مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم
با من چه کرد ديده معشوقه باز من
ميترسم از خرابي ايمان که ميبرد
محراب ابروي تو حضور نماز من
ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگر طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق میجویی، عراقی
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟
در اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همي خوانم
ندانم کي رقوم آموز خواهم شد به ديوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازيچه ميدارد
که اين نارنج گون حقه به بازي کرد حيرانش
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
تو همچون کرم قزمستي و خفته و آنکش آزردي
چو کرمي کن به شب تابد ببين بيدار و سوزانش
سگي کردي کنون العفو ميگو گر پشيماني
که سگ هم عفو ميگويد مگر دل شد پشيمانش
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تارو پود رویاها بیاویزم
...
مرا همت چو خورشيد است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زير ران است و سر عيساست بر رانش
بلي خود همت درويش چون خورشيد ميباي
که سامانش همه شاهي و او فارغ ز سامانش
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
...
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)