تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




مشاهده نتيجه نظر خواهي: --

راي دهنده
0. شما نمي توانيد در اين راي گيري راي بدهيد
  • --

    0 0%
  • --

    0 0%
صفحه 139 از 469 اولاول ... 3989129135136137138139140141142143149189239 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,381 به 1,390 از 4685

نام تاپيک: ســــــو تــــــــــي بــــــــــازار!

  1. #1381
    اگه نباشه جاش خالی می مونه hamid_xp's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    احتمالا در خدمت سربازی!
    پست ها
    443

    پيش فرض

    shaparake_sahra سلام . شما لطف دارید. راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید. چشم حدود نیم ساعت دیگه به خاطره دیگه براتون میگم . راستش رو بخواید امروز یه چیز دیگه هم باعث شد بیام اینجا تا دوباره خاطرات خودم رو بخونم .
    موضوع از این قراره که فردا مادرم به سلامتی از زیارت خانه خدا برمیگرده . و امروز من برای دعوت همسایگان قدیم به "حاجی خورون یا نمیدونم ولیمه خورون یا همچین چیزی " بعد از دو سال رفتم به محله قدیممون. نمیدونید چقدر تغییر کرده بود تو همین دوسالی که اونجا رو ندیده بودم کلی ساختمونهای نو ساز اونجا سبز شده بودند. خیلی از مردم محل رفته بودند. و ساکنان جدید اومده بودند .
    ولی به هر حال چند تا از قدیمیهای محل رو هم ملاقات کردم. یاد دوران قدیم افتادم . چه قدر اون زمونها مردم به هم احترم میذاشتن .
    این شد که دوباره اومدم اینجا خاطراتم رو مرور کردم .
    در ضمن از بچه ها دوباره تشکر می کنم .

  2. #1382
    آخر فروم باز WooKMaN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    Ķêŗmάņšĥąħ
    پست ها
    10,533

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط hamid_xp
    سلام . بچه ها آدم رو دلسرد می کنید! الان می خواستم یه سوتی توپ بنویسم و لی دیدم هیچ کس تا حالا سوتی های منو نخونده .
    یا خونده و بیمزه تشخیصش داده یا کم اهمیت. مارو باش نیم ساعت نشستیم و سوتی نوشتیم . الان هم حالم رو گرفتید دیگه نمی تونم سوتی بنویسم . حیف این یکی از شاهکارام بود.
    اکه کسی سوتیهام رو نخونده بره صفحه 150 .
    تا بعد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    دوست عزيز سوتيت جالب بود اما يه خورده بيشتر شبيه يه خاطره بامزه بود تا سوتي


  3. #1383
    آخر فروم باز WooKMaN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    محل سكونت
    Ķêŗmάņšĥąħ
    پست ها
    10,533

    پيش فرض

    راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید
    نه عزيز اصلا قضيه اين نيست فقط بهتره اونايي رو تعريف كني كه توشون گاف دادي (همون سوتي)

    بدم يه ذره قضيه رو چرب كن عالي ميشه

    حميد جان منتظر شنيد ن سوتي هاي بامزت هستم ...

  4. #1384
    اگه نباشه جاش خالی می مونه hamid_xp's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    احتمالا در خدمت سربازی!
    پست ها
    443

    پيش فرض

    سلام . و خسته نباشید .
    -----------------------------------
    حق با شماست . نوشته ها یمن بیشتر شبیه خاطره هست تاسوتی . اینم به خاطر اینه که من همیشه حواسم جمعه تا سوتی ندم !
    راستی ووک من خوب آمار تاپیکت رو بالا حفظ می کنی شیطون!
    ---------------------------------------------------------------------------
    دوستان باعث شرمندگی این یکی چیزی هم که میخوام بگم توش سوتی نداره . اما خوندنش خال از لطف نیست !

    حدود ده سال پیش بود . نمیدونم چه فصلی از سال ولی تو یه بعد از ظهر روز پنج شنبه بود یا یه روزی که فرداش تعطیل بود. اون روز
    داییم قرار بود بیاد خونمون . راستش اون اونوقتها مجرد بود و هر وقت میومد خونه ما با هم میرفتیم تفریح . راستش داییم یه 15 سالی ازم بزرگتربود. و ما زیاد باهم شوخی میکردیم . یادمه آخرین باری که با هم رفته بودیم پارک اون منو به شوخی پرت کرده بود تو حوض پارک و منو خیص آب کرده بود. ماهم کلی اونجا ضایع شدیم رفت پی کارش!
    اون روز داییم خیلی خسته بود. طوری که آثار بی خوابی تو چشاش داد میزد. من به داییم پیشنهاد دادم بیرون بیرون یه هوایی بخوریم . داییم هم بدش نمیومد ولی گفت که باید کمی استراحت کنه و تا ساعت پنج بعداز ظهر بخوابه. یعنی چیزی حدود سه ساعت. منم موافقت کردم و داییم رفت تو اتاق بالای خونمون و گرفت تخت خوابید.
    منم قرار شد ساعت 5 بیام بیدارش کنم و بیریم. بالاخره انتظار تمام شد و ساعت 5 شد. من بدو بدو رفتم بالا تا داییم رو بیدار کنم . هنوز داییم تو خواب بود.
    من : "دایی دایی بیدار شو بیدار شو میخوایم بریم دیر شد!"
    داییم انگار نه انگار تو خواب نازش بود. هر چی من داد زدم و فریاد زدم فایده ای نداشت . داییم بدجوری تو خواب بود. بعد از پافشاری زیاد من فقط گفت 20 دقیقه دیگه بیا . اونوقت بریم . منم که چاره ای جز این نداشتم قبول کردم ولی ایندفعه یه ساعت زنگ دار رو کوک کردم و گذاشتم روی کوش داییم . برای بیست دقیقه بعد ( داییم اون موقع یه وری خوابیده بود)
    به هر حال ما خسته و مایوس رفتیم پایین تا کارتونمون رو ببینیم.
    بالاخره 20 دقیقه تموم شد منم قرق دیدن کارتون بودم و متوجه هیچی نبودم . تا زه جاهای جالب کارتون بود که ساعت زنگ زد و من متوجه شدم ولی به دیدنه ادامه کارتون نشستم . ساعت یکی دو دقیقه همینجوری صدا میکرد "دی دی دی " من متعجب اومدم بالا تا ببینم چرا داییم صدا رو قطع نمیکنه؟
    و قتی رسیدم اتاق بالا صحنه عجیبی رو مشاهده کردم . اصلا برام باور کردنی نبود!!!!!!!!!!1
    باورتون نمیشه داییم در حالی که ساعت رو گوشش بود و صدای تیز اعصاب خرد کنی هم داشت مثل یه بچه آروم گرفته بود خوابیده بود. من یه نگاه به ساعت کردم دیدم از 5/30 دقیقه هم گذشته ولی هنوزداییم خوابه و منم ناتوان از بیدار کردن داییم شده بودم .
    در هین لحظه بود که دوباره شیطون گولم زد!
    یه فکر پلید اومد تو سرم . که هم تلافی اون روز رو سرش در بیارم هم بیدارش کنم.
    ----------------------------------------------------------------------------------------------------
    راستش اون موقع یادمه ساله 1375 یا 1376 بود. چند روز قبل از اونروز یادمه تیم ملی فوتبال ایران تو جام ملتهای آسیا بود فکر کنم تیم ملی کره جنوبی رو 6 بر 2 شکست داده بود . ومنم که از شوقم رفته بودم چندتا از این ترقه کبریتی ها
    خریده بودم و آشوبی به پا کرده بودم . ولی هنوز یه چند تایی باقی مونده بود.
    ----------------------------------------------------------------------------------------
    سریع رفتم اونا رو آوردم و دقیقا گذاشتم بین انگشتتای پای داییم . دقیقا میون شصت یا شست پاش و اون یکی انگشت کوچیکش. بنده خدا داییم اصلا حواسش نبود.
    به هر حال بدون اینکه چیزی منو از این کار منصرف کنه با قاطعیت تمام کبریت رو روشن کردم و با شعله کبریت ترقه ها رو با زحمت فراوان روشن کردم و ده دررو به سمت طبقه پایین.
    من نمیدونم چطوری 20 -30 تا پله رو ظرف دو سه ثانیه پایین رفتم . ولی به هر حال بعد از 7 -8 ثانیه یه صدای مهیب از طبقه بالا اومد. بلافاصله یه صدای به هم خوردن در به دیوار اومد (بومممممممممممممممممب)
    بعد از اونم صدای افتادن یه نفر از پله ها اومد ( )
    بعدش هم صدای فریاد یه نفر اومد ( )
    بعد از این جریانات یه هو یه نفر که به شدت کوپ کرده بود (کوپ لغتی بود که تو اون زمون به شدت استفاده میشد و به معنی وحشت کردن به معنای تمام کلمه بود) از در وارد اتاق پایین شد.
    باید اعتراف کنم که به شدت شوکه شده بود. و بنده خدا نمی تونست حرف بزنه . ولی میدونست که من یه بلایی سرش آوردم ولی جلوی مادرم هیچی نگفت .مادرم هم اون روز نفهمید چی شده ولی داییم تا یکی دو هفته باهام حرف نزد .
    بالاخره من یه جوری از دلش درآوردم . دیگه انگار نه انگار
    ------------------------------------------------------------------------------
    خوب اینم یکی دیگه از خاطره هام بود درسته سوتی نداشت ولی برای خودم که یه شاهکار بود.
    ببینیم تا بعد!!!؟؟؟؟
    Last edited by hamid_xp; 22-07-2006 at 22:13.

  5. #1385
    آخر فروم باز Mohammad Modarresi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    شيراز
    پست ها
    1,143

    پيش فرض

    بابا عجب كارايي مي كنيا

  6. #1386
    داره خودمونی میشه sina_f's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2005
    محل سكونت
    ‍زمين خاكي
    پست ها
    172

    6 سوتي پر خرج

    سلام
    من يکسوتي دادم که واسم خرج برداشت.
    موقع جواني ها ما رو ترقيب کردن وييندوز را آپگريد کنيم.
    بعد ما رفتيم با ذوق وشوق يک سي دي ويندوز خريديم.
    بعد آمديم خانه ساعت 7 بعد از ظهربود سي دي را گذاشتيم تو سي دي رايتر (آخه اون موقع پاورم سوخنه بود و همه قطعات س____وخ___ت وکلي خرج رو دسي بابام گذاشتمم که از پنتيوم 3 /533 MHz به پنتيوم 4
    /2500 MHz رسيدمم ويک رايتر غرضي از فروشنده گرفتم (همين رايتري که الان بحثش است)) بعد آپگريد را شروع کرديم بعد يک دفعه وسط آپگرد برق رفت و منم گفتم وااااااااي ! بع از نيم ساعت دوباره برق آمد ما دو باره کامپيوتر را روشن کرديم به ادامه آپگريد پرداختيم بعد يک دفعه ديديم دو باره برق ها رفت منم گفتم آآآآآآخ بعد دو باره برق آمد ما دوباره کامپيوتر را روشن کرديمو به ادامه آپگريد مشغول بشيم که ديدم سي دي يک فايل را مي خواد !! و من هم نداشتم ما هم از رو افتادم وکامپيوتر خاموش کردم
    فرداش پدر عزيز را راضي کرديم که بيمار را به متخصص ارجاع بديم
    بعدهاااااا فهميدم رااااي___ت___ر سوخت______ه بود
    با تشکر!
    خداحافظ..........

  7. #1387
    اگه نباشه جاش خالی می مونه hamid_xp's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    احتمالا در خدمت سربازی!
    پست ها
    443

    پيش فرض

    سلام . و خسته نباشید.
    ----------------------------
    مثل اینکه من دارم تاپیک اینجا رو منحرف میکنم . که باید بابت این موضوع منو ببخشید . اما این دیگه آخریشه و دیکه فکر نکنم حالا حالاها اینجا پیدام بشه . دلیلش هم دست خودم نیست چرا که adsl من امروز يا فردا تموم ميشه و شاید حالا حالاها تمدیدش نکنم.
    داستان این adsl هم جالبه که اونو انجا میتونید مطالعه کنید:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    ----------------------------------------------------------------------------------------
    خوب . فکر کنم دو یا سه سال پیش بود. و تو ماه آبان یا آذر بودیم . اونسال بارندگی خوبی داشتیم و سال خوبی بود.
    یادمه تو یه روز بارونی برای خرید کتابهای دانشگاه رفته بودم میدان انقلاب و هر چی گشتم کتاب مورد نظرم رو پیدا نکردم . بالاخره ناامید از پیدا کردن کتاب به سمت خونه حرکت کردم . ظاهرا تو این یکی دو روزه بارون شدیدی در شهرستانهای تهران آمده بود و این باعث طغیان رودخونه ها شده بود.
    ---------------------------------------------------------------------
    با ید اشاره کنم که منزل ما روبروی یه سیل برگردونه . و همچنین اون وقتا مصادف بود با احداث اتوبان امام علی (ع) و ساخت و ساز شهرداری و کوچک کردن عرض رودخونه برای جاده سازی و ...
    --------------------------------------------------------------------
    همه این عوامل دست به دست هم داده بود و باعث شده بود که تو خیابان ما سیل راه بیفته . وقتی من سیل رو دیدم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم . (آخه مگه اینجور چیزها چند بار اتفاق میافته! پس باید قدر این فرصت ها رو دونست!)
    بالاخره تصمیم گرفتم از آب رد بشم و برم تو خیابون خودمون. اون روز خیلی ها به علت سیل نتونسته بودند برن خونه مخصوصا بچه مدرسه ایها. ولی با توجه به شناختی که من از خودم داشتم از جرات و جسارت و همچنین قد بسیار بلندم (190 س.م) تصمیم گرفتم که دل و بزنم به دریا و برم خونه. همینکه اومدم برم تو آب یه پیرمرد خوش سیما و نورانی منو صدا کرد و من رفتم پیشش.
    پیرمرد : سلام پسرم . ممکنه منو ببری اونور آب ؟
    من : سلام پدر جان . روچشم . دستت رو بده من تا ببرمت اونور.
    پیرمرد : پسرم من که نیتونم خودم از آب رد بشم .
    (بنده خدا راست میگفت قد بسار کوتاهی داشت)
    من : خوب پدر من میگی چیکار کنم ؟
    پیرمرد : خوب پسرم اگه میتونی منو رو کولت سوار کن ماشاالله قدت هم که بلنده!!!
    راستش من یه مقدار همچین جا خوردم . ولی بالاخره قبول کردم و پیرمرد رو رو کولم گذاشتم .
    (ظاهرا شرایط محیط هم جوری نبود که بتونم پیرمرد رو بپیچونم. چون همه نگاهشون به طرف ما بود. )
    به هر حال من یه بسم الله گفتم و وارد آب شدم . تا وارد آب شدم سرمای آب رو کاملا حس کردم .اما اینا اصلا مهم نبود . من داشتم یه کار جوانمردانه انجام میدادم.
    کمی جلوتر رفتم شدت آب بیشتر شده بود . آب دقیقا تا بالای زانوم میرسید و بعد از برخورد با پام کاملا کمرم رو خیص کرده بود. در این لحظه پیرمرد هم دوزاریش افتاده بود که اوضاع کمی بیرخته. بنابراین خودش رو محکمتر به ما چسبوند. من کمی جلوتر رفتم شدت آب دیگه داشت واقعا زیاد میشد .
    نمیدونم شما تا حالا یه همچین تجربه ای داشتید یا نه ؟ ولی بدونید که فشار آب نمیذاره شما قدم بلند بردارید . چرا که با برداشتن پا از زمین نیروی آب پای شما رو میخواد ببره و تنها راه هم اینه که پات رو رو زمین سر بدی و خودت رو به سمت جلو بکشی.
    ولی هر لحظه اوضاع بدتر و بدتر میشد. از یه طرف سرمای آب پام رو بیحس کرده بود و از طرف دیکه فشار آب زیاد بود
    از یه طرف دیکه هم پیرمرد رو کولم بود و احساس سنگینیش غیر قابل تحمل شده بود.
    همه این عوامل دست به دست هم داده بود تا من تصمیم بگیرم برگردم! همینکه با زحمت رو رو برگردوندم برم عقب پیر مرده داد زد : چیکار داری میکنی؟
    من : دارم برمیگردم . مگه نمیبینی سیله . نکنه میخوای جفتمون رو به کشتن بدی؟
    پیری : زبونت رو گاز بگیر پسر ! برگرد بریم
    من : پدر من از خر شیطون بیا پایین . میخوای خونت بیافته گردن من . من اونوقت به بچه هات چی بگم؟
    پیری : شما چیزی نمیخواد بگی . برگرد پسر!
    تو اون موقعیت یادم نیست دقیقا به پیرمرده چی گفتم ولی هر چی بلد بودم تا بپیچونمش نشد که نشد.
    الا و بلا پاشو تو یه کفش کرده بود که برگرد!
    آقا من تو عمرم یه همچین پیرمرد یه دنده ای ندیده بودم . اگه قیافه معصومش نبود عمرا کولش میکردم!
    به هر حال اون سوار ما بود نه ما سوار اون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
    دوباره روم رو برگردوندم. پیرمرده داشت به من فرمون میداد . این بیشتر منو عصبانی میکرد.
    در این لحظه متوجه نگاههای نگران مادرم شدم . که نگران من شده بود و اومده بود سر خیابون . من یه لحظه شدت نگرانی رو تو نگاه ایشون دیدم . این یه تلنگری بود تا خودم رو جمع و جور کنم و با هر بدبختی که بود خودم رو از آب بیارم بیرون. اولین کاری که کردم خدا رو تو دلم شکر کردم که ضایع نشدم . بعد پیرمرد رو گذاشتم زمین
    بعد رفتم یه دوش گرفتم . و دیگه انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!!!!!!
    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    بچه ها امروز مادرم از سفر خانه خدا برمیگرده . دعا کنید سالم و سلامت بیاد پیشم . حق یارتون

  8. #1388
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    فولادشهر
    پست ها
    2,228

    پيش فرض

    با سلام
    داشتیم الان کوله پشتی می دیدیم
    با خانواده بابام بعد اط صحبت های مذهبی فرزاد حسنی گفتش که سینا این یارو کی بود قبلا توی کوله پشتی میومد خیل مزخرف بود اصلا بلد نبود برنامه اجرا کنه
    منو میگی گفتم کدوم برنامه؟؟؟؟
    گفت همین کوله پشتی
    تا اینو گفت خانواده زدن زیر خنده گفتن بابا این همون فرزاد حسنی هستش دیگه اون سری قبل هم مجری همین بود
    بابام گفتش که به من می خندیدن
    یه سری از اینا نثار آقا سینا

  9. #1389
    پروفشنال shahabmusic's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    New Zealand-Auckland
    پست ها
    687

    پيش فرض

    وااااااااااااااااااااي چه سوتي هايي مي نويسين ؛ادم قش مي كنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


    سال سوم دبيرستان يه روز كه امتحان داشتيم قرار شد براي اينكه روي هر نيمكت فقط يه نفر بشينه كلاس رو دو قسمت كنن و بقيه برن توي كلاس بقلي چون ورزش داشتن خالي بود.
    خلاصه مارو بردن تو كلاس بقلي امتحان شروع شد.
    من هي سوال هارو مي خوندم ؛مي گفتم خدايا چرا من اين سوال هارو تا حالا نديدم؟؟؟
    من هميشه عادت داشتم توي اين موقع ها كتاب باز كنم .
    كتاب باز كردم شروع كردم نوشتن ؛يارو مراقبه جاي معلم نشسته بود تا منو مي ديد خودشو ميزد به اون راه كه انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده .
    منم پيش خودم گفتم ايول يعني انقدر خوب كار مي كنم كه مراقب هيچ بويي نبرده !!
    ديگه آخراش بود يوهو بلند شد با عصبانيت گفت : بسه ديگه؛ببندش؛ از همون اول هرچي به روي خودم نميارم تو هم بدتر ميكني منم .
    گفتم بابا اين ديگه كيه تو چشاش مادون قرمز كار گزاشتن ؟؟؟از كجا ديد؟؟
    آقا منو مي گي از خجالت آب شدم ؛زود بلند شدم برگه رو دادم .
    وقتي برگه رو دادم يه نيگاه به نيمكتي كردم كه نشسته بودم .
    يهو ديدم واااااااااااااااااااااااا ااااي اين نيمكته مثل كلاس خودمون نيست!!!!!!!! اصلا جاميزي نداره!!!!!!!!!!
    از خجالت آب شدم ؛زود در رفتم بدون خداحافظي.

  10. #1390
    آخر فروم باز Mohammad Modarresi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    شيراز
    پست ها
    1,143

    پيش فرض

    من منتظرم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •