ما کلافه شد و گفت : من برم. شما تنها باشین ، زودتر آشتی می کنین . و رفت و در را بست
    منصور بطرفم آمد.پشتم ایستاد ودر گوشم گفت: خیلی خوشگل شدی عزیزم
    سکوت کردم .منصور مقابلم ایستاد و بازوهایم را گرفت وگفت: با من قهری؟
    چشمهایم پر اشک شد.ادامه داد: عزیزم،آخه نمی گی فرهان وکیارستمی وبهرام اینطوری منو نفرین می کنن؟ میخوای دلشون رو آب کنی ؟ بنظر خودت درسته ؟ حالا دیگران به کنار
    • اونهمه دختر و زن لباس لختی پوشیده ن .فقط من نباید بپوشم؟
    • بله.چون من فقط تو رو دوست دارم وتو از همه زیباتری
    • منصور ولم کن تو رو خدا.حوصله ندارم
    • امشب حوصله ندارم .حال ندارم ، نداریم ها!
    • یه قرون بده آش ، به همین خیال باش. لباسم رو به هم زدی، حال وحوصله هم میخوای؟
    • گیسو اذیت نکن ها!
    • اذیت نکن تا اذیت نبینی
    • تعصبم رو به حساب عشق وعلاقه ام بذار نه سختگیری عزیز من .وشانه وگردنم را بویید
    • منصور بس کن دیر شد
    • نمی تونم
    • منصور!
    • باهام آشتی کن تا ولت کنم
    • خیلی خب، در اینمورد آخر شب تصمیم می گیرم .وبطرف در رفتم .بازویم را گرفت ومرا بسمت خودش کشید وگفت : همین الان
    • خیلی خب، باهات آشتی ام
    • دوستم هم داری؟
    • بله،دوستت هم دارم
    • آخ که فدای اون دل رحیم با گذشتت بشم. چی بودی که نصیب من شدی!
    • منصور آرایشم به هم می ریزه .دو ضربه به در خورد ومادر وارد شد
    منصور گفت: شما که منتظر جواب نمی مونین مامان جون، پس چرا بیخود به خودتوت زحمت می دین و در می زنین .دستتون هم درد می گیره
    • آخه فکر نمیکردم انقدر بی تحمل باشی .منصور حالا چه وقت این کارهاس .عاقد اومده، منتظره
    • داشتم منت کشی میکردم
    • منت کشی رو بذار برای بعئ که دست کم نتیجه ای هم بده .کی میخوای این چیزها رو یاد بگیری؟

  6. #136
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    بالاخره خنده به لبم آمد.منصورگفت: ببین مامانم چه با تجربه س.معلومه از اون بلاها بوده .بعد آرام گفت: یک انگیزه ای نشونش بدم که صدتا انگیزه از اینور واونورش بزنه بیرون
    قهقهه خنده ام بلند شد

    • بخدا وقتی نمی خندی و اخم می کنی، انگار پا گذاشتن بیخ گلوم و میخوان جونم رو بگیرن .خب حالا بریم عزیزم
    دست در دست منصور حلقه کردم واز اتاق بیرون آمدیم. فیلمبردار و عکاس دورمان را گرفتند .وقتی از پله ها پایین می آمدیم ، به این فکر میکردم که یک روز گیتی با چه امیدهایی ، با لباس عروس، از همین پله ها پایین آمد و امروز!؟ من را چه کسی خواهد کشت؟ خدا عالم بود. با هلهله شادی و پول و نقل وگلی که برسرما می ریختند از افکارم بیرون آمدم .با همه سلام و احوالپرسی کردیم و در جایگاه عروس وداماد بالای سفره عقد نشستیم .چشمم به عکس گیتی و منصور که خودم در سفره عقد گذاشته بودم افتاد.اشک درون چشمهایم حلقه زد
    منصور متوجه شد وگفت: قرار نشد گریه کنی ها،گیسو جان!من که منت کشی کردم، عزیزم
    • یاد گیتی افتاده م.میشه اون عکس رو از داخل سفره برام بیاری
    • گیسو جان بدتر ناراحت می شیم
    • نه منصور.میخوام خواهرم رو ببوسم.
    منصور بلند شد ، عکس را آورد و به من داد .کمی به گیتی خیره شدم بوسه ای بر صورتش زدم و آن را به پیشانی ام چسباندم وهق هق زدم زیر گریه. چنان اشک می ریختم که دل هر بیننده ای به درد می آمد. منصور دستش را دور شانه ام انداخت و عکس را از من گرفت و گفت: گیسو جان، خواهش میکنم گریه نکن. ببین همه دارن نگات می کنن.اشک همه رو درآوردی
    مادر آمد، دستمالی به من داد وگفت: عزیزم آرایشت به هم می ریزه، آخه این چه کاریه؟گیتی الان خوشحاله ،بخدا. اشکهایم را آرام پاک کردم .به منصور نگاه کردم که چشمهایش پر اشک بود. به میهمناها نگاه کردم، احساس همه را برانگیخته بودم، ولی دست خودم نبود .به خوشبختی ای که گیتی به من هدیه کرده بود و رفته بود، فکر میکردم.یادم افتاده که هفده، هجده ساله بودیم و با هم رفته بودیم فال قهوه بگیریم فال گیر به من گفت: از خواهر یا مادرت هدیه بسیار با ارزشی به تو می رسه که هم دلت میسوزه و هم دعاش میکنی.وحالا امروز فهمیدم که آن هدیه، خوشبختی در کنار منصور بوده که دوری اش برپاست . ووقتی بیاد فال حافظی که روزی برایم گرفته بود افتادم اشکهایم باریدند.شوخیهایمان امروز جدی و به واقعیت تبدیل شده بودند . چطور می توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؟!
    عاقد کنار سفره نشست وخطبه را جاری کرد .آن لحظه که قرآن در دست داشتم برای آمرزش گیتی ، مادرم ،برادرم ، پدر و خواهر منصور وحتی آذر دعا کردم و از خداوند سلامتی پدرم و خوشبختی خودم را خواستم
    • ..... عروس خانم وکیلم؟
    • با اجازه پدرم و مادرجون بله
    صدای هلهله وکف زدن فضای سالن را پر کرد. منصور دستم را در دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد وگفت: خیالم راحت شد
    دفاتر امضا شد .حلقه ها را دست هم کردیم ، هدایا را گرفتیم ، با میهمانها عکس گرفتیم و بعد از فیلمبرداری و عکس گرفتن، راهی هتل شدیم .در هتل هم مراسم به بهترین شکل برگزار شد. همه به رقص وپایکوبی مشغول بودند .من ومنصور هم وسط رفتیم .همدیگر را در آغوش گرفتیم و می رقصیدیم که منصور گفت: چرا این عقربه ساعت همونجا وایساده؟ به آقا نبی بگم دستکاریش کنه؟
    • چیه منصور؟
    • خسته شدم
    • ولی من دلم نمیخواد بهترین شب زندگیم زود بگذره
    • بهترین لحظه زندگی من دوبار بود یکی اوندفعه که خدا گیتی رو بهم برگردوند، یکی هم این بار که نازنین گیسو یواشکی اومد تو اتاقم و منو از اون غم نجات داد
    • پس یعنی امشب برات مهم نیست؟
    • مگه میشه برام مهم نباشه گیسو، حرفها می زنی ها . مردم باید حال داماد رو درک کنن.خسته ام .میخوام با همسرم دو کلمه اختلاط کنم. دو سه ساعت مهمونی بسه دیگه .منظورم اینه
    • جنابعالی یادت رفته بعدازظهر چطور دستم رو تو حنا گذاشتی؟ تازه مهمونها برن نوبت منه.کم حرص نخوردم منصورخان!
    • چیه؟میخوای تلافی کنی؟ گیسو اذیتم نکن تو رو خدا.بخاطر لباس که منت کشی کردم ، بابت امشب هم که خودت می دونی چقدر خوشحالم .ولی خب چون بار دومه که داماد شدم .جلوی مردم خجالت می کشم
    • مسئله ای نیست .فقط امیدوارم این خجالت تا صبح همراه جنابعالی باشه
    • همچین که مهمونا تشریفشون رو ببرن خجالتم ریزش میکنه
    لبخند زدم .گونه ام را به گونه منصور فشردم وگفتم :دوستت دارم منصور
    • منم همینطور عزیز دلم
    چشمم به مرتضی ونرگس افتاد که زیر گوش هم پچ پچ میکردند.لبخند به لبم نشست .دختر آقا کریم لیاقت این خوشبختی را داشت و من برای خوشبختی بیشتر آنها دعا کردم
    شام صرف شد. بعد از شام دوباره رقص وپایکوبی را از سر گرفتیم .در حال رقص با نگین بودم که الناز خودش را به منصور رساند و از او خواست با هم برقصند و منصور هم پذیرفت .از حسادت کباب شدم. نسبت به الناز حساسیت عجیبی داشتم، از نگین عذرخواهی کردم و رفتم نشستم .وقتی منصور به من نگاه کرد، اخمهایم را درهم کشیدم و به او فهماندم دنیا دست کیست. منصور خیلی زود از الناز عذرخواهی کرد و آمد کنارم نشست .چنان قیافه ای برایش گرفتم که بیچاره گفت: چیه گیسو؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
    سکوت کردم
    • باز چرا قهر کردی؟ عجب گرفتاری شدم! آخه عزیز من همه دوست دارن با عروس وداماد برقصن دیگه !
    • خیلی خب، پس برو بگو بهرام بیاد با من برقصه .زود باش!
    • گیسو، شب عروسیمون رو خراب نکن
    • اتفاقا این تویی که قصد خراب کردن جشن رعوسی رو داری .اون از قبل از عقد، اینم از بعدش .چیه؟ دیگه عقدم کردی خیالت راحت شد ؟ تو نمی دونی من رو الناز حساسم
    • خب، ازم خواهش کرد
    • غلط کرد
    • گیسو، زشته!
    • تویی که پیله می کنی، بلند شو برو باهاش برقص
    منصور نفسی از عصبانیت بیرون داد وبلند شد بطرفی دیگر رفت .
    همان موقع که از عصبانیت داشتم آتش می گرفتم نسرین آمد کنارم نشست وگفت: چطوری عروس خانم؟
    • خوبم.ببینم .درست می بینم؟اون نرگس خودمونه که داره با مرتضی پچ پچ میکنه؟
    • آره خودشه ،عاشق ودلباخته مرتضی شده
    • مرتضی هم خیلی دوستش داره . از من بپرس که با مادر شوهر خواهرت (ثریا خانم) اینطوری ام . و دو انگشتم را در هم قفل کردم .راستی تو چرا با کسی نمی رقصی نسرین؟چه بی ذوقی!
    • راحتم
    • اینهمه پسر خوب اینجاست .فرهان، بهرام ، پرهام ، سعید ، چه بی عرضه ای دختر؟
    • نه دوست دارم، نه روم میشه .تازه به این چیزها نیست .هرچی که رو پیشونیم نوشته ن همون میشه. من مرد خوبم رو از خدا میخوام

  7. #137
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    کیک را مقابل من گذاشتند .نسرین بلند شد رفت . منصور آمد کنارم ایستاد وگفت:انشاءا.... که عصبانیتت رفع شد .
    • نخیر ، هنوز خشم گیسو رو ندیدی .الان هم فقط دارم حفظ ظاهر میکنم .
    • الان کیک دهنم می ذاری و باهام اشتی می کنی
    • بله می ذارم، ولی آشتی نمی کنم
    • گیسو! کوتاه بیا جان من!
    مراسم کیک بری را بجا آوردیم و منصور انقدر التماس کرد تا با او آشتی کردم
    ساعت دو نیمه شب میهمانها خداحافظی کردند .گروهی هم ما را تا منزلمان همراهی کردند و برایمان ارزوی خوشبختی کردند و رفتند .هرچه اصرار کردیم پدر آنشب منزل ما بماند، قبول نکرد و با آقا کریم و خانواده اش به منزل خود رفت
    روی مبل لم دادم و از فرط خستگی و خواب حس نداشتم .ثریا خانم گفت:گیسو خانم ، خسته نباشین .عجب شبی خوبی بود .یادتونه یه روز چی بهتون گفتم؟نمی دونین چقدر خوشحالم!خب یه جورایی برای ما هم مهمه خانم خونه کی باشه.ما از اون مستخدمهای خوش شانسیم
    • شما عزیز ما هستین ثریا خانم، همه خوشبختیم از دعای شماست .خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... عروسی آقا مرتضی ونرگس خانم
    • ممنونم خدا گیتی خانم رو رحمت کنه
    مادر و منصور وارد سالن پذیرایی شدند
    • ثریا برو استراحت کن .خسته شدی، محبت کردی
    • اختیار دارین آقا. انشاءا... مبارک باشه
    • ممنونم
    • پس شبتون بخیر
    • شب بخیر
    • منصور چرا انقدر تند می رفتی مادر؟ مرتضی به گردت نمی رسید مردم از دلشوره .با اون ویراژهات!
    • آدم شب عروسیش عجله نداشته باشه، پس کی عجله داشته باشه مامان جان؟
    • آدم دیر برسه بهتر از اینه که هرگز نرسه خب ساعت سه ونیم صبح شد .بلند شین برین به کار و زندگیتون برسین. و چشمکی به ما زد .بعد جلو آمد، دست من و منصور را در دست هم گذاشت وگفت: قدر هم رو بدونین همیشه توی گذشت کردن از هم پیشی بگیرین .شب بر عروس و داماد خوش
    مادر رفت .از خجالت نمی دانستم چه خاکی بر سرم کنم .منصور چشم از من برنمی داشت .خودم را با تکاندن لباسم مشغول کردم. منصور گفت:خب عزیزم به کار و زندگیمون برسیم .بوسه میشه کارمون.عشق میشه زندگیمون ........
    لبخند زدم و ادامه دادم: خدا هم نگهدارمون
    • بلند شو گیسو جان
    منصور درها را قفل کرد و چراغهای اضافی را خاموش کرد. به پله ها که رسیدم، خودش را به من رساند .با هم بالا آمدیم. هنوز هفت هشت پله باقی مانده بود که منصور گفت : کاش می دادم از پایین به بالا یه آسانسور کار می ذاشتن
    • که چی بشه ؟واسه یه طبقه آسانسور بذاری؟
    • که شما سریعتر بالا برین و لاک پشت رو جواب نکنین تو همیشه این پله ها رو سه تا یکی می اومدی بالا، حالا امشب سانت سانت میای بالا
    • می دونی؟ در کنار تو سانت سانت قدم زدن خیلی لذت بخشه منصور،
    • اون لذت بخوره تو سرم
    بلند خنده ام گرفت .گفت:هیس!لابد یه ساعت هم باید برای مامان توضیح بدم که چرا میخوام آسانسور بزنم؟
    کتش را آویزان کرد و گفت: آخیش، بالاخره رسیدیم
    • بله به نقطه تلافی و بزن بزن
    • گیسو ولمون کن توروخدا،گذشته ها گذشته دیگه
    • نه بابا. چطور اون موقع نگفتی دیگه خریدی بپوش گذشته عیب نداره
    • اون موقع اضطراب داشتم،عصبانی بودم
    • خب حالا من اضطراب دارم ، عصبانی هستم .بنده سیاستم اینه که جلو مردم تو رو تو آب سرد نمی کنم و آبرو نمی برم،اما تو منو.......
    • ببین!حالا چندساعت باید منو دعوا کنی، هان؟
    • آهان، به خوب نکته ای اشاره کردی منصور جان .از اول زندگیمون باید بدونی هرچقدر منو عذاب بدی عذاب می بینی .از لحظه ای که الناز تو رو صدا زد و تو دعوتش رو پذیرفتی تا حالا پنج ساعت می گذره، یعنی پنج ساعت عذاب کشیدم .نیمساعت هم که سر لباس عذابم دادی میشه پنج ساعت ونیم. نیم ساعت هم که جریمه ت میکنم میشه شش ساعت .یعنی تقریبا ساعت ده صبح می تونی بیای دنبالم .تازه، شاید ببخشمت!
    بلند شدم وگفتم: شب خوش عزیزم
    منصور دستم را کشید وگفت: کجا وروجک؟
    • بخدا خسته ام
    • خب منم خسته ام .ما کنار هم می تونیم به آرامش برسیم
    • متاسفم شادوماد .حالا مسئله لباس رو میتونم بگذرم .اما از مسئله الناز ابدا
    • ای بابا اصلا هرجا الناز رو ببینم از سه متر اونطرفتر رد می شم ، خوبه؟
    • از کجا مطمئن باشم؟
    • قول شرف می دم
    • پس قول دادی ها .از این لحظه به بعد باید از این دوتا عجوزه دوری کنی و از کنار من نباید جم بخوری .اگه زیر قولت بزنی اون روز می فهمم که منو دوست نداری و بدقولی کردی .اونوقت می دونی که چی میشه
    • آره موتو سرم نمی مونه
    • خوب فکرهات رو بکن. دو ساعت دیگه نگی اون موقع مست وخمار بودم ها!
    • نه مطمئن باش .آخه من فقط تو ناز نازی رو دوست دارم
    • منصور بذار اقلا تاجمو باز کنم .می شکنه
    • فدای سرت ، سفید برفی ! دیگه تاج میخوای چکار ؟ مگه میخوای دوباره عروس بشی؟
    • شاید! مگه تو دوباره دوماد نشدی؟
    • دوباره دوماد شدم. ولی تاج به سرم نزدم
    • از این به بعد یه تاجی رو باید همیشه رو سرت بذاری، منصور.
    • چه تاجی رو؟
    • منو
    • بخدا روی سرم می ذارمت .اون چشمات منو کشته
    • گیتی بهتر بود یا من؟
    • گیسو ولمون کن توروخدا.دوباره دعوامون میشه، بلند می شی می ری اون اتاق حوصله داری؟
    • خب بجای اینهمه، یک کلمه می گفتی گیتی، چرا خودتو خسته میکنی؟
    هر دو زدیم زیر خنده
    • اگه تفاوتی بود که نمی تونستی دو روز منو گول بزنی
    • خب حق با توئه.حرفت منطقیه واعتراض وارده
    • قربون اون منطقت بشه منصور!
    خدایا یعنی این همون منصوره که می گفت بعد از گیتی نمی تونم کسی رو در آغوش بگیرم ؟می گفت آغوش من گرمی وکشش سابق رو نداره .داره، داره ، خودت خبر نداری .آغوش تو بهترین وگرمترین نقطه دنیاست .گرم ترین منطقه استواست .فکر نمی کنم بوسه ای در دنیا مانده بود که منصور به من هدیه نکرد ، قربانه صدقه ای بود و نرفت ، نوازشی بود ونکرد
    • منصور!
    • جانم
    • تو از کی منو دوست داری؟ یعنی کی عاشقم شدی؟ میخوام بدونم
    • دقیقا شصت و سه روز از مرگ گیتی گذشته بود .بعدازظهر رفته بودم پیش وکیلم .وقتی برگشتم ، همون جلوی در ، ماشین رو دادم مرتضی ببره مکانیکی ووارد باغ شدم وبه خونه اومدم. از پله ها که اومدم بالا، دیدم تو داری از حمام میای بیرون.حوله حمام سفید رنگی پوشیده بودی و داشتی موهای بلند پریشونت رو باد می دادی تا خشک بشه. دو سه تا پله پایین اومدم تا منو نبینی، کنار پنجره سالن بالا رفتی ونگاهی به جای ماشینها کردی بعد به ساعت بالای سرت نگاه کردی وگفتی:پس چرا نیومد؟ چرا انقدر دیر کرد؟بطرف اتاقت برگشتی، چهره ت حرکتی بعلامت تعجب ونگرانی به خود گرفت .موهاتو چندتا تاب دادی وبالای سرت سنجاق کردی و داخل اتاقت شدی. نمی دونم چی منو کشید کنار در اتاقت. روی تخت طاقباز بحالت صلیب دراز کشیدی وگفتی خدایا شکرت وچشماتو بستی .دلم لرزید. احساس کردم دیگه به چشم خواهری دوستت ندارم .دلم میخواست بیام در آغوشت بیگرم و ازت لذت ببرم .به پهلو چرخیدی. از زیر رومیزی کنارت ، یه عکس بیرون آوردی و بهش لبخند زدی و اونو بوسیدی سری به افسوس تکان دادی و دوباره اونو زیر رومیزی گذاشتی .بعد بلند شدی مقابل آینه وایسادی . موهاتو با سشوار خشک کردی وکمی به صورتت کرم مالیدی. بعد بطرف پنجره اومدی .دوباره بیرونو نگاه کردی وگفتی: اگه زنت بودم بهت می فهموندم دیر اومدن یعنی چه .بی فکر! خنده م گرفت .بسمت کمد لباسات رفتی که دیگه نایستادم و به اتاقم رفتم
    • ای دروغگو!تو نایستادی ورفتی؟
    • بخدا چیزی ندیدم .هم بخاطر شرم وحیا ، وهم به حرمت گیتی .وگرنه دلم که خیلی می خواست
    • خیلی شیطونی منصورها!
    • خلاصه منتظر موندم تا رفتی پایین بعد به اتاقت اومدم وعکسو از زیر رومیزی برداشتم .وقتی عکس خودمو دیدم ، بی اختیار اشک و لبخند به چهره م نشست .اون لحظه انگار خدا دنیا رو به من داده بود .انگار خدا دوباره گیتی رو به من داده بود گیسو .چون مدتها بود دلم میخواست بدونم تو کی رو دوست داری. وفهمیدم اون آدم خوشبخت خودم هستم .از اون روز به بعد دیگه برام آروم و قرار نذاشتی .با خودم و تو وگیتی ووجدان و احساسم وارد جنگ شدم و بالاخره هم این عشق واحساس بود که پیروز شد.
    بوسه ای به صورت منصور زدم و گفتم: نمی دونی برای رسیدن به تو چقدر دعا کردم و اشک ریختم ، منصور!
    منصور دست نوازشی به سرم کشید وگفت: اگه بگم منم همینطور ،شاید باور نکنی
    • باور میکنم عزیزم. خودم یه چشمه شو دیدم،مرد عاشق!
    • معلومه خوابت گرفته گیسوها!شل حرف میزنی
    • آره،خیلی خوابم میاد .خسته م، تکون نخور که خواب از سرم می پره . صدای ضربان قلبت داره برام لالایی میگه
    • پس کی برای من لالایی بگه عزیزم ؟ منم میخوام رو قلبت بخوابم
    • حالا امشب من، شبهای دیگه تو
    • نه واقعا خواب خوابی . چون روز و داری شب می بینی، گیسو، ساعت هفت صبحه
    خمیازه ای کشیدم و گفتم : پس بذار بخوابم
    • بخواب عزیزم .قفلت هم کردم که در نری. دستش را دورم حلقه کرد. بوسه ای به سرم زد وگفت : صبح خوش شکوفه زندگی من. و در عالم خواب فرو رفتیم .
    ******************************

  8. #138
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    با صدای مادر جون که به در میزد و می گفت: ساعت یک بعدازظهره ، بلند شید بابا .از خواب پریدم .منصور غلتی خورد و آرام گفت: حتما باز فکر کرده خودکشی کرده یم .آره مادر خودکشی کرده یم ولی از نوع دیگه .باید یه تابلو درست کنم یه طرفش بنویسم خودکشی کرده یم ، یه طرفش بنویسم خودکشی نکرده یم ، بذارم رو در .که دیگه ما رو از خواب بیدار نکنه
    از تکانهای دلم، منصور فهمید دارم می خندم .گفت: قربون اون خنده هات برم الهی!

    • با شمام بچه ها! ای بابا، اقلا بگین حالتون خوبه یا نه . در رو باز می کنم ها
    منصور بلند گفت: آره مامان جان خوب خوبیم، زنده ایم . تابوتهایی که سفارش دادین پس بدین
    بلند زدیم زیر خنده .مادر صدایمان را شنید وگفت:خب، الحمدالـله مثل اینکه زیادی خوبین .خیالم راحت شد .بلند شین بیاین یه چیزی بخورین، ضعف نکنین
    • باشه مامان،ممنون
    • دخترم رو که نکشتی منصور؟
    • نه مامان، این منو کشته بخدا
    • منصور قلقلکم نده تو رو خدا .بدنم خورد وخمیره
    • الان خودم بارت وصله پینه ش می کنم
    • باچی؟ با سوزن یا چسب؟
    • به بوسه های پی درپی و مرا چندبار بوسید
    بطرفش برگشتم وگفتم: ظهر بخیر بهار زندگی من
    • ظهر امید زندگی من بخیر. مگه این زهره رو نبینم ! اینهمه پول گرفته ببین چه بلایی سر چشم وچار زن من آورده بی انصاف!
    زدم زیر خنده وگفتم:چیه؟ دورش سیاه شده؟ زیر چشمم دست کشیدم
    منصور گفت: اینطوری هم قشنگی بخدا
    • ممنون .منصور بخدا گشنمه، دست و پام داره می لرزه
    • مگه نگفتی بدنت خورد شده؟ خب، بذار وصله پینه بزنم که بتونی بری پایین
    • نمیخواد .لق لقو می رم پایین
    • چون سلامتی تو از هر چیزی برام مهم تره ، چشم. بلند شو بریم پایین
    ********************************
    اینگونه زندگی ما شروع شد .دو سه روز بعد برای ماه عسل به رامسر رفتیم .در بهترین هتل اقامت کردیم ، بهترین تفریحات را داشتیم و یک هفته بعد به تهران برگشتیم
    تصمیم گرفتم مدتی به شرکت نروم و برای خودم خانمی کنم با مادر جون سرمان را گرم می کردیم .ورزش،شنا، میهمانی های دوره در منزل دوستان و میهمانیهایی که ما را دعوت میکردند و به اصطلاح پاگشایمان میکردند . برنامه هرروز این بود که به پدر سربزنم .گاهی ظهر می رفتم و منصور می آمد و با هم برمی گشتیم وگاهی غروب با منصور می رفتیم و آخر شب بر می گشتیم .یک فکرهایی هم برای پدر ومادر جون داشتم، ولی راستش جرات نمیکردم با منصور مطرح کنم
    دو ماه از عروسی ما گذشت. روزهای خوشی را در کنار منصور سپری میکردم و از خوشبختی برخود می بالیدم .یک روز با مادرجون در مورد پدرم صحبت کردم . لبخندی از خجالت بر لبانش نشست وگفت: از ما گذشته عزیزم
    • شما سنی ندارین مادر.تازه پنجاه وهفت سالتونه . ماشاءا... مثل چهل و پنج ساله ها می مونین .من می دونم پدرم به شما علاقه داره .خودش به من گفته .اگر شما هم نظرتون مثبت باشه، قضیه حله
    • عزیزم منم به آقای رادمنش علاقه دارم. خودت می بینی که ، من و ایشون حرف همدیگر رو خوب می فهمیم و با هم تفاهم داریم .اما منصور رو چکار کنم؟ عصبانی میشه .خدای نکرده همین ارتباطمون هم قطع میشه
    • اون با من مادر جون، اگه مخالفت کرد منم قهر می کنم. اون طاقت قهر منو نداره
    • والـله چی بگم ؟ آخه خجالت می کشم
    • خجالت نداره .هر دو تنهایین و می خواین از تنهایی در بیایین .من امروز با منصور صحبت می کنم .شما بعدازظهر به بهانه کاری از خونه برین بیرون، بقیه ش با من
    • باشه عزیزم.افتخارمه جای مادرت رو بگیرم
    • منم افتخار می کنم مادرجون، این آرزوی گیتی هم بود
    • پیر شی عزیز دلم
    • ممنون، من می رم استخر شما نمیایین؟
    • تو برو، من میام می شینم نگاه می کنم و لذت می برم
    • باشه، پس منتظرم
    ساعت حدودا یک بعدازظهر بود که مایو پوشیدم و داخل استخر شدم .به ثریا خانم سپردم که به آقا نبی بگوید آنطرف نیاد.مرتضی هم در شرکت بود .مشغول شنا شدم. چند دقیقه بعد مادر مجله به دست از ساختمان بیرون آمد وگفت: خوش می گذره پری دریایی؟
    • آره مادر، منتظر شاهزاده ام با کشتی ش بیاد تا بیام بیرون
    • قربونت برم الهی .شازده منصور عاشق توئه ، خوشگل خانم
    مادر روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد .سه ربع بعد منصور با ماشین سفیدش وارد ساختمان شد . به مادرش سلام کرد ، ولی انگار حال وحوصله نداشت .بطرف من آمد و نگاهی به پنجره همسایه انداخت
    • سلام منصور جان، خسته نباشی
    • سلام، بیرون نیا گیسو ببینم
    از رفتار سردش تعجب کردم .چنان جذبه ای گرفته بود که قلبم ریخت .حوله ام را از روی صندلی برداشت و به من داد و گفت: از همون تو آب بپوش ،بیا بیرون.سریع!
    سابقه نداشت منصور اینطوری با من صحبت کند
    • چی شده منصور؟ چرا عصبانی هستی؟ حوله رو که تو آب نمی پوشن
    • همین که گفتم .نمی بینی مرتیکه لندهور داره تو رو با او چشمهاش میخوره؟
    • کدوم مرتیکه لندهور؟
    • همان که اون بالاست
    حوله ام را پوشیدم و از پله های استخر بالا آمدم .سرتا پایم خیس بود
    • بشین پیش مادر، برم برات یه حوله دیگه بیارم
    • این مسخره بازیها چیه در آوردی منصور؟
    • من یا جنابعالی؟
    • منظورت چیه؟
    • یعنی تو اون مرتیکه رو پشت پنجره ندیدی؟
    • نه بخدا قسم .من حتی یه نگاه هم به پنجره ننداختم
    • یعنی همینطور مایو می پوشی ، سرتو میندازی پایین، می پری تو آب؟ یه نگاه به اطراف نمی کنی ببینی کی هست،کی نیست ؟ خوبه! و بطرف ساختمان رفت .دنبالش رفتم .کنار در وردی ، حوله را ازتنم در آوردم و روی نرده ها انداختم و با مایود وارد ساختمان شدم و دنبال منصور از پله ها رفتم بالا
    • سرما میخوری .گفتم بشین تو آفتاب برات حوله میارم
    • لازم نکرده .چرا جلوی مادر اینطور با من صحبت می کنی؟ مگه حالا چی شده؟
    • چی شده؟ تمام تنت یه ساعته دارن دید می زنن، می گی حالا چی شده ؟
    • بخدا من ندیدم وگرنه شنا نمی کردم. بابا، مادر اونجا نشسته بود!
    منصور روی آخرین پله ایستاد وگفت : چطور من دیدم تو ندیدی؟
    • برای اینکه من مثل تو دنبال چشمهای مردم نیستم .من سرم به کار خودمه .چه می دونستم داره منو نگاه میکنه ؟ اون خودشو نشون نداد
    • ولی تو که نشون دادی
    • منصور خجالت بکش .باور نمی کنی من ندیدمش؟
    • نه باور نمی کنم
    • خیلی خب، حالا که اینطور شد پس تماشا کن تا بفهمی غرض داشتن با نداشتن چه فرقی می کنه
    و از پله ها پایین آمدم
    • میخوای چکار کنی گیسو؟
    • می رم شنا کنم
    سریع خودش را به من رساند بازویم را محکم گرفت وگفت: تو بیجا می کنی
    • میخوام برم تن وبدنمو به عشقم نشون بدم
    چنان سیلی محکمی به صورتم زد که کنترلم را از دست دادم و از پله ها پرت شدم . فریاد کشید :گیسو
    از شش هفت پله سرازیر شدم . به پاگرد میانی رسیدم . ازخونی که روی پایم ریخت فهمیدم از بینی ام خون می آید .دستم را جلوی بینی ام گرفتم .به منصور که حیرت زده به من چشم دوخته بود ، نگاه کردم و گفتم: نفهم بیشعور

  9. #139
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت دهم : : : :

    مادر از صدای فریاد منصور داخل آمد و گفت: چی شد؟ اوا خدا مرگم بده . و از روی میز دستمال کاغذی آورد .منصور خودش را به من رساند .و کنارم زانو زد. دستمال را از جعبه برداشت که جلوی بینی ام بگذارد .دستش را کنار زدم و خودم از داخل جعبه ای که دست مادر بود ، دستمال برداشتم. مادر نگاهی به من کرد وگفت: چی شد افتادی گیسو جان؟

    • از ایشون بپرسین .میگه چرا شنا کردی؟
    • چی کارش کردی منصور؟
    منصور از خجالت سکوت کرده بود. مادر بلندتر گفت:با توام! هولش دادی؟
    • نه بخدا ، عصبانیم کرد ، زدم تو صورتش پرت شد
    • چشمم روشن .تو غلط کردی .برای چی دست روش بلند کردی، پسره بی فکر؟ اونم تو پله ها!
    • معذرت میخوام گیسو
    • نگاه کن. پیشونیش هم خراشیده شده، باد کرده! سرتو بالا بگیر خونریزی بینی ات بند بیاد مادر
    بلند شدم به بازویم نگاه کردم که کبود شده بود. ثریا وارد ساختمان شد و گفت:اوا! چی شده خانم؟
    • از پله ها افتاد. برو یخ بیار بذارم رو پیشانیش .از بینی ش خون میاد
    • چشم خانم
    • نمیخواد ثریا خانم ، ممنون .و از پله ها بالا رفتم
    • صبر کن گیسو جان،بیا بریم درمانگاه
    • لازم نیست مادر جون .واز پله ها بالا رفتم
    مادر به منصور گفت: واقعا که منصور!خب،رفته شنا، مگه چیکار کرده؟ برو لب دریا ببین چه خبره.اون وقت این بدبخت تو خونه خودش ،جلو چشم من داره شنا میکنه،بازم حرف داری؟ شورش رو در آوردی تو
    به اتاق سابقم رفتم .در را محکم به هم کوبیدم و قفل کردم .تازه بغضم مثل قلبم شکست .رفتم جلوی آینه . پیشانی ام باد کرده وخراشیده شده بود .بازویم هم کبود شده بود. خونریزی بینی ام تقریبا بند آمده بود .آمدم روی مبل نشستم .دستگیره در اتاقم پایین بالا شد
    • گیسو باز کن، خواهش میکنم
    توی دلم گفتم:برو گمشو عوضی، ازت متنفرم
    • گیسو بخدا عصبانی بودم، شرمنده م! بیا ببینم چه غلطی کردم؟
    هیچی نگفتم ، فقط اشک ریختم .مثلا شنا کنم سرحال بیایم ، چه وضعی درست شد ! مرده شود اون تعصب وغیرتت رو ببره! منو بگو که میخواستم خبر عروسی مامان تو وبابای خودمو بهت بدم، شازده گور به گوری!
    نیمساعت گذشت .مادر آمد بالا وگفت: گیسو جان در رو باز کن عزیزم
    • من حالم خوبه مادر جون .خیالتون راحت
    • بیا ناهار بخور دخترم
    • میل ندارم،شما بخورین
    مادر رفت ، دوباره منصور آمد وگفت: گیسو بیا ناهار بخوریم........گیسو! خب، آخه تو هم حرف بدی زدی! ولی بیا بزن تو صورتم تلافی کن....... فحشم بده.......خونریزی بینی ات بند اومد یا نه؟ باز کن این در رو ببینم
    نزدیک ساعت پنج ، آهسته در را باز کردم .رفتم آبی به سر وصورتم زدم .حاضر شدم ، کیفم را برداشتم .عکس منصور را از داخل کیفم در آوردم، وکنار در اتاقش ریز ریز کردم و پایین ریختم .بعد آرام از پله ها پایین رفتم .کسی داخل سالن نبود .از ساختمان خارج شدم و بزرف در باغ راه افتادم .ثریا از پنجره مرا دید و سریع بیرون آمد وگفت: خانم کجا می رین؟
    • می رم خونه پدرم
    • قهر می کنین؟
    • دیگه جای من توی این خونه نیست
    • ای بابا!گیسو خانم، بین همه زن و شوهرها اختلاف پیش میاد آقا توی شرکت عصبانی شده بودن. مرتضی می گفت حساب کتاباشون دچار مشکل شده. شما ببخشین و گذشت کنین .قهر مشکلی رو حل نمیکنه
    • ولی مشکل منو حل می کنه ،از قول من از مادرجون خداحافظی کنین . به منصور هم بگین دنبالم نیاد که سنگ رو یخش میکنم
    • بخاطر من،دخترم!
    • خاطرتون عزیز،ولی نمی تونم تحمل کنم .اصلا توقع نداشتم .آخه این وضعه برای من درست کرده ؟وبه پیشانی ام اشاره کردم
    • ایشون که نمی خواستن شما رو از پله ها پرت کنن .یه سیلی زدند .من انقدر از دست آقا نبی سیلی خوردم که یه ور صورتم رفته تو، همین طرف که یه کم قره ، البته جوون که بودم
    لبخند به لبم نشست
    • بیا بریم تو دخترم ، آقا که عذرخواهی کردن. از ناراحتی غذا هم نخوردن
    • عذرخواهی بخوره توسرش! اگه دست و پام شکسته بود، اگه مرده بودم ، تکلیف بابام چی میشد؟
    • خدا نکنه
    • خداحافظ ثریا خانم
    • اقلا ماشین ببرین
    • ماشینش هم بخوره تو سرش!آدم زن یه دهاتی بشه و الاغ سوار شه خوشبخت تره بخدا .خداحافظ
    • بسلامت .لااله الا الـله عجب بساطیه !خدا لعنتت کنه از خدا بی خبر که می ایستی پشت پنجره زن مردم را دید می زنی
    به منزل پدرم رسیدم .پدر به استقبالم امد
    • سلام بابا
    • سلام دخترم، پیشونیت چرا اینطوری شده؟
    • عوارض شناست
    • سرت خورده به دیوار استخر ؟سکوت کردم
    • منصور کو
    • تو رختخوابشه
    • چی شده؟دعواتون شده؟
    • داشتم شنا میکردم، مادرجون هم نشسته بود .یه کاره از سرکار اومد و ایراد گرفت که اون مرد داره تو رو نگاه میکنه و تو مخصوصا اومدی شنا می کنی و زد تو گوشم .منم از پله ها افتادم ف یه ربع ساعت از بینیم خون می اومد
    • منصور اینکار رو کرد؟
    • پس کی کرد بابا؟
    • لابد تو یه چیزی گفتی، اون روش رو بالا آوردی
    • وقتی بهم میگه تو مخصوصا لخت شدی رفتی تو آب ساکت، بمونم؟ گفتم حالا که اینطوره می رم برایش شنا می کنم
    • خب حرف بدی زدی ، تو می دونی اون تعصبیه ، لجش رو در میاری؟
    • اون حرف خوبی زده؟
    • اون عصبانی بوده .تو پیله کردی، کنترلش رو از دیت داده.لابد صد دفعه هم معذرتخواهی کرده
    • تا ابد هم معذرت خواهی کنه بی فایده س
    • آدم جواب عصبانیت و خستگی شوهرش رو با ملایمت وجونم وعزیزم می ده
    • شما پر روش کردین بابا!
    • حالا می دونه اومدی؟
    • اگه از خواب بیدار شده باشه، ثریا بهش گفته
    • بابا چیزی داریم بخورم؟ ناهار نخوردم ،گرسنمه
    • آره عزیزم . یه کشک بادمجونی درست کردم که حظ کنی .گفتم شاید بیای اینجا ، منتظر بودم. نمی دونستم قر و شکسته پکسته میای
    • از این دیوونه بعید نیست یه روز جسدم رو بفرسته اینجا .خودتون رو آماده کنین
    • این حرف رو نزن .منصور با فهم وکمالیه .خب زیادی دوستت داره
    • نخواستم این دوست داشتن رو .کاش زن بهرام شده بودم
    • تا دستات رو بشوری من غذات رو میارم بابا
    • ممنون

  10. #140
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    به آشپزخانه رفتم وسرمیز نشستم .پدر ظرف غذا را جلوی من گذاشت و گفت: خب مادر منصور چی می گفت ؟
    • کلی با منصور دعوا کرد. می گفت برو لب دریا ، بعد بیا از این بیچاره که داره تو خونه شنا میکنه ایراد بگیر
    • چه زن خوبیه بخدا .ایشاءا.... خودم می برمش لب دریا......
    زدم زیر خنده وگفتم : لابد میخواین باهاش شنا هم بکنین
    • اول دور وبرم رو نگاه میکنم ، اگه لندهوری نباشه ، می برمش تو آب
    • پس شما هم دوستش دارین
    پدر در حالیکه بشکن میزد گفت:می میرم براش،می میرم براش
    • از دست شما! وسط دعوا نرخ تعیین می کنین ها!
    • بده از مادر شوهرت تعریف میکنم؟
    • بله مادر شوهر خوبیه .ولی دیگه زن خوبی برای شما نیست ، چون بنده قصد دارم از منصور جدا بشم
    • حالا فعلا جدا نشو تا ما سروسامون بگیریم، بعد
    زدیم زیر خنده .پدر ادامه داد:اگه اینطور باشه که یه جفت زن وشوهر تو این دنیا پیدا نمیشه .یه سیلی زده، یه ماچش کن .عذرخواهی کرده،تو هم ببخشش .چقدر سخت می گیری بچه!
    • دیگه چی ؟ من از شما تا حالا سیلی نخوردم . اونوقت بشینم از اون کتک بخورم؟
    پدر سیلی آرامی به صورتم زد وگفت: بیا، دیگه بهونه نداری!
    • ای کاش سیلی منصور هم به این ارومی بود .هشت تا پله رو قل خوردم اومدم پایین
    • ببین دخترم ، زن باید سیاست داشته باشه .وقتی می بینی منصور خوشش نمیاد جلوی جمع شنا کنی .خب نکن .یا قبل از اینکه اون برسه تعطیلش کن
    • اون هیچوقت ایراد نمی گرفت، فقط سفارش میکرد که مرتضی و اقا نبی بیرون نیان
    • خب منم باشم، ببینم یکی ایستاده تو رو تماشا میکنه ، عصبانی میشم .تو هم که بلبل زبونی کردی، لجاجت به خرج دادی ، بدتر عصبانیش کردی
    • اصلا مقصر من ،خوبه؟ولی من دیگه به اون خونه بر نمیگردم .اگر هم زنگ زد اینو بهش بگین
    زنگ تلفن بصدا در آمد .پدر گفت: چه حلال زاده س بچه م! خوشحال شده دیده بلا از خونه اش رفته بیرون .داره همه را خبر میکنه
    • دیگه ما بلا شدیم؟پدر گوشی را برداشت. اشاره کردم بگوید من خوابم
    • سلام پسرم ، حالت چطوره؟....... الحمدالـله .دعا گوییم . مادر چطورن؟.....گیسو امروز اینورها نیومد.سرش شلوغه ؟آره؟ تعجب کردم .پدر به من چشمک زد......آه! پس رفته بیرون .بهش سلام برسون بابا....... میام عزیزم ، چرا نیام .وقت بسیاره ،کاری داشتی؟.........قربونت برم پسرم.سلام برسون .خدا نگهدار وگوشی را گذاشت
    • پس چرا نگفتین من اینجام بابا؟اون الان دیوونه میشه، دلش هزار راه می ره
    • خب، میدونی که من به عمرم دروغ نگفتم
    • شما که گفتین گیسو امروز اینورها نیومد. این دروغ نیست؟
    • پرسیدم چرا نیومدم؟دروغ نگفتم
    • بابا اون خودخوری میکنه .قلبش ضعیفه، اعصابش به هم می ریزه. فکر میکنه من کجا رفتم
    • خب تو که انقدر نگرانشی،بلند شو زنگ بزن ، بگو رسیدم
    • من نمی زنم
    • خب پس بذار به قلبش فشار بیاد ، بذار یاد بگیرع وقتی کسی رو میزنه نگیره بخوابه
    • بابا!!!!
    • هی میگه بابا، خب پاشو زنگ بزن!
    • می دونین که من باهاش قهرم
    • خب آشتی کن
    • وای....... الان داره چه حرصی میخوره !الان راه می افته تو خیابونا
    • پس هنوز دوستش داری؟
    • خب معلومه !اونهمه محبت که با یه سیلی پاک نمیشه
    • آفرین!میخواستم به همین برسی .پس بلند شو بهش زنگ بزن. بگو شام بیان اینجا
    • شما هم که بدتون نمیاد؟
    • خب ما هم به یه نوایی می رسیم. والـله دلم براش تنگ شده ، آخه خیلی خانومه
    سری تکان دادم وگفتم: بابا ، خواهش میکنم یه کم منظقی باشین
    • پس الان زنگ می زنم میگم منصور، دخترمو بشرطی پس می دم که مادرتو بدی به من.معامله خوبیه ، مگه نه؟
    زدم زیر خنده وگفتم: آرزوم بود،ولی حیف بابا!
    • بلند شو بچه زنگ بزن! چه خودسر شده ها!
    • نه بابا، اصرار نکنین
    • میل خودته .ما که چند ساله تحمل کردیم، کمی هم روش .ولی فکر نمی کنم منصور طاقت بیاره .فکر کنم الان آمبولانس اومده ببرتش سی سی یو
    • خدا نکنه
    • پس بلند شو
    • شما خودتون تماس بگیرین ، بگین من رسیدم .دعوتشون نکنین ها!اونا خودشون میان
    • بله ، منصور میاد ، ولی عشق بنده خیر. من اونو میخوام .میگه میشه از مرجان دعوت نکنم؟
    • باب!؟
    • باز میگه بابا ، از دست این بچه قد ولجباز!خیلی خی الان زنگ میزنم .پدر سوخته .آمده بودم خیر سرم یک چرت بخوابم ، یکباره بلا نازل شد
    پدر شماره منزل ما را گرفت و بعد گوشی را به شانه اش چسباند ودستهایش را از خوشحالی بهم مالید .فهمیدم مادر جون گوشی را برداشته
    • سلام عرض میکنم مرجان خانم..........قربان محبت شما........منم همینطور، کم سعادتی بنده س
    ای لعنت بر عشق وعاشقی که چه زبان را لفظ قلم میکند .حالا بیشتر از این خنده ام گرفته بود که بابا با پیژامه و عرقگیر و یک جوراب که نوکش سوراخ بود ، مودب نشسته بود و پا روی پا انداختهبود و ژست گرفته بود!انگار مرجانش او را از پشت تلفن می دید .اگر مادر جون می دانست بابا با چه قیافه ای نشسته وسلام واحوالپرسی میکند، غش میکرد.
    • اختیار دارین...... من وشما همدردیم بانو ،هم در تنهایی ، هم در بیماری

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •