امروز ديگه نسبت به تو حسي ندارم
بخواي ميگم دوستت دارم اما ندارم
در بهار زندگي احساس پيري ميكنم
با همه آزادگي فكر اسيري ميكنم
من آني نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است آب بي تو حرام
در دايره وجود موجود علي است
اندر دو جهان مقصد و مقصود علي است
گر خانه ي اعتقاد ويران نشديم
من فاش بگفتمي كه معبود علي است
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو به جان بسته داريم اي دوست
گفتي كه به دل شكستگان نزديكم
ما نيز دل شكسته ايم اي دوست
افسوس كه آنچه برده ام باختني است
بشناخته ها تمام نشناختني است
برداشته ام هر آنچه بايد بگذشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتني است
حال دنيا را چو پرسيدم از فرزانه اي
گفت يا ابريست يا برقيست يا افسانه اي
گفتم آنهايي كه دل بر او نهند گو باز چيست
گفت يا كورند يا كرند يا ديوانه اي