مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاسته مشكل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاسته مشكل نشيند
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله ی دو مرگ
در تهی میان دو تنهایی
نگاه و اعتماد تو بدین گونه است
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دستان من ترانه و سبزی ست
من
برمی خیزم
چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم.
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
من از دلبستگی های تو با آئینه دانستم ---------------- که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی (رهی معیری)
يادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنين خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
در پي زمزمه عشق ....
كجا خواهم يافت؟
دست افسونگر تقدير مبادا سر جنگي دارد...
دلا ديدي كه خورشيد ازشب سرد
چو آتش سر ز خاكستر بر آورد
زمين و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقايق گشت ازين خون
نگر تا اين شب خونين سحر كرد
چه خنجر ها كه از دل ها گذر كرد
زهر خون دلي سروي قد افراشت
ز هر سروي تذروي نغمه برداشت
صداي خون در آوز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است
در دايره اي كه آمد و رفتن ماست
او را نه بدايت نه نهايت پيداست
كس مي نزند دمي در اين معني راست
كين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نماز بي ولاي او عبادتي ست بي وضو
به منكر علي بگو نماز خود قضا كند
در گشودند به باغ گل سرخ
و من دل شده را
به سراپرده رنگين تماشا بردند
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پريخانه پر نقش هزار آينه اش
خويشتن را به هزاران سيما ديدم
با لب آينه خنديدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاك به گل
رقص رنگين شكفتن را
در چشمه نور
مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زير آن ساقه تر
عطر را زمزمه كردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنايي را خواندم با آب
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)