من از خشم تو پژمردم بهارم كن به لبخندي
چه باشد گر برآري آرزوي آرزومندي
ز گيسويت پريشانم قسم بر نوش لبهايت
تو خود داني كه شيرين تر از اينم نيست سوگندي
من از خشم تو پژمردم بهارم كن به لبخندي
چه باشد گر برآري آرزوي آرزومندي
ز گيسويت پريشانم قسم بر نوش لبهايت
تو خود داني كه شيرين تر از اينم نيست سوگندي
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهی خونخوارهاش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظارهاش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر اه
هزار دل به ارادت ترا همي جويد
تو سنگدل به لطافت دلي نمي جويي
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
هنوزم ، چشم دل ، دنبال فرداست
هنوزم سینه لبریز از تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
در این بی آرزویی آرزوهاست
اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
جواب siseجان
تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا ، بيا با ما ، بيا تا ما
امروز كه محتاج توام جاي تو خالي ست
فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست
در اين دنياي ناهموار
كه مي بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهايم كن از اين تكرار
سر آن كهنه درختم كه تنم غرقه ي برف است
حيثيت اين باغ منم
خار و خسي نيست
تمام خاك را گشتم به دنبال صداي تو
ببين باقيست روي لحظه هايم جاي پاي تو
بي شكوه و غريب و رهگذرند
يادهاي دگر ، چو برق و چو باد
ياد تو پرشكوه و جاويد است
و آشناي قديم دل ، اما
اي دريغ ! اي دريغ ! اي فرياد
با دل من چه مي تواند كرد
يادت ؟ اي باد من ز دل برده
من گرفتم لطيف ، چون شبنم
هم درخشان و پاك ، چون باران
چه كنند اين دو ، اي بهشت جوان
با يكي برگ پير و پژمرده ؟
هرگز دل من زعلم محروم نشد کم ماند زاسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلوم شد که هیچ معلوم نشد
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)