تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 18 اولاول ... 4101112131415161718 آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 174

نام تاپيک: عرفان نظر آهاری

  1. #131
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
    تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
    پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
    فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
    پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
    نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
    فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
    فرشته تنها نگاه می کرد.
    پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
    فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.

  2. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #132
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    فرشته‌ها آمده‌اند پايين. همه‌ جا پُر از فرشته‌ است.از كنارت‌ كه‌ رد مي‌شوند، مي‌فهمي؟ اسمت‌ را كه‌ صدا مي‌زنند، مي‌شنوي؟ دستشان‌ را كه‌ روي‌ شانه‌ات‌ مي‌گذارند، حس‌ می کنی؟
    مي‌كني؟راستي، حياط‌ خلوت‌ دلت‌ را آب‌ و جارو كرده‌اي؟دعاهايت‌ را آماده‌ گذاشته‌اي؟ آرزوهايت‌ را مرور كرده‌اي؟مي‌داني‌ كه‌ امشب‌ به‌ تو هم‌ سر مي‌زنند؟مي‌آيند و برايت‌ سوغاتي‌ مي‌آورند، پيرهن‌ تازه‌ات‌ را.خدا كند يك‌ هوا بزرگ‌ شده‌ باشي. مي‌آيند و چهار گوشه‌ دلت‌ را نور و گلاب‌ مي‌پاشند.
    مي‌آيند و توي‌ دستشان‌ دعاي‌ مستجاب‌ شده‌ و عشق‌ است.
    مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ‌ دلت‌ را بسته‌ باشي.
    مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا...
    كوچه‌ دلت‌ را چراغاني‌ كن. دمِ‌ در بنشين‌ و منتظر باش.
    فرشته‌ها مي‌آيند. فرشته‌ها حتماً‌ مي‌آيند.
    خدا آن‌ سوتر منتظر است. مبادا كه‌ فرشته‌هايت‌ دست‌ خالي‌ برگردند.

  4. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #133
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    آن پرنده عاشق است
    عاشق ستاره ماهي‌اي
    كه مثل يك نگين نقره‌اي
    روي دست آب برق مي‌زند
    ماهي لباس نقره‌اي هم عاشق است
    عاشق پرنده ی طلايي‌اي
    كه مثل سكه‌اي
    توي مشت آفتاب
    برق مي‌زند
    *
    آن پرنده را ولي چطور
    مي‌شود به ماهي‌اش رساند!
    خطبه ی عروسيِ
    اين دو عاشق عجيب را چطور
    مي‌شود ميان ابر و آب خواند!
    هيچ‌كس
    تاكنون
    سفره‌اي براي عقد ماهي و پرنده‌اي نچيده است
    هيچ‌كس پرنده ماهي ای نديده است.
    *
    يك شبي ولي
    مطمئنم عشق بال مي شود
    راهيِ
    جاده‌هاي روشن خيال مي‌شود
    ماهي‌اي
    مي‌پرد به سمت آسمان
    يك شبي
    مطمئنم عشق باله مي‌شود
    راه هاي دور
    مثل كاغذي
    مچاله مي‌شود
    و پرنده‌اي شناكنان
    مي‌رود به قعر آب‌هاي بيكران
    بعد از آن
    روي نقشه‌هاي عاشقي
    سرزمين تازه‌اي
    آفريده مي‌شود
    و پرنده ماهي‌اي
    بال و پر زنان، شناكنان
    هم در آب و هم در آسمان
    ديده مي‌شود

  6. #134
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    دلم را سپردم به بنگاه دنیا
    و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
    و هر روز
    برای دلم
    مشتری آمد و رفت
    و هی این و آن
    سرسری آمد و رفت *
    ولی هیچ کس واقعا
    اتاق دلم را تماشا نکرد
    دلم قفل بود
    کسی قفل قلب مرا وا نکرد
    *
    یکی گفت:
    چرا این اتاق
    پر از دود و آه است
    یکی گفت:
    چه دیوارهایش سیاه است
    یکی گفت:
    چرا نور اینجا کم است
    و آن دیگری گفت:
    و انگار هر آجرش
    فقط از غم و غصه و ماتم است
    *
    و رفتند و بعدش
    دلم ماند بی مشتری
    ومن تازه آن وقت گفتم:
    خدایا تو قلب مرا می خری؟
    *
    و فردای آن روز
    خدا آمد و توی قلبم نشست
    و در را به روی همه
    پشت خود بست
    *
    و من روی آن در نوشتم:
    ببخشید، دیگر
    برای شما جا نداریم
    از این پس به جز او
    کسی را نداریم.

  7. #135
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض

    می روی سفر ! برو، ولی/ زود برنگرد / مثل آن پرنده باش / آن پرنده اي كه رو به نور كرد / می روی، ولی به ما بگو / راه این سفر چه جوری است؟ / از دم حیاط خانه ات / تا حیاط خلوت خدا / چند سال نوری است؟ / راستی چرا مسیر این سفر / روی نقشه نیست؟ / شاید اسم این سفر که می روی / زندگی ست!
    ***
    جز دلت که لازم است
    هیچ چیز با خودت نمی بری
    نبر ولی
    از سفر که آمدی
    راه با خودت بیار
    راه های دور و سخت
    ***
    خسته ایم از این همه
    جاده های امن و راه های تخت
    ***
    می روی سفر برو، ولی
    زود بر نگرد
    مثل آن پرنده باش
    آن پرنده ای که عاقبت
    قله سپید صبح را
    فتح کرد.

  8. #136
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    حق نام دیگر من بود

    پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود:آی ...ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت آیند.
    انسان نفهمید که خدا چه می گوید...پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند.
    خداوند گفت:این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست.زمین من آکنده از حق و باطل است.اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به درکش تا آشکارش کنی..آنگاه مومن خواهی بود.اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره ی کافران خواهد بود.
    انسان گفت:من جز برای روشن گری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد.
    انسان به دنیا آمد..اما هر گاه حق را پیشاروی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد.حق تلخ بود.حق دشوار بود. و ناگوار.
    حق سخت و سنگین بود.انسان حق را تاب نیاورد..
    پس هر بار که با حقی رو یا رو شد آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند.فرشته ها می گریستند و می گفتند:حق را نپوشان ..حق را نپوشان..این کفر است.
    اما انسان هزار سال بود که صدای هیچ فرسته ای را نمی شنید.انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند.انسان به نزد خدا باز خواهد گشت اما روز واپسین او یوم الحسره نام دارد.و خدا خواهد گفت:قسم به زمان که زیان کردی..حق نام دیگر من بود.

  9. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #137
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    قطاری به مقصد خدا
    قطاری که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد و گفت:مقصد ما خداست..
    کیست که با ما سفر کند؟کیست که رنج و عشق توام بخواهد؟کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است برای گذشتن؟
    قرن ها گذشت اما از بی شماری آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند..از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد.قطار می گذشت و سبک می شد..زیرا سبکی قانون خداست.
    قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید.پیامبر گفت:اینجا بهشت است.مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه آخرین نیست.مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند اما اندکی باز هم ماندند.قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:درود بر شما..راز من همین بود..آنکه مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.
    و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری.

  11. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #138
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    جهان را ادامه می دهیم
    امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان.خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد.قول نخستین و بیعت اولین را.پیامبر گفت:آی آدمیان..آی آدمیان..این امانت از آن شماست.بر دوشش کشید.این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.پس بیاد آورید انسان را و دشواریش را.
    اما کسی به یاد نیاورد!!
    پیامبر گفت:عشق است..عشق است...عشق است که بر زمین مانده است.مجال اندک است و فرصت کوتاه.
    شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.اما کسی به عشق نیندیشید.
    پیامبر گفت:آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.امتحان است و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است.زیستن..
    اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.آنگاه خدا گفت:
    به پاس لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم.

  13. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #139
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    پیش از آخرین اذان
    دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید.دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود با پیرزن های ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی الصلاه
    اما محله شان مسجد نداشت.فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند به او گفتند:حالا که مسجدی نیست خودت مسجدی بساز.
    او خندید و گفت:چه محال زیبایی..اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم.
    فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است.مصالحش را تو فراهم کن...ما مسجدت را می سازیم.اما او تنها آهی کشید..
    و نمی دانست هر بار که آهی می کشد..هر بار که دعایی می کند..هر بار که خدا را زمزمه می کند هر بار که قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش می چکد آجری بر آجری گذاشته می شود.آجر همان مسجدی که او آرزویش را داشت.
    و چنین شد که آرام آرام با کلمه با ذکر با عشق و با دعا با راز و نیاز با تکه های دل و پاره های روح مسجدی بنا شد.از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبیش قطره ی اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه و ناپیدا.
    چونان عشق و هر جا که می رفت.مسجدش با او بود.پس خانه اش مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
    آدم ها همه معمارندمعمار مسجد خویش.نقشه این بنا را خدا کشیده.مسجدت را بنا کن..پیش از آنکه آخرین اذان را بگویند.



  15. 3 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #140
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    با چراغ گرد شهر
    از دیو و درد ملول بود و با چراغ گرد شهری می گشت.در جست و جوی انسان بود.گفتند:نگرد که ما گشته ایم و آنچه می جویی یافت نمی شود.گفت :می گردم زیرا گشتن از یافتن زیباتر است و گفت:قحطی است نه قحطی آب و نان که قحطی انسان.
    بر آشفتند و به کینه بر خاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند که ما را مگر نمی بیینی که منکر انسانی.چشم باز کن تا انکارت از میانه بر خیزد.
    خنده زنان گفت:پیشتر که چشم هایم بسته بود هیاهو می شنیدم.گمانم این بود که صدای انسان است چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان!!
    خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند:حال که ما نه انسانیم تو بگو که این انسان کیست که ما نمیشناسیمش.
    گفت:آنکه دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است.آنکه کوه را بر دوشش می گذارد و خم به ابرو نمی آورد.آنکه نه او از غم که غم از او می گریزد.آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند .آنکه با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد.آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
    آنکه سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی.آنکه سرش را می دهد آزادگی اش را اما نه.آنکه در زمین نمی گنجد.در آسمان نیز.آن که خدا را.........
    او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند..
    فردا اما باز کسی خواهد آمد کس یکه از دیو و درد ملول است و انسانش آرزوست.


  17. 2 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •