از دنیا برایش
یک خیابان کپک زده مانده است
از خیابان یک خانه ی ورم کرده
و از خانه
یک اتاق کوچک
با تخت خوابی که شب به شب
بزرگ تر می شود .
از دنیا برایش
یک خیابان کپک زده مانده است
از خیابان یک خانه ی ورم کرده
و از خانه
یک اتاق کوچک
با تخت خوابی که شب به شب
بزرگ تر می شود .
در رطوبت زمان
خود را به اعداد می فشاريم
تا با پيامکی ارسال شويم
يا شماره ای که به هم ارتباطمان دهد
اينگونه است روزگار معاصر ما
زندگی می گذرد از آخرين پيچ تاريخ
با هرزی مختصری
که رهايمان می کند
تا
در رطوبت زمان
اکسيد شويم
اعتبار عشق من دائمی است
نگران طولانی شدن زمان مباش
عقلم را می فشارم در دست
تا احساس شوم
در تبلور تصویر
و عکس عقلی می شوم سرخ
خود را می فرستم به تمام مشترکینی که
هیچگاه در دسترس نمی باشند
بهزاد جلالی
باور کن يک روز حوصله ي خورشيد
طبق حاصل هيچ حرفي سر مي رود
از اين همه سکوت
غرقه مي شويم در رويا
بهتر نيست
ببينيم در گردش زمين
تا کجا
کجاي ناتمام
تمام مي شویم؟
من!
تو!
و حتی
خدايي که از شيطان
در تعجبِ يک کال
سيب
به دندان زده است...
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این بارانِ پاییزی بفهمی
من دوستت دارم، ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
به نام هیچ کس
من خدایم را پشت دیوارهای بلند حاشا
با یک ضربه داس
کُشتم!
دستم را مفشار
دست های من آلوده ست
به نفس های عمیق هوسم
و به خدایی که همین جا کشتم
من تو را نیز یک روز
در شک
خواهم کُشت
و برایت
گریه ها خواهم کرد...
باز هم می آیی!!
باز هم به عبث
عشق مرا می خواهی؟
روزي كه آمدي
تند تند تايپ مي كردي
و
ميان من و تو
"فاصله" نمي گذاشتي
چون درست تايپ كردن نميدانستي
...
روزي كه رفتي
تايپ كردن بلد شده بودي
و
بين من و تو
"فاصله"
انداختي
....
و حال
اين فاصله ميان من و تو
در درونم بيداد مي كند
كاش مي دانستي كه
من
و
تو
"كلمه"
نيستيم
.
.
.
.
لعنت بر اين Space
امروز تمام وقت دنبال تو مي گشتم
ديگر بچه نيستيم كه قايم باشك بازي كنيم
اگر براي هم گم شويم ديگر
هرگز
پيدا نخواهيم شد!
مرا از جمعه ها آغاز کُن، از شنبه بیزارم
که از حس ِ غریب و مبهم ِ آدینه سرشارم
من از تعطیل ِ چشمانِ شما - نه - برنمی گردم
خدایم خواسته، پس من کیم تا دست بردارم
به شوقت چشم های خسته را تا عشق می آرم
از اینجا می رسی؟ باشد... بگو تا چند بشمارم؟
برایم هفته از دیدار ِ تو آغاز می گردد
مرا از جمعه ها آغاز کُن، از شنبه بیزارم
حرفی بزن !!!
کلامی آشناتر
چشم من راه گرفته به لب هایت...
من غریبانه
به غربت خویش زنجیرم...
کلام تو،
رمز ِ عبور ِ من از پس ِ دیوارها
آینه ی شب،
از دوریِ اختران، بی تصویرست
لحن ِ این مردم برایم غریب است...
حرفی بزن...!!!
Last edited by دل تنگم; 22-08-2008 at 04:40.
تازگيها آفتاب از خود جوابش كرده است
همنشين سايه هاي اضطرابش كرده است
در دلِ يك صفحه هم حرفش نمي گنجد ،ولي
انتشارات دل مردم كتابش كرده است
.
حال و روزش پيش از اين،باور كنيدآباد بود
غير عادي بودن دنيا خرابش كرده است.
اختيار دل كه نيست اينبار هم ققنوس عشق
بي خيال شعله هاي التهابش كرده است
.
ماهي روحم به اقيانوس هم راضي نبود؛
طفلكي لالايي اين بركه خوابش كرده است
.
طفلكي يك لحظه غفلت كرد،
عاشق شد...
و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است!!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)