چرا زندگی؟
در پایتخت یکی از بزرگترین کشورها مردی 27 ساله در خانه ای بزرگ که از پدرش به او ارث رسیده بود زندگی میکرد.
این مرد که جیمز نام داشت در بیست سالگی پدر و مادرش را در تصادفی از دست داده بود و تنها زندگی میکرد.
او شغلی مناسب داشت و درامد ماهانه اش بسیار زیاد بود.
او کسی بود که با بزرگان کشور از قبیل روسا و نمایندگان مجلس و حتی بعضی از وزرا رفت و امد داشت و انها برای او احترام خاصی قایل بودند.
به غیر از غم تنهایی ، او در زندگی اش هیچ غمی نداشت.
به خاطر وضعیت اجتماعی جیمز خیلی از دختران ارزوی ازدواج با وی را داشتند.
بالاخره جیمز نیز تصمیم ازدواج گرفت و به چند کشور مسافرت کرد تا همسر مورد علاقه اش را بیابد.
در نهایت او همسرش را یافت.
بعد از گرفتن مراسمی مجلل ان دو زندگی با هم را شروع کردند.
روزها وسالها میگذشت وانها تصمیم گرفتند که کودکی را به دنیا اورند.
انها کودکی به دنیا اوردند ونام این کودک زیبا را کترین گذاشتند.
زیبایی او مانند داستانها بی مانند بود.
کترین مادری مهربان و پدری داشت که همه نیازهای او را برطرف کرده بودند.
اما همین که او بزرگ تر میشد ترسی سراسر وجود پدر و مادرش را فرا می گرفت.
این ترس یک نگرانی عادی نسبت به فرزند نبود و با ان فرق داشت.
این ترس به خاطر این بود که کترین در شش ماهگی اش ساعت ها به جایی خیره میشد و این رفتارش را تا الان که حدودا شش ساله است هنوز دارد.
البته فقط این نبود.
کترین کودک عادی ای نبود ، زیرا او بسیار گوشه نشین و گاهی اوقات بسیار غمگین در اتاقش می ماند و فکر می کرد.
زمانی که بزرگتر شد و به مدرسه رفت ،همه از رفتارش تعجب می کردند .او در انجا نیز با کسی صحبت نمی کرد حتی با معلمان .
او همین جور به مدرسه میرفت تا زمانی که بیست ساله شد.
البته تا بحال پدر و مادر کترین رفتارش را نادیده میگرفتند اما خود را به ندیدن آن میزدند.
اما با گذشت زمان وضع داشت بدتر میشد.
پدرش که دیگر خسته و ناراحت بود تصمیم گرفت که با او صحبت کند تا اگر توانست به او کمکی کند.
جیمز ،به اتاق کترین رفت و با او صحبت را اغاز کرد:
جیمز:نمیدونم چه کاری میتونم بکنم.من و مادرت در تمام این مدت هرچه نیاز داشتی برایت فراهم کردیم و تا نهایت توانمان تلاش کردیم که تو راحت زندگی کنی.ولی به نظر میاد همه ی نازات برطرف نشده، درسته؟
کترین:من نیاز به سکوت دارم و اینکه خیلی کم صحبت میکنم دلیل نمیشه که غمگینم یا کمبود عاطفی دارم.من در این فکر هستم که چرا باید زندگی کرد و این موضوعیست که فکر من رو در تمام
این مدت به خودش جلب کرده.
جیمز:من چیزی یاد گرفته ام وان اینست که: زندگی را زندگی باید کرد.
همه مردم بر این اساس زندگی میکنند.
تو هم از مردمی ، پس باید زندگی کنی.چون برای این خلق شده ای و روزی نیز می میری.
حال که تمام مدت زندگی ات را در این جستجو باشی که چرا زندگی؟
زندگی نمی ایستد تا با تو همراه شود بلکه میگذرد و دیگر تو نیز زندگی نخواهی کرد و زمان زندگی ات را از دست داده ای.
کترین:درست است که زندگی انجور که باید می گذرد و منتظر کسی نمی ماند.اما................................... ...............
مثالی می زنم که شاید بتوانی مرا درک کنی.
تا بحال به یک مرغداری رفته ای.
در انجا از مرغان نگهداری میکنند ، بهشان غذا می دهند و در نهایت انها را می کشند.
مرغان در انجا زندگی میکنند ، غذا میخورند ، زاد و ولد میکنند اما برای چه؟
ایا این کافیست که زندگی کنی.اما ندانی برای چه.
انها در مدت زندگیشان باید انقدر تخم بگذارند تا جایی که دیگر قدرت ندارند و انوقت است که به مرگ محکومند.
زندگی یک مرغ واقعی چگونه است.
ایا انها نباید در طبیعت ازاد زندگی کنند و خودشان با مرگ بجنگند.
که می داند ، شاید ما هم مثل ان مرغانیم.
و در شعورمان چیزی بیش از این نمیبینیم.
همانطور که یک مرغ فقط مرغداری را می تواند ببیند.