تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 14 از 212 اولاول ... 41011121314151617182464114 ... آخرآخر
نمايش نتايج 131 به 140 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #131
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    10

    گفتگوی چهار شمع
    چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
    شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
    وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
    بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.

  2. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #132
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    خداوند نانواي‌ آدم‌هاست‌

    او پيامبري‌ بود كه‌ كتاب‌ نداشت. معجزه‌اي‌ هم.اسباب‌ رسالت‌ او تنها خوشه‌اي‌ گندم‌ بود كه‌ خدا به‌ او داده‌ بود.خدا گفته‌ بود: دشمنان‌اند كه‌ معجزه‌ مي‌خواهند، معجزه‌اي‌ كه‌ مبهوتشان‌ كند.

    دوستان‌ اما تنها با اشاره‌اي‌ ايمان‌ مي‌آورند. و اين‌ خوشه‌هاي‌ گندم‌ براي‌ اشاره‌ كافي‌ است.
    پيامبر، كوي‌ به‌ كوي‌ و شهر به‌ شهر رفت‌ و گفت: آي‌ مردم، به‌ اين‌ خوشه‌ گندم‌ نگاه‌ كنيد. قصه‌ اين‌ گندم، قصه‌ شماست‌ كه‌ چيده‌ مي‌شود و به‌ آسياب‌ مي‌رود تا ساييده‌ شود و پس‌ از آن‌ خميري‌ خواهد شد در دست‌هاي‌ نانوا؛ و مي‌رود تا داغي‌ تنور را تجربه‌ كند، مي‌رود تا نان‌ شود، مائده‌ مقدس‌ سفره‌ها.

    آي‌ مردم، شما نيز همان‌ خوشه‌هاي‌ گندميد كه‌ در مزرعه‌ خدا باليده‌ايد. نترسيد از اين‌ كه‌ چيده‌ مي‌شويد، خود را به‌ آسيابان‌ روزگار بسپاريد تا در آسياب‌ دنيا شما را بسايد، تا درشتي‌هايتان‌ به‌ نرمي‌ بدل‌ شود وسختي‌هايتان‌ به‌ آساني.

    خداوند نانواي‌ آدم‌هاست. خميرتان‌ را به‌ او بدهيد تا در دست‌هايش‌ ورزيده‌ شويد، خدا بر روحتان‌ چاشني‌ درد و نمك‌ رنج‌ خواهد زد و شما را در دستان‌ خود خواهد فشرد؛ طاقت‌ بياوريد، طاقت‌ بياوريد تا پرورده‌ شويد.

    و كيست‌ كه‌ نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند؛ اين‌ سنت‌ زندگي‌ است. اما زيباتر آن‌ است‌ كه‌ با پاي‌ خود به‌ تنورش‌ درآييد و بسوزييد، نه‌ از سر بيچارگي‌ و اضطرار، كه‌ از سر شوق‌ و اختيار.

    پيامبر گفت: صبوري‌ كنيد تا نان‌ شويد؛ ناني‌ كه‌ زيبنده‌ سفره‌هاي‌ ملكوت‌ باشد. صبوري‌ كنيد تا نان‌ شويد؛ ناني‌ كه‌ به‌ مذاق‌ خدا خوش‌ آيد.

    هزاران‌ سال‌ است‌ كه‌ نان‌ در سفره‌ آدمي‌ است‌ تا به‌ يادش‌ آورد قصه‌ خوشه‌هاي‌ گندم‌ و آسياب‌ و تنور را... قصه‌ نان‌ پختن، نان‌ قسمت‌ كردن، نان‌ شدن‌ را...

  4. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #133
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مهمانی يک ميليون دلاری

    چارلی با آخرین دلاری که داشت جایزه ی بخت آزمایی ده میلیون دلاری را برد. بعد از برنده شدن، همراه دوستان خیابانی اش یک مهمانی برپا کرد که دو هفته طول کشید و در طی آن چارلی از شدت خوشگذرانی مرد.

    میلیون ها دلار ثروت او به نفع دولت ضبط شد، اما نام او تا ابد به عنوان بزرگترین مهمانی دهنده در مین استریت زنده خواهد ماند.

    راستی نام او چه بود؟.



    داستان کوتاه از دیک اسکین

  6. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #134
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    متاسفم که پرسيدم

    - شب تاریکیه عزیزم. زن برگشت تا مردی را که کنار ماشین او را گیر انداخته بود ببیند.
    - خوب کوچولو، کار تو چیه؟. دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد. جیغ مرد به خرخر بدل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت، اتوموبیل را راند و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: من جراح هستم.


    داستان کوتاه از و.د.مولر.نویسنده ی آلمانی

  8. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #135
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    این شما هستین که راه حل رو انتخاب می کنین

    هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد ، آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد

    روس ها راه حل ساده تری داشتند
    آنها از مداد استفاده کردند

  10. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #136
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    از خدا خواستم
    ...
    از خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد

    خدا گفت: نه
    رها کردن کار توست. تو بايد از آنها دست بکش.

    از خدا خواستم تا شکيبايي ام بخشد

    خدا گفت: نه
    شکيبايي زاده رنج و سختي است.
    شکيبايي بخشيدني نيست، به دست آوردني است.

    از خدا خواستم تا خوشي و سعادتم بخشد

    خدا گفت: نه
    من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوري


    از خدا خواستم تا از رنج هايم بکاهد

    خدا گفت: نه
    رنج و سختي ، تو را از دنيا دورتر و دورتر، و به من نزديکتر و نزديکتر مي کند.
    از خدا خواستم تا روحم را تعالي بخشد

    خدا گفت: نه
    بايسته آن است که تو خود سر برآوري و ببالي اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوي

    من هر چيزي را که به گمانم در زندگي لذت مي آفريند از خدا خواستم
    و باز گفت: نه
    من به تو زندگي خواهم داد، تا تو خود از هر چيزي لذتي به کف آري.

    از خدا خواستم ياري ام دهد تا ديگران را دوست
    بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند

    و خدا گفت: آه، سرانجام چيزي خواستي تا من اجابت کنم

  12. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #137
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    سرزمينی بود که همه‌ی مردمش دزد بودندشب‌ها هر کسی شاه‌کليد و چراغ‌دستی دزدانه‌اش را بر می‌داشت و می‌رفت به دزدی خانه‌ی همسايه‌اش در سپيده‌ی سحر بازمی‌گشت، می‌دانست که خانه‌ی خودش هم غارت شده است.
    و چنين بود که رابطه‌ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی‌کرد. اين از آن می‌دزديد و آن از ديگری و همين‌طور تا آخر و آخری هم از اولی. خريد و فروش در آن سرزمين کلاه‌برداری بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه می‌گذاشتند. حکومت، سازمان جنايت‌کارانی بود که مردم را غارت می‌کرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه‌گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگی بی‌هيچ کم و کاستی جريان داشت و غنی و فقيری وجود نداشت
    ناگهان ـ کسی نمی‌داند چه‌گونه ـ در آن سرزمين آدم درستی پيدا شد. شب‌ها به جای برداشتن کيسه و چراغ‌دستی و بيرون زدن از خانه، در خانه می‌ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.دزدها می‌آمدند و می‌ديدند چراغ روشن است و راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
    بايد برای او روشن می‌شد که مختار است زندگی‌اش را بکند و چيزی ندزدد، اما اين دليل نمی‌شود چوب لای چرخ ديگران بگذاردزمانی گذشت.. به ازای هر شبی که او در خانه می‌ماند، خانواده‌ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت
    مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخی نداشت.شب‌ها از خانه بيرون می‌زد و سحر به خانه بر می‌گشت، اما به دزدی نمی‌رفت می‌رفت و روی پُل می‌ايستاد و بر گذر آب در زير آن می‌نگريست.آدم درستی بود و کاريش نمی‌شد کرد
    . بازمی‌گشت و می‌ديد که خانه‌اش غارت شده است.
    يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه‌ی خالی‌اش نشسته بود، بی‌غذا و پشيزي پول اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بودمی‌گذاشت که از او بدزدند و خود چيزی نمی‌دزديددر اين صورت هميشه کسی بود که سپيده‌ی‌ سحر به خانه می‌آمد و خانه‌اش را دست نخورده می‌يافت.خانه‌ای که مرد خوب بايد غارتش می‌کرد.. .
    چنين شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت‌ اندوختند و ديگر حال وحوصله‌ی دزدی رفتن را نداشتند و از سوی ديگر آنانی که برای دزدی به خانه‌ی مرد خوب می‌آمدند، چيزی نمی‌يافتند و فقيرتر می‌شدند
    در اين زمان ثروتمندها نيز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بی‌بند و بست‌تر کرد، زيرا خيلی‌ها غنی و خيلی‌ها فقير شدند
    حالا برای غنی‌ها روشن شده بود که اگر شب‌ها به روی پل بروند، فقير خواهند شد فکری به سرشان زدبگذار به فقيرها پول بدهيم تا برای ما به دزدی بروندقراردادها تنظيم شد، دست‌مزد و درصد تعيين شدو البته دزدها ـ که هميشه دزد خواهند ماند ـ می‌کوشيدند تا کلاه‌برداری کننداما مثل پيش غنی‌ها غنی‌تر و فقيرها فقيرتر شدند.
    بعضی از غنی‌ها آن‌قدر غنی شدند که ديگر نياز نداشتند دزدی کنند يا بگذارند کسی برايشان بدزدد تا ثروت‌مند باقی بمانند بعد شروع کردند به پول دادن به فقيرترها تا از ثروتشان در برابر فقيرها نگهبانی کننداما همين که دست از دزدی بر می‌داشتند، فقير می‌شدند، زيرا فقيران از آنان می‌دزديدندپليس به وجود آمد و زندان را ساختند.

    و چنين بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفی از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غنی سخن گفته می‌شد، در حالی‌که همه‌شان هنوز دزد بودند.
    مرد خوب، نمونه‌ای منحصر به فرد بود و خيلی زود از گرسنگی درگذشت.

  14. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #138
    اگه نباشه جاش خالی می مونه jasmin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    493

    5

    سلام دوستان
    پیشنهاد میکنم این مطلب رو از دست ندید

    ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


    1-- اگر شما زن بارداری را بشنا سيد كه در حال حاضر هشت تا بچه ى كور و كچل دارد ، آيا موافق هستيد كه اين خانم سقط جنين بكند تا يك نفر ديگر به كور و كچل هاى اين دنياى لعنتى اضافه نشود ؟
    اين را هم بگويم كه : از هشت تا كور و كچل هاى اين خانم محترمه ! ، سه تا شان كر و لال ، دو تا شان نا بينا ، يكى شان عقب افتاده ى ذهنى است و خود او هم به بيمارى سيفليس مزمن مبتلاست ! به نظر شما آيا اين خانم باردار ، بايد سقط جنين كند ؟؟
    بجاى اينكه به اين پرسش ، تر و فرز ، پاسخ بدهيد ، اجازه بفرماييد سئوال دوم را مطرح كنم .

    2-- فرض بفرماييد حالا موقع انتخابات است و شما بايد از ميان سه كانديداى رياست جمهورى ، يكى را انتخاب كنيد . شما كداميك از اين سه كانديدا را انتخاب خواهيد كرد ؟
    الف -- كانديداى اولى ، با سياستمداران و سياست بازان حقه باز و بد كاره و لجاره و مفتخور و بد نام ، بده بستان دارد و اهل فال بينى و پيشگويى و اين نوع مزخرفات است . روزى هشت تا ده ليوان مارتينى مى خورد ، سيگار برگ دود مى كند و دو تا فاسق هم دارد .
    ب --- كانديداى دومى ، تا لنگ ظهر مى خوابد . ترياك مى كشد . و هر شامگاه نيم بطر ويسكى را روانه ى خندق بلا مى كند .
    ج --- كانديداى سوم ، يك قهرمان جنگ است ، گوشت نمى خورد ، سيگار نمى كشد ، گاهگدارى يك ليوان آبجو مى نوشد ، و اهل زن بازى و حقه بازى هاى ديگر هم نيست .
    شما كداميك از اين سه نفر را روانه ى كاخ رياست جمهورى خواهيد كرد ؟؟

    لطفا نخست تصميم تان را بگيريد ، بعدا به پاسخ اين پرسش ها توجه فرماييد .

    و اما پاسخ پرسش ها :

    1 -- كانديداى اولى فرانكلين روزولت است .
    2 -- كانديداى دومى وينستون چرچيل است .
    و كانديداى سومى ، آدولف هيتلر !!

    و اما پاسخ به پرسش نخست :
    اگر شما به سئوال مربوط به آن خانم حامله پاسخ مثبت داده ايد ، از تولد بتهوون جلوگيرى كرده ايد !!

    و نتيجه ى اخلاقى اينكه : قبل از پيشداورى و قضاوت ، كمى فكر كنيد

  16. این کاربر از jasmin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #139
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    59

    پيش فرض

    دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از اب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
    دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
    سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟" دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
    پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند." سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟"
    __________________

  18. این کاربر از sobhandara بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #140
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    مرد - غلام عباس موذن

    انگار شسته اند و رنگش كرده اند؛ با يك رنگ ملايم و سبك. انگارهمه چيز براي بار اول است كه رخ داده و من نگاه مي كنم! عاشق شدن ساده بود خيلي ساده ؛ به آساني ديدن يك پرس غذاي روزمره ي صلات ظهري كه خسته از كار آن را تناول مي كني. اما نه، اين مثال خوبي نيست . عيبم مي كنند. بر من مي خندند آناني كه چند پيراهن بيشتر از من پاره كرده اند و بهتر مي فهمند! عشق با رسيدن بلوغ شروع مي شود. اولين باري كه چشمهايم ديد، خوب ديد. اولين باري كه بيشتر از حد روزهاي پيش خودم را در آيينه مي ديدم و وسواس داشتم موهايم رو به بالا فرم گيرند. مثل معماري كه پس از چيدن هر رديف از ديوارش براي راست بالا رفتن ، روي آن تراز و شاغول مي گيرد. لكه ي كوچك روي پيراهنم را آنقدر بزرگ مي ديدم كه خجالت مي كشيدم تا از بين نبردن آن، پا را از خانه بيرون بگذارم. براي انحراف خط اتوي شلوارم، خواهر كوچك ترم را به باد كتك مي گرفتم . و بلاخره، بهاره دوست مژگان اولين لبخندش را به من زد. شرم و خجالت را زماني شناختم كه رد سبيلم را پشت لب فوقانيم مي ديدم و مادرم براي خرجي خانه به پدرم بد و بي راه مي گفت و او فقط مي خنديد! خنديدنش براي من زماني اولين بار اتفاق افتاد كه ديگر مرد بودم. مرد شدن بهتر از بلوغ جواني ست. وقتي مرد هستم ديگر دلهره و ترس برايم معني گذشته را ندارد؛ راحت ترهستم. براي خانواده ام سرم را آسان جلو رئيسم و يا اين و آن خم مي كنم. بسيار سخت است اما توجيه خوبي دارد. به بهاره مي گويم من سپر شما در دنيا هستم. غرورم از خيابان به خانه محدود شده است. دخترم مي گويد: « بابايي، تو مرد خونه ايي؟» مي گويم: « آره بابايي، من فقط مرد خونه ام.» روي زانويم مي نشيند. سرش را به سينه ام تكيه مي دهد؛ نفس عميقي مي كشد، مي گويد: « بابا تو زورت از همه بيشتره؟» بهاره به او مي گويد: « آره دخترم بابا زورش از همه بيشتره !» توي دلم مي خندم. تازه مي فهمم پدرم وقتي مي خنديد، چه حالي داشت !

  20. این کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •